من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

دورنما

۲۹ بازديد

 

1

آن كوهپايه اي كه خداوند شامگاه

مشتي ستاره در چمنش مي كاشت

تا صبحدم چراغ فراوان درو كند

در سرزمين خاطر من پيداست

من در كنار پنجره اي رو به آسمان

مي ايستم ، چنان كه افق در برابرم

آيينه اي فراخ تر از درياست

در اين زلال روشن بي پايان

با سالھاي گمشده ديدار مي كنم

ايام كودكي را در سالخوردگي

تكرار مي كنم

2

من ، كودكي را در آيينه ميبينم

كز خوابگاه كوچك خود ، هر روز

بر يال كوه ، پنجه ي سرخ طلوع را

در گرگ و ميش صبحدمان مي ديد

آنگاه ، گيسوان سياهش را

با شانه اي طلايي مي آراست

آن كودكي كه در تب خورشيد لاله را

سوزان تر از تنور گمان مي كرد

مي خواست تا خمير خيالش را

در كام آن تنور دراندازد

وزنان خود طعام به پروانگان دهد

زنبورهاي سبز عسل در نگاه او

گلھاي بالدار جھان بودند

ميخواست تا تمامي گلھاي باغ را

مانند آن گروه سبكبال جان دهد

خورشيد ظھر را

با ذره بين به روي ملخ خيره كرده بود

تا بال اين پرنده ي خاكي را

نقشي ز خال شاهپرك ارمغان دهد

از آب كشتزار

جويي به سوي طاسك لغزان گشوده بود

تا جرعه اي به مورچگان جوان دهد

بار شكوفه را

برف بھار تازه نفس مي ديد

ميرفت تا درخت سراپا سفيد را

پيش از فرو چكيدن باران تكان دهد

با بيدها ، هميشه تفاهم داشت

دست لطيفشان را در دست مي گرفت

تا گرمي محبت خود را نشان دهد

اما هميشه تشنه تر از خورشيد

دندان به برگ شسته شمشاد مي فشرد

تا از لعاب سبزدرخشانش

چون زرده و سفيده ي نرگس ها

يا سرخي تمشك

وز تلخي حقيقت و شيريني خيال

صد گونه طعم و رنگ به ذهن و زبان دهد

3

من ، كودكي در آيينه مي بينم

كز راه دور، سايه ي كورش را

با خود به سوي چشمه ي ده ميبرد

تا آن برهنه پاي پريشان را

پيش از غروب ، غوطه در آب روان دهد

آنگه به پيشواز شفق مي رفت

وز پشت بام خانه ي خود ، شب را

در پشه بند كاهكشان مي يافت

عكس ستارگان را ، در آبگير باغ

دندان شيرخوار زمين مي ديد

آواي غوك و زنجره را ، در سكوت شب

گفت و شنود جن و پري مي خواند

اشباح دوردست درختان را

ارواح ناشناخته مي پنداشت

4

آن كوهپايه اي كه خداوند شامگاه

مشتي ستاره در چمنش مي كاشت

تا صبحدم چراغ فراوان درو كند

از سرزمين غربت من دور است

آه اي ستارگان تر باران

امشب ، به ياد خاطره ها و چراغھا

از آسمان به چھره ي من ريزيد

زيرا كه چشم گريه ي من ، كور است


صبح دروغين

۲۹ بازديد

 

امشب ، زمين ، تمام گناهان خويش را

بدرود گفته است

زاهد سپيد برف

كفر زمينيان را در خود نھفته است

اين سيمگون نقاب

بر چھره ي سياه طبيعت

زيباترين دروغ جھان است

امشب ، درخت پير

انديشه ميكند كه جوان است

اما پس از تولد خورشيد

انديشدهاي برفي او آب مي شود

آيا كدام چشم

رخساره ي حقيقت پنھان را

مانند آفتاب تواند ديد ؟

شايد كه چشمي از پس گرييدن

پاسخ بدين سوال تواند داد

اي پير ، اي درخت

باران چه گريه اي است

گرييدني به وسعت اندوه آسمان

بر غفلت زمين

گرييدني كه صبح دروغين برف را

در شام نوجواني ناپايدار تو

تاريك مي كند

اما تو را به روشني دور كودكي

نزديك مي كند

گرييدني كه ديده ي پيران را

چون چشم كودكانه ي خورشيد

بينايي زلال تواند داد

آه اي خروس منتظر صبح

آتش ، درون پنبه نمي ميرد

اما نگاه كن

خورشيد در سپيدي آفاق مرده است

افسون برف ، چشم درختان ساده را

در خواب كرده است

وين روستاييان صبور پياده را

در روزگار پيري ، با مركب خيال

تا شھر نوجواني موهوم برده است

اما ، دل زمين

در آرزوي گريه ي باران است

در شب حقيقتي است كه پنھان است

آه اي غم سياه تر از ابر

امشب ، مرا گريستني بي امان ببخش

اي اشك مھربان

چشم مرا نگاهي چون كودكان ببخش


چراغ دور

۳۰ بازديد

 

وقتي كه من ، جوان جوان بودم

شبھا ستارگان

در جام لاجوردي براق آسمان

چون تكه هاي كوچك يخ آب مي شدند

من ، با لبي به تشنگي خاك

ميخواستم كه توبه ي پرهيز خويش را

مردانه ، در برابر آن جام بشكنم

ميخواستم كه در وزش بادهاي گرم

هر قطره ي درشت عرق را

كز پشت جام يخ زده مي افتاد

بر گونه هاي شعله ور خويش حس مي كنم

ميخواستم كه جام شب پر ستاره را

با هر دو دست بر لب سوزان خود نھم

در يك نفس تھي كنم و بر زمين زنم

اين تشنگي ، گرسنگي از پي داشت

آن حرص وحشيانه كه دندان طفل را

در نان گرم تازه فرو مي برد

در من ، خمير خام تخيل را

بر آتش بلوغ جھان مي پخت

من ، قرص ماه را كه در امواج مي شكست

با انگم زلال كه از شاخه مي چكيد

چون نان و انگبين ، به دهان ميگذاشتم

من ، در كنار سفره ي رنگين چشمه ها

مھمان ماهيان شبانگاه مي شدم

من ، برف كوه را

با لاجورد شب

مستانه مي چشيدم و از طعم آسمان

آگاه مي شدم

بوي درخت در شب كوهستان

عطر عفاف تازه عروسان را

در حجله ي تصور من ميريخت

من با نسيم در پي آن بوي آشنا

همراه ميشدم

من ، عشق آتشين شقايق را

در چشم دخترانه ي شبنم

خورشيد وار ، تجربه ميكردم

من ، لذت مكيدن سرخي را

از سينه ي برآمده ي قله سپيد

در كام آفتاب جوان مي شناختم

من ، در تراش ساق سپيداران

وقتي كه گام بر لب جو ميگذاشتند

پاي پريده رنگ زنانرا

در پيشگاه آيينه ميديدم

آن پا برهنگان

چشمان آب و آيينه را مي فريفتند

وين هر دو را به خدمت خود مي گماشتند

من نيز ، در ميان علفھاي شرمگين

مفتون آن نظاره ي دلخواه مي شدم

من ، راز كامجويي باران را

در پشت برگ كھنه ي انجير

چون عاشقان روز ازل مي شناختم

آن برگ آشيانه ي ماران را

از چشم آفتاب ، نھان ميداشت

اما ، من از لھيب درون ميگداختم

وقتي كه آب از حركت مي ماند

من ، در رسوب جوي تھي چنگ مي زدم

تا آن گل خنك را در پنجه بفشرم

وان را به شكل آدم خاكي در آورم

گويي ، من وخداي بني آدم

سازندگان پيكره ها بوديم

من هم بسان او

بازيچه هاي خود را بر سنگ ميزدم

من ، هركسي كه بودم : ابليس يا خدا

ديوانه ي جمال جھان بودم

دلداده ي تمامي آفاق

مشتاق عشقبازي باخاك و باد و آب

آه اي چراغ دور

اي ماه مھربان جواني

بار دگر به خانه ي تاريك من بتاب


غزل 2

۳۰ بازديد

 

كھن ديارا ، ديار يارا ! دل از تو كندم ، ولي ندانم

كه گر گريزم ، كجا گريزم ، وگر بمانم ، كجا بمانم

نه پاي رفتن ، نه تاب ماندن ، چگونه گويم ، درخت خشكم

عجب نباشد ، اگر تبرزن ، طمع ببندد در استخوانم

درين جھنم ، گل بھشتي ، چگونه رويد ، چگونه بويد ؟

من اي بھاران ! از ابر نيسان چه بھره گيرم كه خود خزانم

به حكم يزدان ، شكوه پيري ، مرا نشايد ، مرا نزيبد

چرا كه پنھان ، به حرف شيطان ، سپرده ام دل كه نوجوانم

صداي حق را ، سكوت باطل ، در آن دل شب ، چنان فرو كشت

كه تا قيامت ، درين مصيبت ، گلو فشارد ، غم نھانم

كبوتران را ، به گاه رفتن ، سر نشستن ، به بام من نيست

كه تا پيامي ، به خط جانان ، ز پاي آنان ، فروستانم

سفينه ي دل ، نشسته در گل ، چراغ ساحل ، نمي درخشد

درين سياهي ، سپيده اي كو ؟ كه چشم حسرت ، در او نشانم

الا خدايا ، گره گشايا ! به چاره جويي ، مرا مدد كن

بود كه بر خود ، دري گشايم ، غم درون را برون كشانم

چنان سراپا ، شب سيه را ، به چنگ و دندان ، در آورم پوست

كه صبح عريان ، به خون نشيند ، بر آستانم ، در آسمانم

كھن ديارا ، ديار يارا ، به عزم رفتن ، دل از تو كندم

ولي جز اينجا وطن گزيدن ، نمي توانم ، نمي توانم


نامه اي به نصرت رحماني

۳۸ بازديد

 

آن روز

تالار موزه از همه كس پر بود

از پير تا جوان

ديوارها ، طبيعت بيجان را

يا چھره هاي آدميان را

در قابھاي يكسان ، بر سينه داشتند

بيننده ، در مقابل تصوير آدمي

آيينه اي فراخور خود مي يافت

بر ميگرفت ديده ز ديدار ديگران

اما نگاه من

بيگانه مانده بود در انبوه حاضران

ناگه تو آمدي

در ازدحام آن همه صورت

تنھا تو زنده بودي و لبخند ميزدي

تنھا تو دست گرم صميمانه داشتي

من ، نام دلپسند تو را مي شناختم

نام تو ، راز چيرگي حق بود

بر ادعاي مصلحت باطل

اما تو از ملامتيان بودي

بدنامي اطاعت شيطان را

در كوي خود فروشان ، فرياد ميزدي

من ، همت بلند تو را مي شناختم

دست مرا فشردي و گفتي

خوشوقتم اي رفيق

اين گفته در سكوت درون من

تكرار گشت و سوي تو باز آمد

دست تو را به دست گرفتم

از موزه ي طبيعت بيجان در آمديم

در موزه ي بزرگ خيابان

تصويرهاي پير و جوان ديديم

اما ميان آن همه تصوير

تنھا تو زنده بودي و عاشق

تنھا تو نوشخند صميمانه داشتي

خورشيد شامگاه زمستان فرونشست

با هم به سوي ميكده رفتيم

ترساي ميفروش

ما را به جام معجزه مھمان كرد

مستي ، مرا بسان تو ، اي دوست

با هر قدم به سوي عطش برد

بعد از عطش ، به جانب آتش

زان پس به سوي دود

دودي كه پختگان را ، رندانه، خام كرد

دودي كه خواب را

بر ديدگان مست حريفان ، حرام كرد

ما ، از حريم آتش و خاكستر

شب را به پيشواز سحر برديم

خورشيد ، نان سفره ي ما شد

لحن كلام ما به عسل آميخت

صبحانه اي به شادي دل خورديم

آنگاه چشم پنجره ها را سرود ما

بركوچه ها گشود

الفاظ ما ميان دهانھاي ناشناس

پلھاي تازه بست

در گوش ما ، طنين هزار آفرين نشست

ما ، از غرور ، سر به فلك برافراختيم

وز اشتياق ديدن تصوير خويشتن

دل را به چاپلوسي آيينه باختيم

آيينه تا صداقت خود را نشان دهد

در پيش روي آيينه اي ديگر ايستاديم

تصوير ما ازين يك ، در آن يك اوفتاد

چندان كه هر دو را

تكرار يا تراكم تصويرها شكست

ما را ز هم گسست

آنسان كه از خلال خطوط شكستگي

گاهي كه چشم ما به هم افتاد

در خود نگريستيم و گذشتيم

كنون هزار سال

از داستان دوستي ما گذشته است

آيين روزگار دگرگوني گشته است

آه اي رفيق عھد جواني

آيا تو هم نداي عزيمت را

در دل شنيده اي ؟

ابر گناه برف ندامت نشانده است

بر گيسوان ما

اين طفل گورزاد كه پيري است نام او

گريان نشسته بر لحد زانوان ما

امروز ، شھر ما نه همان شھر است

تقدير ما نه آنچه گمان كرديم

ما سيلي حقيقت پنھان را

هرگز به روي خويش نياورديم

ما ، كام را به گفتن حلوا فريفتيم

ما ، در خرابه اي كه به جز آفتاب و فقر

گنجينه اي نداشت

در جستجوي گنج سخن بوديم

دوران ما ، طلوع تغزل را

در غيبت حماسه خبر مي داد

ما رايت بلند تخيل را

بر بام اين سراي تھي برافراشتيم

پيشينيان ما

از ياد رفتگان خدا بودند

ما ، جان و تن به خدمت شيطان گماشتيم

ما در بھشت آدم و حوا

ماه برهنه را كه شكافي به سينه داشت

پيش از نزول باران ، در چشمه ي بلوغ

شلاق مي زديم

پروانگان شوخ جوان را

در دفتري سپيدتر از بستر زفاف

سنجاق ميزديم

ما عطر عشق را

در لابلاي حافظه و جامه داشتيم

قاب طريف عكس من و تو

آيينه هاي كيف زنان بود

اما هنوز ، آيينه هاي بزرگ شھر

تصوير فقر و فاجعه را باز مي نمود

ما، از غزل به مرثيه پيوستيم

اما ، صفير تير

از ناله هاي شعر ، رساتر بود

ما در ميان معركه دانستيم

كز واژه ، كار ويژه نمي ايد

وين حربه را توان تھاجم نيست

تير گلو شكاف كه برهان قاطع است

هرگز نيازمند تكلم نيست

اما چگونه اين سخن بي نقاب را

با چند چھرگان به ميان ميگذاشتيم ؟

ناچار لب ز گفتن حق بستيم

اما زبان به ناحق نگشوديم

ما ، كودكان زيرك اين قرن ، اي رفيق

از نسل ابلھان كھن بوديم

نسلي كه در سپيده دمي غمگين

ديوانه وار ، كاكل خورشيد را گرفت

تا بركشد ز تيرگي چاه خاوران

اما صداي گريه ي او در سپيده ماند

نسلي كه غول باديه پيما را

در آسياي كھنه ي بادي ديد

تا نيزه را به سينه ي وي كوبيد

نفرين باد ، نيزه ي او را فرو شكست

چنگال غول ،پيكر او را به خون كشاند

نسلي كه اسب فربه چوبين را

چون مھره اي به عرصه ي شطرنج خود نھاد

وان اسب بي سوار گروي پياده زاد

يك يك ، پيادگان را در خانه ها نشاند

نسلي كه خود به چشمه ي آب بقا رسيد

اما ، به سود همسفرانش از آن گذشت

تنھا ، حديث تشنگي اش را به ما رساند

نسلي كه در مقابله با خصم هوشيار

مستانه گرز خود را بر پاي اسب كوفت

دشمن رسيد و كاسه ي سر را ازو گرفت

آنگاه طعم باده ي خون را بدو چشاند

نسلي كه از پدر

نامي شنيده بود و نشاني نمي شناخت

در روز جنگ ، دشمن او جز پدر نبود

هنگام مرگ ، نوجه بر او جز پدر نخواند

ما هم به سھم خويش

افسانه اي بر اين همه افزدويم

ما ، بردگان فقر و اسيران آفتاب

از فخر شعر ، سر به فلك سويدم

ما ، بازماندگان مشاهير باستان

از نسل ابلھان

از نسل شاعران

يا نسل عاشقان كھن بوديم

كنون چراغ عشق درين خانه مرده است

بايد كه پيه سوز عبادت را

در خلوت خيال برافروزيم

آيينه هاي تجربه زنگار خورده است

بايد كه راه و رسم معيشت را

از كودكان خويش بياموزيم

ما ، نان به نرخ خون جگر خورديم

زيرا كه نرخ روز ندانستيم

شعر از شعور رو به شعار آورد

ما فھم اين سخن نتوانستيم

ما خفتگان بي خبر دوشين

امروز را نديده رها كرديم

در انتظار ديدن فرداييم

درهاي چاره بردل ما بسته است

مصداق رانده از همه سو ماييم

آه اي رفيق روز جوانبختي

بگذار تا دوباره در آيينه بنگريم

شايد كه عكس روز جواني را

در قاب كھنه اش بشناسيم

بگذار تا به خويش بپيونديم

شايد كه از حضور حريفان ناشناس

در انزواي خود نھراسيم

كنون دوباره موزه ي تاريخ اين ديار

از پرده هاي پير و نقوش جوان پر است

اي مونس عزيز قديم من

در ازدحام اين همه تصوير

يا در ميان اين همه تزوير

ايا مرا تو باز تواني ديد ؟

يا من تو را دوباره توانم يافت ؟


از اعماق

۳۰ بازديد

 

در صبح آفتابي آفاق

غواص لجه هاي زمان بودم

ميرفتم از كرانه به اعماق

تا گوهر جواني جاويد آب را

برگيرم و به آدميان ارمغان كنم

باشد كه زخمشان نزند چشم آسان

ديگر نبيند آينه جز چھره ي جوان

شب با ستارگان كبودش فرا رسيد

دريا مرا به كام فراخش فروكشيد

در آب همنشين پريماهيان شدم

اسرار نوجواني جاويد آب را

پيرانه سر شناختم و ، نوجوان شدم

رفتم به خواب راحت اعماق

غافل ز صبح كوه و شب كھكشان شدم

در صبح آفتابي آفاق

غواص لجه هاي زمان بودم

صياد جثه هاي ظريف زنان شدم


ترديدي در طوفان

۳۲ بازديد

 

شلاق سرخ صاعقه بر پشت آسمان

پيچيد چون علامت وارونه ي سوال

فرياد آسمان به سوالش جواب گفت

شلاق ، خون روشن باران را

از آسمان زخمي بر مغز من چكاند

گويي كه موج مورچه هاي درشت و سرد

از موي من روان شد و بر روي سينه خفت

سيماي آب ، آبله گون گشت از حباب

گلميخ قارچھاي سياه از زمين شكفت

بوي خفيف لاشه ي ماه آمد

باد شديد ساحل مرداب

اين باد ، بوي تجزيه ي ماه را شنفت

خوابي شگفت در تن من راه بر گشود

خوابي به جاي خون

خوابي كه هر يقين مرا در گمان نھفت

از خود برون دويدم ، چون شاخه از درخت

در خود فرو نشستم ، چون بركه در سكون

دل ، با چنين دوگانگي آشكار ، جفت

در گوش من: نسيم همان ناله ي مگس

در چشم من : هلال ، همان نعل واژگون

زين نعل : بخت و نام فرومايگان ، بلند

وز آن مگس : تولد آلودگي ، فزون

راهي ميان جنگل و مرداب يافتم

از خود سوال كردم و ماندم بجاي خويش

ايا كدام يك؟

مرداب پشت سبز را در پيش رو نھم

يا جنگل جوان را از پيش ديدگان

برگيرم و قرار دهم در قفاي خويش ؟

جنگل : پر از قيام درختان خشمگين

در خشم هر كدام : كناياتي از كلام

اين يك : سخنوري همه بيمايه در سخن

وان يك : پيمبري همه بيگانه از پيام

مرداب : ذهن خفته ي آفاق

آيينه دار غافل خورشيد صبحگاه

مرداب : جاي مردن ماهي

طومار سرگذشت شب و درگذشت ماه

www.gagesh.com

حيران ، ميان جنگل و مرداب

ماندم به جاي و تكيه زدم بر دو پاي خويش

ايا كدام يك ؟

مرداب پشت سر را در پيش رو نھم

يا جنگل جوان را از پيش ديدگان

برگيرم و قرار دهم در قفاي خويش ؟

شلاق سرخ صاعقه بر پشت آسمان

پيچيد چون علامت وارونه ي سوال

وز پرسش نھانم ، طرحي عيان كشيد

گم شد فغان فاخته اي در خروش رعد

خون گلوي زخمي او بر زمين چكيد

گفتم به خود كه : آه ! در آشوب خشم و خون

از ناي مرغ حق ، چه نوايي توان شنيد ؟


غزل 1

۳۰ بازديد

 

اي شب اي شب برفي ، اي شب زمستاني

گريه در گلو دارم ، چون هواي باراني

بازوان من سست است ، زانوان من سنگين

بارپيري است اين بار ، چون برم به آساني

پيش ازين بر آن بودم ، كز سفر نپرهيزم

بعد ازين نخواهم كرد با خطر گرانجاني

چون چھل فراز آمد ، بر ستيغ جان بودم

در نشيب پنجاهم ، اينك اي تن فاني

هر چه دل جواني كرد ، كودكانه خنديدم

پيري آمد و آورد گريه ي پشيماني

در جمال تن كشتم ، تا كمان جان يابم

حاصلم چه بود اي دل ، غير ازين پريشاني

دوست در ميانسالي ، صبح معرفت را ديد

من چرا نبردم ره ، جز به شام ناداني

نور معنويت را ، در دل آرزو كردم

برف خجلتم بنشست ، بر دو سوي پيشاني

روشني مرا نشناخت ، رو به ظلمت آوردم

كي توانمت ديدن ، اي چراغ يزداني

پوزش گناهان را ، غير ازين نيارم گفت

واي ازين مسلماني ، واي ازين مسلماني


نويد

۳۰ بازديد

 

طنين گام تو در شب

طنين گام تو در لحظه هاي آمدن تو

صداي جوشش خون است در سكوت رگ من

صداي رويش برگ است از درخت تن تو

اي هميشه عزيز ، اي هميشه از همه بھتر

تو از كدام تباري ؟

اگر ز نسل شبم من ، تو از سلاله ي صبحي

وگر ز پشت خزانم ، تو از نژاد بھاري

چه ميشد اربه تو پيوند ميزدم شب خود را

كه تا سپيده ي من بردمد ز پيرهن تو

چه ميشد ار به بھار تو ميرسيد خزانم

كه تا درخت گل من برويد از چمن تو

اي نشاط زمين در شب تولد باران

اي چراغ گل زرد در طلوع بھاران

شنيدني است ز لبھاي سرخ گل ، سخن تو

طنين گام تو هر شب

به گوش ميرسد از آستان آمدن تو

خوشا گذار تو بر من

خوشا گشودن دل بر صداي در زدن تو

خوشا طلوع تو در من

خوشا دميدن خورشيد عشق از بدن تو


تنگ شراب و شعر من

۲۸ بازديد

 

تو مثل تنگ شرابي ، كه ما پيچ بلور

به لطف شيشه گر از لحظه گداختگي

چو موج زلف بر اندام نازكش جاري است

تو مثل تنگ شرابي ، كه در تلالو صبح

ز تنگناي گلو تا نشيب سينه ي او

پر از حرارت مستي و نور هشياري است

تو مثل تنگ شرابي ، تو مثل شعر مني

چگونه نازكي ات را نديده انگارم ؟

چگونه گاه نينديشم از شكستن تو ؟

چو بشكني ، عطشم را به خاك مي فكني

تو همزبان گل و همنشين آينه اي

طلوع دمبدمت از ميان اين دو خوش است

تو ، آفتاب در آفاق چشمه و چمني

لبت ، دهان گل سرخ در سپيده دم است

كه از نسيم كلامي ، گشوده مي ماند

تو بر زبان گل و باد ، بھترين سخني

اي بلور بلند

مرا شراب كن و در گلوي خويش بريز

مرا به سينه ي شفاف خويش راه بده

مرا حرارت گلخانه ي زمستان بخش

مرا بنوش سراپا ، مرا بنوش تمام

وگرنه بازپسين مجموعه را به مستان بخش

تو مثل تنگ شرابي ، تو زود مي شكني