كھن ديارا ، ديار يارا
! دل از تو كندم ، ولي ندانمكه گر گريزم ، كجا گريزم ، وگر بمانم ، كجا بمانم
نه پاي رفتن ، نه تاب ماندن ، چگونه گويم ، درخت خشكم
عجب نباشد ، اگر تبرزن ، طمع ببندد در استخوانم
درين جھنم ، گل بھشتي ، چگونه رويد ، چگونه بويد ؟
من اي بھاران
! از ابر نيسان چه بھره گيرم كه خود خزانمبه حكم يزدان ، شكوه پيري ، مرا نشايد ، مرا نزيبد
چرا كه پنھان ، به حرف شيطان ، سپرده ام دل كه نوجوانم
صداي حق را ، سكوت باطل ، در آن دل شب ، چنان فرو كشت
كه تا قيامت ، درين مصيبت ، گلو فشارد ، غم نھانم
كبوتران را ، به گاه رفتن ، سر نشستن ، به بام من نيست
كه تا پيامي ، به خط جانان ، ز پاي آنان ، فروستانم
سفينه ي دل ، نشسته در گل ، چراغ ساحل ، نمي درخشد
درين سياهي ، سپيده اي كو ؟ كه چشم حسرت ، در او نشانم
الا خدايا ، گره گشايا
! به چاره جويي ، مرا مدد كنبود كه بر خود ، دري گشايم ، غم درون را برون كشانم
چنان سراپا ، شب سيه را ، به چنگ و دندان ، در آورم پوست
كه صبح عريان ، به خون نشيند ، بر آستانم ، در آسمانم
كھن ديارا ، ديار يارا ، به عزم رفتن ، دل از تو كندم
ولي جز اينجا وطن گزيدن ، نمي توانم ، نمي توانم