نامه اي به نصرت رحماني

مشاور شركت بيمه پارسيان

نامه اي به نصرت رحماني

۳۹ بازديد

 

آن روز

تالار موزه از همه كس پر بود

از پير تا جوان

ديوارها ، طبيعت بيجان را

يا چھره هاي آدميان را

در قابھاي يكسان ، بر سينه داشتند

بيننده ، در مقابل تصوير آدمي

آيينه اي فراخور خود مي يافت

بر ميگرفت ديده ز ديدار ديگران

اما نگاه من

بيگانه مانده بود در انبوه حاضران

ناگه تو آمدي

در ازدحام آن همه صورت

تنھا تو زنده بودي و لبخند ميزدي

تنھا تو دست گرم صميمانه داشتي

من ، نام دلپسند تو را مي شناختم

نام تو ، راز چيرگي حق بود

بر ادعاي مصلحت باطل

اما تو از ملامتيان بودي

بدنامي اطاعت شيطان را

در كوي خود فروشان ، فرياد ميزدي

من ، همت بلند تو را مي شناختم

دست مرا فشردي و گفتي

خوشوقتم اي رفيق

اين گفته در سكوت درون من

تكرار گشت و سوي تو باز آمد

دست تو را به دست گرفتم

از موزه ي طبيعت بيجان در آمديم

در موزه ي بزرگ خيابان

تصويرهاي پير و جوان ديديم

اما ميان آن همه تصوير

تنھا تو زنده بودي و عاشق

تنھا تو نوشخند صميمانه داشتي

خورشيد شامگاه زمستان فرونشست

با هم به سوي ميكده رفتيم

ترساي ميفروش

ما را به جام معجزه مھمان كرد

مستي ، مرا بسان تو ، اي دوست

با هر قدم به سوي عطش برد

بعد از عطش ، به جانب آتش

زان پس به سوي دود

دودي كه پختگان را ، رندانه، خام كرد

دودي كه خواب را

بر ديدگان مست حريفان ، حرام كرد

ما ، از حريم آتش و خاكستر

شب را به پيشواز سحر برديم

خورشيد ، نان سفره ي ما شد

لحن كلام ما به عسل آميخت

صبحانه اي به شادي دل خورديم

آنگاه چشم پنجره ها را سرود ما

بركوچه ها گشود

الفاظ ما ميان دهانھاي ناشناس

پلھاي تازه بست

در گوش ما ، طنين هزار آفرين نشست

ما ، از غرور ، سر به فلك برافراختيم

وز اشتياق ديدن تصوير خويشتن

دل را به چاپلوسي آيينه باختيم

آيينه تا صداقت خود را نشان دهد

در پيش روي آيينه اي ديگر ايستاديم

تصوير ما ازين يك ، در آن يك اوفتاد

چندان كه هر دو را

تكرار يا تراكم تصويرها شكست

ما را ز هم گسست

آنسان كه از خلال خطوط شكستگي

گاهي كه چشم ما به هم افتاد

در خود نگريستيم و گذشتيم

كنون هزار سال

از داستان دوستي ما گذشته است

آيين روزگار دگرگوني گشته است

آه اي رفيق عھد جواني

آيا تو هم نداي عزيمت را

در دل شنيده اي ؟

ابر گناه برف ندامت نشانده است

بر گيسوان ما

اين طفل گورزاد كه پيري است نام او

گريان نشسته بر لحد زانوان ما

امروز ، شھر ما نه همان شھر است

تقدير ما نه آنچه گمان كرديم

ما سيلي حقيقت پنھان را

هرگز به روي خويش نياورديم

ما ، كام را به گفتن حلوا فريفتيم

ما ، در خرابه اي كه به جز آفتاب و فقر

گنجينه اي نداشت

در جستجوي گنج سخن بوديم

دوران ما ، طلوع تغزل را

در غيبت حماسه خبر مي داد

ما رايت بلند تخيل را

بر بام اين سراي تھي برافراشتيم

پيشينيان ما

از ياد رفتگان خدا بودند

ما ، جان و تن به خدمت شيطان گماشتيم

ما در بھشت آدم و حوا

ماه برهنه را كه شكافي به سينه داشت

پيش از نزول باران ، در چشمه ي بلوغ

شلاق مي زديم

پروانگان شوخ جوان را

در دفتري سپيدتر از بستر زفاف

سنجاق ميزديم

ما عطر عشق را

در لابلاي حافظه و جامه داشتيم

قاب طريف عكس من و تو

آيينه هاي كيف زنان بود

اما هنوز ، آيينه هاي بزرگ شھر

تصوير فقر و فاجعه را باز مي نمود

ما، از غزل به مرثيه پيوستيم

اما ، صفير تير

از ناله هاي شعر ، رساتر بود

ما در ميان معركه دانستيم

كز واژه ، كار ويژه نمي ايد

وين حربه را توان تھاجم نيست

تير گلو شكاف كه برهان قاطع است

هرگز نيازمند تكلم نيست

اما چگونه اين سخن بي نقاب را

با چند چھرگان به ميان ميگذاشتيم ؟

ناچار لب ز گفتن حق بستيم

اما زبان به ناحق نگشوديم

ما ، كودكان زيرك اين قرن ، اي رفيق

از نسل ابلھان كھن بوديم

نسلي كه در سپيده دمي غمگين

ديوانه وار ، كاكل خورشيد را گرفت

تا بركشد ز تيرگي چاه خاوران

اما صداي گريه ي او در سپيده ماند

نسلي كه غول باديه پيما را

در آسياي كھنه ي بادي ديد

تا نيزه را به سينه ي وي كوبيد

نفرين باد ، نيزه ي او را فرو شكست

چنگال غول ،پيكر او را به خون كشاند

نسلي كه اسب فربه چوبين را

چون مھره اي به عرصه ي شطرنج خود نھاد

وان اسب بي سوار گروي پياده زاد

يك يك ، پيادگان را در خانه ها نشاند

نسلي كه خود به چشمه ي آب بقا رسيد

اما ، به سود همسفرانش از آن گذشت

تنھا ، حديث تشنگي اش را به ما رساند

نسلي كه در مقابله با خصم هوشيار

مستانه گرز خود را بر پاي اسب كوفت

دشمن رسيد و كاسه ي سر را ازو گرفت

آنگاه طعم باده ي خون را بدو چشاند

نسلي كه از پدر

نامي شنيده بود و نشاني نمي شناخت

در روز جنگ ، دشمن او جز پدر نبود

هنگام مرگ ، نوجه بر او جز پدر نخواند

ما هم به سھم خويش

افسانه اي بر اين همه افزدويم

ما ، بردگان فقر و اسيران آفتاب

از فخر شعر ، سر به فلك سويدم

ما ، بازماندگان مشاهير باستان

از نسل ابلھان

از نسل شاعران

يا نسل عاشقان كھن بوديم

كنون چراغ عشق درين خانه مرده است

بايد كه پيه سوز عبادت را

در خلوت خيال برافروزيم

آيينه هاي تجربه زنگار خورده است

بايد كه راه و رسم معيشت را

از كودكان خويش بياموزيم

ما ، نان به نرخ خون جگر خورديم

زيرا كه نرخ روز ندانستيم

شعر از شعور رو به شعار آورد

ما فھم اين سخن نتوانستيم

ما خفتگان بي خبر دوشين

امروز را نديده رها كرديم

در انتظار ديدن فرداييم

درهاي چاره بردل ما بسته است

مصداق رانده از همه سو ماييم

آه اي رفيق روز جوانبختي

بگذار تا دوباره در آيينه بنگريم

شايد كه عكس روز جواني را

در قاب كھنه اش بشناسيم

بگذار تا به خويش بپيونديم

شايد كه از حضور حريفان ناشناس

در انزواي خود نھراسيم

كنون دوباره موزه ي تاريخ اين ديار

از پرده هاي پير و نقوش جوان پر است

اي مونس عزيز قديم من

در ازدحام اين همه تصوير

يا در ميان اين همه تزوير

ايا مرا تو باز تواني ديد ؟

يا من تو را دوباره توانم يافت ؟


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد