امشب ، زمين ، تمام گناهان خويش را
بدرود گفته است
زاهد سپيد برف
كفر زمينيان را در خود نھفته است
اين سيمگون نقاب
بر چھره ي سياه طبيعت
زيباترين دروغ جھان است
امشب ، درخت پير
انديشه ميكند كه جوان است
اما پس از تولد خورشيد
انديشدهاي برفي او آب مي شود
آيا كدام چشم
رخساره ي حقيقت پنھان را
مانند آفتاب تواند ديد ؟
شايد كه چشمي از پس گرييدن
پاسخ بدين سوال تواند داد
اي پير ، اي درخت
باران چه گريه اي است
گرييدني به وسعت اندوه آسمان
بر غفلت زمين
گرييدني كه صبح دروغين برف را
در شام نوجواني ناپايدار تو
تاريك مي كند
اما تو را به روشني دور كودكي
نزديك مي كند
گرييدني كه ديده ي پيران را
چون چشم كودكانه ي خورشيد
بينايي زلال تواند داد
آه اي خروس منتظر صبح
آتش ، درون پنبه نمي ميرد
اما نگاه كن
خورشيد در سپيدي آفاق مرده است
افسون برف ، چشم درختان ساده را
در خواب كرده است
وين روستاييان صبور پياده را
در روزگار پيري ، با مركب خيال
تا شھر نوجواني موهوم برده است
اما ، دل زمين
در آرزوي گريه ي باران است
در شب حقيقتي است كه پنھان است
آه اي غم سياه تر از ابر
امشب ، مرا گريستني بي امان ببخش
اي اشك مھربان
چشم مرا نگاهي چون كودكان ببخش