من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

شبي در كارگاه تنديسگر

۳۴ بازديد

 

انديشه و تيشه ام مھيا بود

چون لوح و قلم ، كنار يكديگر

وان سنگ سپيد ، روبروي من

تا پيكري از دلش برآرد سر

آن لحظه ي پاك آفريدن بود

آن لحظه ي تالي خدا بودن

با هستي كائنات پيوستن

از عالم خاكيان جدا بودن

چون تيشه ي من به فرق سنگ آمد

از دست كسي دو ضربه بر در خورد

ابليس نباشد اين كه مي ايد ؟

اين گفتم و خنده بر لبم پژمرد

انديشه كنان به سوي در رفتم

گفتم : تو كه اي ، فرشته اي يا شيطان ؟

من خالق آدمي دگر هستم

سر خم كن و مزد طاعتت بستان

در چون دهنم گشوده ماند از بھت

او آمده بود و شمع در دستش

دل گفت : فرشته است و شيطان نيست

در از پي او دويد و ، او بستش

بر توده ي سنگ تكيه زد خندان

گفتا چه درين جماد مي جويي ؟

گفتم : آدم ! به خنده گفت : اينك

خاست برابرت ، چه مي گويي ؟

فرياد زدم كه : پس ، بھشت اينجاست

ناليدكه : از بھشت بيزارم

برگير مرا و بر زمين افكن

تا دل به گناه عشق بسپارم

آنگاه ، تن از حرير ، عريان كرد

گفتا كه : مرا بيافرين از تو

آن حرمت زاهدانه را بشكن

وين خواهش عاشقانه را بشنو

شمعي كه به كف گرفته بود افسرد

من تيشه ز دست خود رها كردم

آنگاه تن برهنه ي او را

با خون و خيالم آشنا كردم

از كالبدش ، گلي فراهم شد

آغشته به مھر ، چون دل آدم

از حد جمال محض ، لختي بيش

وز حد كمال عشق ، چيزي كم

چون پيكر تازه اش پديد آمد

ديدم كه به هر چه هست مي ارزد

چون دست به گوي سينه اش بردم

ديدم كه ز فرط لطف ميلرزد

سر در بر او به سجده خم كردم

هنگام نماز صبحگاهي بود

او شمع به شام تيره ام آورد

بخشايش روشن الھي بود


در باغ سبز

۳۶ بازديد

 

شب از گريه ي ابر ، مست است و ماه

فرو برده سر در گريبان خويش

به كردار شب ، باغ چشمان او

ندارد چراغي در ايوان خويش

در باغ سبزي است مژگان او

كزان جز به سرگشتگي راه نيست

درين باغ ، شب بي چراغ است و ، كس

از اعماق تاريكش آگاه نيست

به خود گويم : اي مرد شوريده بخت

نظر چند دوزي بر آفاق باغ ؟

نمي يابي آنرا كه دلخواه توست

چه مي جويي از اين شب بي چراغ ؟

بھل تا بگريد دل تنگ ابر

بر اين باغ غمناك بي روشني

كه تقدير او نيست جز آنچه هست

در بسته و نرده ي آهني


چراغي در شب دريا

۴۰ بازديد

 

باري به دوش داشتي از دور دستھا

باري پر از غرور و درستي

باري كه دسترنج كمال و كلام بود

تصويري مي كشيدي بر پرده ي سپيد

تصويري از هميشه و هرگز

تصوير ناتمام تو ، نقش تمام بود

افسانه ميسرودي با لفظ ناشناس

لفظي نقابدار معاني

بدرود در كلام تو ، عين سلام بود

در لحظه ي هجوم جواني

زخمي به سينه يافتي از هجر آفتاب

زخمي كه لطمه هاش پس از التيام بود

شب را هميشه دشمن خود مي شناختي

اما ، به نيروز ميانسالي

مغز تو را ستاره مسخر كرد

اين انتقام شب بود ، اين انتقام بود

آه اي برادر ، اي به سفر رفته

گويي ترا ز بندر پنھان صدا زدند

شايد كه گمرهان شب دريا

حاجت به نور سرخ چراغ تو داشتند

آري ، چراغ قلب تو ياقوت فام بود


دعايي در طلوع

۳۸ بازديد

 

اي سرخ پوست ! در شب قطبي چگونه اي ؟

آيا سكوت اين شب ظلماني

چشم تو را به خواب گران برده ست ؟

يا سردي سياه فراموشي

سوداي روزهاي سپيد گذشته را

در ذهن هوشيار تو افسرده ست ؟

آيا دگر به ياد نداري

آن ظھرهاي روشن مرداد ماه را

وقتي كه از دهان درخشان سرخ تو

برق بنفش قھقھه اي ميتافت

بر روكش طلايي دندانت ؟

وقتي كه آسمان و زمين ميسوخت

از آتش تنفس پنھانت ؟

اي سرخپوست ! در شب قطبي ، كدام دست

خون تو را به صخره ي يخ پاشيد ؟

اي خفته در حصار شب دشمن

هرگز به روز حشر نيازت نيست

بيدار شو به بانگ دعاي من

با آن كلاه پوستي پردار

بار دگر ، قيام كن اي خورشيد


مرثيه بھار

۳۶ بازديد

 

نوبھاران كو ، كه با خود بوي باران آورد

خرم آن باران كه بوي نوبھاران آورد

نونھالان چمن از تشنگي خشكيده اند

زانكه ابري نيست تا يك جرعه باران آورد

نم نم باران اگر خوش بود بر ميخوارگان

يادش اكنون اشك در چشم خماران آورد

با نسيم نغمه خوان برگي نميايد به رقص

باد اين سامان ، سكون در شاخساران آورد

بايد اندر قصه ها ديد اين كرامت را كه باد

در سكوت شب ، سرود آبشاران آورد

در همه آفاق عالم ، اختري بيدار نيست

ماه كو ، تا نامي از شب زنده داران آورد

شب چنان سنگين فرود آمد كه يك تن جان نبرد

تا خبر از كشتگان زي سوگواران آورد

چشمه پنھان گشت و ما در تيرگي حيران شديم

خضر بايد ، تا نشان از رستگاران آورد

باغ را تا شمع سرخ لاله ها روشن شود

مشعلي بايد كه برق از كوهساران آورد

خانه خالي شد و ليكن منزل جانان نشد

حافظي كو ، تا اسف بر حال ياران آورد

خانه ويران است و پرسد خواجه ي حال صور

نقش ايوان پاسخي از صورت نگاران آورد

لفظ ، در بند است و بيم معني از ديدار او

شاعران را در شمار شرمساران آورد

كاشكي خورشيد بيداري برآرد سر ز خواب

در شب مستان ، سلام از هوشياران آورد

كاش برقي برجھد از نعل اسبي بي سوار

ورنه اسبي نيست تا بانگ سواران آورد

گرنه طوفان بلا برخيزد از آفاق دور

ابر رحمت كي گذر بر كشتزاران آورد


تصوير ديگر

۳۵ بازديد

 

گرچه نرگس نيستم تا در زلال بركه ي ساكن

يا در آب چشمه ي جاري

عكس خود را بينم و مبھوت بنشينم

ليك خود را بيش ازو بازيچه ي آيينه مي بينم

صبح امروز اين حقيقت را مسلم يافتم ، آري

خيره در تصوير خود بودم

فكر من ميگفت كاين آيينه ، نقاشي است بد فرجام

در هنر يكتا ولي ناكام

مھر گمنامي به نامش خورده از بي مھري ايام

انتقامش را ز ما خواهد گرفت آرام

با قلم موي زمان ، تصوير ما را آنچنان تغيير خواهد داد

كز جواني هر چه در ياد است ، ويران گردد از بنياد

با چنين انديشه ، چيني بر جبين خويش افزودم

آه ، شايد در ضمير صاف آيينه

نرگسي بودم كه نقش خويش را بر آب مي بيند

يا كھنسالي كه تمثال عزيز نوجواني را

واژگون در قاب مي بيند

ناگھان در بركه ي شفاف آيينه

چشمه اي آشوبگر جوشيد

عكس من صد پاره شد ، هر پاره را موجي فرو پوشيد

چشم من ، گويي كه اين هنگامه را در خواب مي بيند

لحظه اي ديگر

پاره هاي عكس من ظاهر شد از اطراف آيينه

جمع شد ، تصوير ديگر شد

چشم ، گويي چشم پيشين بود

گونه ، گويي گونه ي ديرين

ليك در تركيب ، با تصوير اول نابرابر شد

هر چه در بيگانگي كوشيد

با من از او آشناتر شد

من در آن تصوير ، سيمايي نجيب و نازنين ديدم

آه ، سيمايي كه موهوم است اما جز حقيقت نيست

در دل چشمش ، هزاران چشم شوخ شرمگين ديدم

آه، چشماني كه در ابعاد تنگ هيچ صورت نيست

من در آن تصوير ، مھر و كينه را با هم قرين ديدم

گرچه اين اضداد را هرگز به صورت ، هيچ وحدت نيست

من در آن آيينه ي روشن

صبحگاهان اين چنين ديدم

ليكن كنون ، شامگاهان است

بركه ي آيينه ، همچون صبح رخشان است

هيچ آشوبي در اعماقش نميرويد

من اگر گامي گذارم پيش

عكس رخسارم در آفاق زلالش باز خواهد تافت

ليك با من ، آن ضمير خفته ي بيدار ميگويد

گرچه نرگس نيستي ، اما غريقي در وجود خويش

چشمه اي بايد كه در آيينه يا در سينه ات جوشد

چشمه اي بايد كه موجش عكس رويت را فرو پوشد

تا به جاي خويش آن سيماي پك پرتو افشان را تواني يافت


از دور و از نزديك و از دور

۳۷ بازديد

 

تو وقتي كه دور از منستي

خيال تو از خلوت من

ازين شامگاه زمستاني غربت من

مرا ميبرد تا دياري

كه در آن طلوعي طلايي است آري

طنين قدمھاي تو در دل شب

تپشھاي قلبي است در آستان تولد

عبور درختي ز مرز شكفتن

تو چون در شب تيره ، رخ مينمايي

دري بر من از روشني ميگشايي

تو چون مي نشيني مرا ميربايي

تو وقتي كه پيش منستي

چراغي پس چھره داري

چراغي كه خطھاي پنھاني گونه ات را

چو رگھاي برگي جوان ، مي نمايد

تو وقتي كه پيش منستي

فروغي در اعماق شب ميدرخشد

نسيمي در اقصاي شب ميسرايد

تو وقتي كه پيش منستي

زمين ، زير پايم نمي لرزد آري

زمين ، استوار است و آفاق ، روشن

تو وقتي كه پيش منستي

بھار است و ، خورشيد و ، آيينه و ، من

تو چون جامه برگيري از پيكر خود

سراپاي آيينه ، چشمي است حيران

كه در او ، تو چون مردمك ، بي قراري

فراموش بادا ترا عزم رفتن

اگر چند ، چون روي برتابي از خلوت من

صداي تو ميايد از دوردستان

در آغوش شب ، پيكر آبشاري

تو وقتي كه دور از منستي

خيال تو از شامگاه زمستاني غربت من

مرا ميبرد تا دياري

كه در آن طلوعي طلايي است ،آري

تو ، روح بھاري


شام بازپسين

۴۰ بازديد

 

باد از كرانه هاي شب ناشناخته

بوي تن برشته ي مردان را

بر سفره ي گشاده ي ما ميريخت

ما ، جامھاي خود را بر هم نواختيم

اما ، سبوي ايمان درما شكسته بود

ما ، هيچ يك به چھره ي هم ننگريستيم

ما ، لقمه هاي خونين در كام داشتيم

هر لقمه ، بغض گريه ي ما بود

كز ضربه هاي خنده ي بيگاه ميشكست

ما ، در طنين خنده ي خود مي گريستيم

ما ، در شبي كه بوسه خيانت بود

سيماي مھربان و سرسبز دوست را

در هاله ي سپيد نبوت

با آن زبان سرخ تر از شعله سوختيم

ما ، عشق را به بوسه ي نفرت فروختيم

ما ، يار را كه نعره ي حق ميزد

در پاي دار دوزخي دشمن

با سنگ بي تميزي آزرديم

ما ، بايزيد را به يزيدي گماشتيم

ما ، پارساتر از همه ناپاكان

ناخن به خون دوست فروبرديم

ما ، كرسي بلند تفكر را

مانند نه سپھر معلق

در زير پاي لنگ تملق گذاشتيم

ما ، برجھا ز جمجمه ها برفراشتيم

ما ، فتحنامه ها به كفنھا نگاشتيم

ما ، كورديدگان

در جستجوي جوهر دانايي

انگشتھاي كورتر از دل را

بر واژه ها و خطھا لغزانديم

چندان كه نام هفت خطان زمانه را

برجسته تر ز خال بتان خوانديم

ما ، خشتھا بر آب زديم آري

ما ، سنگھا به آيينه افكنديم

ما ، گور دختران فضيلت را

مانند تازيان بيابانگرد

در شوره زار جھل و جنون كنديم

ما ، لاشه هاي خود را بر دوش داشتيم

ما ، دانه هاي اشك و عرق را

در كشتزار خوف و خجالت

ميكاشتيم و ميدرويديم

ما ، روح را به خدمت تن مي گماشتيم

ما ، در قمارخانه ي تاريخ

ميراث نسلھاي كھن را

چون ننگ و نام ، باخته بوديم

ما ، لذت اسير شدن را

در دام اقتضاي زمانه

چون طعم مي ، شناخته بوديم

در آسمان ، طلايه ي صبحي عيان نبود

زخم عميق خنجر خورشيد

چون يادگار كھنه اي از ساليان دور

دلھاي سرد ما را مي سوزاند

باران ، گياه عافيت ما را

با ريزش مدامش مي پوساند

ما ، ريزه خوار خوان زمين بوديم

ما ، پاره هاي پيكر ياران را

در كاسه هاي خون زده بوديم

ما ، در شب سياه يھودايي

مھمان شام بازپسين بوديم


دورنماي شھر

۳۴ بازديد

 

دلي به ظلمت شب دارم

غمي به وسعت شھر

در آن ، هزار چراغ از هزار خانه ي دور

فروغ فسفري يادهاي گمشده را

به عابران خيابان عشق مي بخشند

و عابران ، همه در زير چشم پنجره ها

به حسرت از شب تاريك خويش مي گذرند


سنگي به شكل دل

۳۶ بازديد

 

ساق بلند تو

تصوير روزهاي بلورين است

در چشمه سار كودكي من

وقتي كه از بلندي مي آمدم به زير

وقتي كه پاي سوخته ام را

در آبھاي روشن مي شستم

گام تو ، گام آمدن صبح است

با كفشھاي نقره اي نوروز

در كوچه باغھاي بھاران

دست تو ، دست دايه ي بخت است

بر گاهوار زندگي من

وقتي كه در نشاط جھان ، تاب ميخورد

چشم تو ، مژده اي است از آينده

چشم تو ، لانه اي است براي ستاره ها

چشم تو ، پاسخي است به لبخند سرنوشت

آه اي هميشه دورتر از خورشيد

در من طلوع كن

در من چنان بتاب كه آيينه ام كني

در من چنان بتاب كه آب روان شوم

تا ناگھان تو دست بلورين خويش را

در جستجوي پاره سنگي به شكل دل

از آستين برآري و در سينه ام كني