دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۷ ۳۲ بازديد
شب از گريه ي ابر ، مست است و ماه
فرو برده سر در گريبان خويش
به كردار شب ، باغ چشمان او
ندارد چراغي در ايوان خويش
در باغ سبزي است مژگان او
كزان جز به سرگشتگي راه نيست
درين باغ ، شب بي چراغ است و ، كس
از اعماق تاريكش آگاه نيست
به خود گويم
: اي مرد شوريده بختنظر چند دوزي بر آفاق باغ ؟
نمي يابي آنرا كه دلخواه توست
چه مي جويي از اين شب بي چراغ ؟
بھل تا بگريد دل تنگ ابر
بر اين باغ غمناك بي روشني
كه تقدير او نيست جز آنچه هست
در بسته و نرده ي آهني