شبي در كارگاه تنديسگر

مشاور شركت بيمه پارسيان

شبي در كارگاه تنديسگر

۳۰ بازديد

 

انديشه و تيشه ام مھيا بود

چون لوح و قلم ، كنار يكديگر

وان سنگ سپيد ، روبروي من

تا پيكري از دلش برآرد سر

آن لحظه ي پاك آفريدن بود

آن لحظه ي تالي خدا بودن

با هستي كائنات پيوستن

از عالم خاكيان جدا بودن

چون تيشه ي من به فرق سنگ آمد

از دست كسي دو ضربه بر در خورد

ابليس نباشد اين كه مي ايد ؟

اين گفتم و خنده بر لبم پژمرد

انديشه كنان به سوي در رفتم

گفتم : تو كه اي ، فرشته اي يا شيطان ؟

من خالق آدمي دگر هستم

سر خم كن و مزد طاعتت بستان

در چون دهنم گشوده ماند از بھت

او آمده بود و شمع در دستش

دل گفت : فرشته است و شيطان نيست

در از پي او دويد و ، او بستش

بر توده ي سنگ تكيه زد خندان

گفتا چه درين جماد مي جويي ؟

گفتم : آدم ! به خنده گفت : اينك

خاست برابرت ، چه مي گويي ؟

فرياد زدم كه : پس ، بھشت اينجاست

ناليدكه : از بھشت بيزارم

برگير مرا و بر زمين افكن

تا دل به گناه عشق بسپارم

آنگاه ، تن از حرير ، عريان كرد

گفتا كه : مرا بيافرين از تو

آن حرمت زاهدانه را بشكن

وين خواهش عاشقانه را بشنو

شمعي كه به كف گرفته بود افسرد

من تيشه ز دست خود رها كردم

آنگاه تن برهنه ي او را

با خون و خيالم آشنا كردم

از كالبدش ، گلي فراهم شد

آغشته به مھر ، چون دل آدم

از حد جمال محض ، لختي بيش

وز حد كمال عشق ، چيزي كم

چون پيكر تازه اش پديد آمد

ديدم كه به هر چه هست مي ارزد

چون دست به گوي سينه اش بردم

ديدم كه ز فرط لطف ميلرزد

سر در بر او به سجده خم كردم

هنگام نماز صبحگاهي بود

او شمع به شام تيره ام آورد

بخشايش روشن الھي بود


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد