من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

بت تراش

۳۰ بازديد

 

پيكر تراش پيرم و با تيشه ي خيال

يك شب ترا ز مرمر شعر آفريده ام

تا در نگين چشم تو نقش هوس نھم

ناز هزار چشم سيه را خريده ام

بر قامتت كه وسوسه ي شستشو دراوست

پاشيده ام شراب كف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ايمني دهم

دزديده ام ز چشم حسودان ، نگاه را

تا پيچ و تاب قد ترا دلنشين كنم

دست از سر نياز بھر سو گشودام

از هر زني ، تراش تني وام كرده ام

از هر قدي كرشمه ي رقصي ربوده ام

اما تو چون بتي كه به بت ساز ننگرد

در پيش پاي خويش به خاكم فكنده اي

مست از مي غروري و دور از غم مني

گويي دل از كسي كه ترا ساخت ، كنده اي

هشدار ! زانكه در پس اين پرده ي نياز

آن بت تراش بلھوس چشم بسته ام

يك شب كه خشم عشق تو ديوانه ام كند

ببينند سايه ها كه ترا هم شكسته ام


چشم بخت

۳۰ بازديد

 

بي تو ، اي كه در دل مني هنوز

داستان عشق من به ماجرا كشيد

بي تو لحظه ها گذشت و روزها گذشت

بي تو كار خنده ها به گريه ها كشيد

بي تو ، اين دلي كه با دل تو مي تپيد

وه كه ناله كرد و ناله كرد و ناله كرد

بي تو ، بي تو دست سرنوشت كور من

اشك و خون به جاي باده در پياله كرد

عمر من شبي سياه و بي ستاره بود

ديدگان تو ، ستارگان او شدند

لحظه اي ز بام ابرها برآمدند

لحظه اي به كام ابرها فروشدند

در فروغ اين ستارگان بي دوام

روزگار شادي و غمم فرا رسيد

آن ، به جز دمي نماند و اين هميشه ماند

اين ، هميشه ماند و آن به انتھا رسيد

آسمان حسود بود و چون بخت من

چون ستارگان چشم تو دميد و مرد

بي تو ، از لبان من ترانه ها گريخت

بي تو ، در نگاه من شراره ها فسرد

آري اي كه در مني و با مني مدام

وه كه ديگر اميد ديدن تو نيست

تو گلي ، گل بھار جاودان من

زين سبب مرا هواي چيدن تو نيست


تقدير

۲۹ بازديد

 

آزرده از آنم كه مرا زندگي آموخت

آزرده تر از آنكه مرا توش و توان داد

سوداگر پيري كه فروشنده ي هستي است

كالاي بدش را به من ، افسوس ، گران داد

گفتم كه زبان دركشم و ديده ببندم

ديدم كه دريغا ! نه مرا تاب درنگ است

وه كز پي آن سوز نھان در رگ و خونم

خشمي است كه ديوانه تر از خشم پلنگ است

خشمي است كه در خنده ي من ، در سخن من

چون آتش سوزنده ي خورشيد هويداست

خشمي است كه چون كيسه ي زهر از بن هر موي

ميجوشد و ميريزد و سرچشمه اش آنجاست

من بندي اين طبع برآشفته ي خويشم

طبيعي كه در او زندگي از مرگ جدا نيست

هم درغم مرگ است و هم آسوده دل از مرگ

هم رسته ز خويش است و هم از خويش رها نيست

با من چه نشيني كه من از خود به هراسم

با من چه ستيزي كه من از خود به فغانم

يك روز گرم، نرمتر از موم گرفتي

امروز نه آنم ، نه همانم ، نه چنانم

يك روز اگر چنگ دلم ناله ي خوش داشت

امروز به ناخن مخراشش كه خموش است

يك روز اگر نغمه گر شادي من بود

امروز پر از لرزه ي خشم است و خروش است

گر زانكه درين خاك بمانم همه ي عمر

يا رخت اقامت ببرم از وطن خويش

تقدير من اينست كه آرام نگيرم

جز در بن تابوت خود و در كفن خويش


گل يخ

۳۵ بازديد

 

گل و بوته هاي آتش ، همه رنگ خون گرفته

شب پر ستاره ي من ، عطش جنون گرفته

بگذار تا ببرم رگ دردمند خود را

كه در او بھار مرده ست و ، خزان سكوت گرفته

تن من درخت تر بود و پر از شكوفه ي خون

تب تند عشق سوزاند و تكاند برگ و بارش

عطشي شكفت در او كه مكيد سبزي اش را

ز شرار بادها سوخت شكوفه ي بھارش

چه كنم ، بھار مرده ست و دميده سوز سرما

گل يخ ، چو شبنم صبح ، چكيده بر تن من

تو بيا تو ، اي كه چون جام شراب مي درخشي

تو بسوز ، اي تب ظھر بھار ! خرمن من


طلسم

۳۱ بازديد

 

اي شعر ! اي طلسم سياهي كه سرنوشت

عمر مرا به رشته ي جادويي تو بست

گفتم ترا رها كنم و زندگي كنم

اما چه توبه ها كه درين آرزو شكست

گويي مرا براي تو زادند و آسمان

ديگر ترا نخواست كه از من جدا كند

ديگر غمش نبود كه چون ناله بركشم

گوش گران به ناله ي من آشنا كند

سوگند من به ترك تو بشكست بارها

اما طلسم طالع من ناشكسته ماند

اي شعر ، اي طلسم كھن ، اي طلسم شوم

پاي من اي دريغ ، به دام تو بسته ماند

كنون درين نشيب بلاخيز عمر من

كز زندگي به جانب مرگم كشيده است

ديگر مرا اميد رها كردن تو نيست

زيرا كه هر چه بود به پايان رسيده است

تنھا تويي كه در خم اين راه پر هراس

خواهم ترا به ناله ي خويش آشنا كنم

ديگر تو آن طلسم نئي ، سايه ي مني

آخر چگونه سايھي خود را راها كنم


شعر خدا

۲۹ بازديد

 

ابليس ، اي خداي بديھا ! تو شاعري

من بارها به شاعريت رشك برده ام

شاعر تويي كه اين همه شعر آفريده اي

غافل منم كه اين همه افسوس خورده ام

عشق و قمار شعر خدا نيست ، شعر تست

هرگز كسي به شعر تو بي اعتنا نماند

غير از خدا كه هيچ يك از اين دو را نخواست

در عشق و در قمار كسي پارسا نماند

زن شعر تست با همه مردم فريبي اش

زن شعر تست با همه شور آفريدنش

آواز و مي كه زاده ي طبع خدا نبود

اين خوردنش حرام شد ، آن يك شنيدنش

در بوسه و نگاه تو شادي نھفته اي

در مستي و گناه تو لذت نھاده اي

بر هر كه در بھشت خدايي طمع نبست

دروازه ي بھشت زمين را گشاده اي

اما اگر تو شعر فراوان سروده اي

شعر خدا يكي است ، ولي شاهكار اوست

شعر خدا غم است ، غم دلنشين و بس

آري ، غمي كه معجزه ي آشكار اوست

دانم چه شعرها كه تو گفتي و او نگفت

يا از تو بيش گفت و نھان كردم نام را

اما اگر خدا و ترا پيش هم نھند

ايا تو خود كدام پسندي ، كدام را ؟


ساحل يادگار

۳۰ بازديد

 

آه اي عزيز بي خبر از من

امشب ، دل گرفته ي دريا

با يادگارهاي كبودش

در زير گوش پنجره ام مي تپد هنوز

درياي موي سپيد به سر مي زند هنوز

مشت هزار ماتم از ياد رفته را

مھتاب مي نويسد بر ماسه هاي سرد

شرح هزار شادي بر باد رفته را

چشم حبابھا همه از گريه ي فراق

آماس مي كند

تيغ بنفش ماه

اين چشمھاي گريان را

از جاي مي كند

در من ، مدام باران مي بارد

زنجيرهاي نازك از هم گسسته اش

از لابلاي جنگل مژگانم

در آسمان آيينه ، پيداست

از دور ، باد سركش دريا

خاكستر ملايم نسيان را

آسانتر از سفيدي كفھا

از روي آتش دل من مي پراكند

ياد ترا و عشق مرا زنده ميكند


لعلھاي اميد

۳۰ بازديد

 

ما ، سرخوشان روي زمينيم

گنج آوران خاك نشينيم

هر چند سايه ايم ، بلنديم

خورشيد زرد بازپسينيم

گويي به آب و آيينه مانيم

سر تا به پاي ، جام و جبينيم

آنجا اگر صفايي ، آنيم

اينجا اگر وفايي ، اينيم

شور شكوفه هاي شبابيم

شرم بنفشه هاي حزينيم

دست گناه صبر ، لعل اميديم

در ابر وهم ، برق يينيم

ياقوت خون چشيده ي عشقيم

بر خاتم زمانه ، نگينيم

طومار سرگذشت زمانيم

طوفان انتقام زمينيم

پولاد آبديده ي هنديم

ديباي كارديده ي چينيم

مرديم و روز رزم ، چنانيم

رنديم و گاه بزم ، چنينيم

بر روي ما ، نقاب ريا نيست

گفتيم و ، هر چه هست همينيم


آيينه اي بر سنگ

۳۱ بازديد

 

اي گل خوشبوي من ! ديدي چه خوش رفتي ز دست ؟

ديدي آن يادي كه با من زاده شد ، بي من گريخت ؟

ديدي آن تيري كه من پر دادمش ، بر سنگ خورد ؟

ديدي آن جامي كه من پر كردمش ، بر خاك ريخت ؟

لاله ي لبخند من پرپر شد و بر باد رفت

شعله ي اميد من خاكستر نسيان گرفت

مشت ميكوبد به دل اندوه بي پايان من

ياد باد آن شب كه چون بازآمدي ؟ پايان گرفت

امشب آن آيينه ام بر سنگ حسرت كوفته

غير تصوير تو در هر پاره ام تصوير نيست

عكس غمناك تو در جام شرب افتاده است

پيش چشمانم جز اين آيينه دلگير نيست

آسمان ، تار است و در من گريه هاي زار زار

بي تو تنھايم ، ولي تنھا نمي خواهم ترا

اي اميد دل ، شبت آبستن خورشيد باد

من چو خود ، زنداني شبھا نمي خواهم ترا

شاد باشي هر كجا هستي ، كه دور از چشم تو

نقش دلبند ترا در اشك ميجويم هنوز

چشم غمگين ترا در خواب مي بوسم مدام

عطر گيسوي ترا از باد مي بويم هنوز


دو روز يا ده سال ؟

۳۰ بازديد

 

هميشه با مني اي نيمه ي جدا از من

بريده باد زبانم ، چه ناروا گفتم

تو نيمه نيستي اي جان ، تمام هستي من

اگر به قھر بگيرد ترا خدا از من

چگونه بي تو توانم زيست ؟

چگونه بي تو توانم ماند ؟

چگونه بي تو سخن بر زبان توانم راند ؟

هميشه در من بودي ، هميشه ميخواندي

صداي گرم تو در استخوان من ميگشت

هميشه با من بودي ، هميشه دور از من

هميشه نام خوشت بر زبان من ميگشت

غروبگاهان ، در كوچه هاي خلوت شھر

كه بوي پيچك ، هذيان عاشقي ميگفت

تو در كنار من آهسته راه ميرفتي

و در كرانه ي چشمان كھربايي تو

بھار ، در چمن سبز باغ ها ميخفت

شبي كه باران در كوچه ها فرو ميريخت

تو ميرسيدي و ، باران موي تو بر دوش

ز موي خيس تو ، عطري غريب بر ميخاست

من از تنفس عطر غريب او ، مدهوش

در آن خيابان ، شبھاي سبز فروردين

صداي پاي تو و پاي من طنين ميبست

نسيم ، بوسه ي ما را به آسمان مي برد

و سايه هاي من و تو ز روشنايي ماه

چه نقشھا كه در آيينه ي زمين ميبست

چه نيمه شبھا كز پشت شيشه هاي كبود

ستاره ها را با هم شماره ميكرديم

و چون زبان من و تو ز گفتگو ميماند

نگاه ميكرديم و اشاره ميكرديم

دو روز يا ده سال ؟

نميتوانم ، هرگز نميتوانم گفت

ازين خوشم كه فروبست ريشه در دل ما

گلي كه از پس ده سال يا دوروز شكفت

ز من مپرس كه آيا زمان چگونه گذشت

كه من حساب شب و روز را نميدانم

من از تو ، يك تپش دل جدا نمي مانم

من از تو ، روي نخواهم تافت

من از تو ، دل نتوانم كند

تو نيز دانم كز من نمي بري پيوند

هميشه با مني اي نيمه ي جدا از من

مباد آنكه بگيرد ترا خدا از من