دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۷ ۳۲ بازديد
اي شعر
! اي طلسم سياهي كه سرنوشتعمر مرا به رشته ي جادويي تو بست
گفتم ترا رها كنم و زندگي كنم
اما چه توبه ها كه درين آرزو شكست
گويي مرا براي تو زادند و آسمان
ديگر ترا نخواست كه از من جدا كند
ديگر غمش نبود كه چون ناله بركشم
گوش گران به ناله ي من آشنا كند
سوگند من به ترك تو بشكست بارها
اما طلسم طالع من ناشكسته ماند
اي شعر ، اي طلسم كھن ، اي طلسم شوم
پاي من اي دريغ ، به دام تو بسته ماند
كنون درين نشيب بلاخيز عمر من
كز زندگي به جانب مرگم كشيده است
ديگر مرا اميد رها كردن تو نيست
زيرا كه هر چه بود به پايان رسيده است
تنھا تويي كه در خم اين راه پر هراس
خواهم ترا به ناله ي خويش آشنا كنم
ديگر تو آن طلسم نئي ، سايه ي مني
آخر چگونه سايھي خود را راها كنم