من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

واژه بركت

۲۹ بازديد

 

 تا بادها

با پرده هاي ساكن باد آس روستا

از آشتي سخن بسرايد

 دستان چوب پنبه اي من

 در خواب هاي زرد گندمگون

 نان :

    - تكرار واژه ي بركت - را

                                    از بر كرد .

 و بر صف بلند منتظران

                            شادمانه خواند .


كيجا

۳۰ بازديد

 

كيجا  با اين همه لطفي كه داري

 نمي خواهي شبي  با ما سر آري ؟

نمي داني كه در اين قلب خونبار

 نمانده طاقت صبر و قراري .

 

 كيجا اين گيسوان دسته دسته

 مرا آشفته و ديوانه كرده ست .

 همين  سنجوق و پولك هاي رخشان

 مرا با خويشتن بيگانه كرده ست .

 

 كيجا شهر شما شهر عجيبي است

 كسي  با ما  نياميزد  كه : يارم .

تو كه از پنجره بوسه پراني

 نمي خواهي دمي باشي كنارم ؟

 

 كيجا اين دامن پر چين و پرچين

چو افشان مي شود بر روي قالي

 بدان  نقش و نگار بته جقه

 دلم را مي كند حالي به حالي .

 

 كيجا  اندوه غربت درد تلخي  است

 نمي داني  كه من با من  به قهر است

به كام مرد تنها در غريبي

 شراب كهنه را طعمي چو زهر است .

 

 كيجا هرگز نبايد  موج دريا

 ببيند شهد در كام من و تو ؟

 نبايد ماسه هاي شور و نمناك

 بگيرد طرح اندام من و تو ؟

 

كيجا با ما به از اين باش زين پس

 كه ما در شهر خود دلدار داريم .

ولي اينجا در اين شهر مه آلود

 اميدي  زان لب خونبار داريم .


آتش پا

۲۹ بازديد

 

 هوا سردست  و دريا سخت  توفاني

نه بوي نوبهار آيد .

نه گلبانگ هزار آيد .

 بخور سربي مه ،  روي پل ، آرام خوابيده است

 نفس بر شيشه هاي پنجره چون دود ماسيده است

 

 همان بهتر كه اي دريا دل همراز

به كنج خلوت ميخانه ي مخروبه بگريزيم؛

صفا جوييم  و گل گوييم .

ز دل زنگار غم ، شوييم .

و قنديل مي ، اندر آسمان ساحل آويزيم .

بيا همگام ، همآواز

 من آتشپاي آتشگونه مي هستم .

 من آن مستم ....

 من آن مستم .


توپ زمين

۳۰ بازديد

 

زنداني جوان

 از مانده هاي جيره ي نانش

 بانگ قناريان خميرين را

                                             پرواز مي دهد

 رؤياي گربه ها

 دنياي زرد بال قناريهاست .

 

اي شاخه صبور گلابي

            يكدم رها بكن

سنگين اين قفس را

            -با گربه هاي مست -

 

زنجير زندگي

 سياره ي زمين را چون واژه ي خدا

 آويخته به گردن « دالايي لاما *» ي پير .

 

هان دستهاي  خسته ي بودا

زنجير واژه را بگسل .

تا هول مرگ

 و ترس سقوط

 سياره ي زمين را در كام خود كشد .

 

پيچيده در اتاق

 آواز خك .

 آواز باد .

آواز آب

 و بانگ قناريان دلشاد.

توپ زمين

 در پيش چشم گربه ي من چرخ مي خورد .


در باز

۳۳ بازديد

 

در گشودم ، در گشودم بي قرار

 پرده هاي  سرخ را بالا زدم .

 عكس زيبايت  نهادم روي ميز

 بوسه بر آن صورت زيبا زدم .

 

مريمي روي بخاري بود و من 

دسته اي ديگر نهادم پيش آن .

زانكه مي دانستم اي مريم سرشت

 شاخ مريم را به جان خواهي به جان .

 

ساغر لبريز هم لب تشنه بود

تا بلغزد روي مرجان لبت

 تا تهي گردد درون كام تو

 شورت افزون سازد  و تاب و تبت .

 

 شعر « شبها » روي لب پرپر زنان

بي قرار پرده ي گوش تو بود

 شعر « شبها »  قصه اي  از قصه هاست

 زانكه راز درد ما را مي سرود

 

 بوي آغوشت شناور در فضا

 مژده مي دادم  كه مي آيي  به ناز

 ديده بر در دوختم ، اما دريغ

 چشم بازم ماند و آن شام دراز .

 

 روز و شبها رفت و چشم باز در

 سرزنش بارست و گويد يار كو ؟

 يا فرازم كن كه آسايم  ز رنج

 يا بگو باز ايد آن افسانه گو .


پله

۳۰ بازديد

 

هفته ها  پيچيده  در اين راهرو

بانگ پاي نازنيني دل ربا

قلب خاموشم ،شده لبريز شوق

 از صداي گرم آن مهر آشنا .

 

چون گذارد پا به روي پله ها

 با خود انديشم به قلبم مي نهد

او خيالست و خيال روي او

 بر من  دلداده مستي مي دهد .

 

شاهد شوريدگي هاي منست

پله ها ؛  اين پله هاي  بي زبان .

 سالها نقش است  بر رخسارشان

 جاي پاي آشنايي مهربان .

 

تا صدايي  مي رسد گويم به خويش :

« مي شناسم اين صداي پاي اوست »

چون  فرو ريزد دلم را بي گمان

 « طرز ره پيمودن زيباي اوست »

 

 بعد از آن چندان نمي پايد كه او

 مي زند بر شيشه با انگشت ناز

 نرم و  لرزان پا گذارد در اتاق

 پرده آويزان كند . در را فراز .

...............

اي دريغ آن روزگاران رفت و من

 مانده ام در چاه تنهايي ، اسير .

 هرگزم  ياري نمي گويد  كه : مرد

 بس كن و دامان ماتم را ، مگير .

 

شب ، همه شب اشك چشمان نياز

 مي چكد بر دامن انديشه ام .

 غم مخور ، غم تا كه شايد  زودتر

بر كنم از ملك هستي ريشه ام .

 

گر چه هرشب زير سقف راهرو

 بانگ پايي مي رود آسيمه سر

پله ها  تپ تپ كنان با ناله اي

 مي دهد از رفت و آمد ها خبر .

 

 ليك  مي دانم  كه آن جانانه نيست .

 مي شناسم  كي صداي  پاي اوست

رفتن او پر جلال است و غرور

 اين نه ره پيمودن زيباي اوست

 

 بسته ي چنگال مرگ آمد اتاق

 راهرو بي انتها ،  تاريك و مات

 پله ها يخ كرده با روي عبوس

مانده مايوس از نوازشهاي پات .


دود

۳۱ بازديد

 

 همرقص دود بود ،‌

 وقتي ميان  حلقه بازو، گرفتمش .

من نيز شعله وار

 همراه با ترانه ي : « دانوب » پر شكوه ،

 سوي ديار عشق و هوس مي شتافتم .

 

اينك گريخته است .

 اينك منم چو دود

 او نيز شعله وار :

در بوته هاي  خشك نيازم ، نشسته است .


نهفته

۲۹ بازديد

 

گفته بودي با زن همسايه ات

 داستان شاعري و دختري ،

 شاعري دلداده ، پژمان و خموش

 دختري ، افسانه اي ، افسونگري :

 

 -« سالها زين پيش او را ديده ام

 همچنان با ديدگان پر غرور

 همچنان لب بسته و مات و ملول

 دوستي بگسسته  از عيش و سرور

 

شعر جادويش به هر دفتر كه بود

 بارها با شوق و رغبت  خوانده ام

 چو شنيدم از لبانش ناله اي

 روي آن اشك غمي افشانده ام

 

 در دل شعرش  چو مي بينم تپش

 قلب خاموشم  ز شادي مي تپد

 شعر او چون لذت  شام زفاف

 دامنم  در بحر مستي مي كشد .

 

 دختري طناز بايد آنكه او

 عاشقي  را اين چنين رسوا كند

 آتشي  افروزد  و در سينه اش

 شاعري  بنشيند و غوغا كند

 

 وه چه مواجست آن گيسوي  بور

 كه به شعرش خوانده : زلف آفتاب .

 بي گمان مستي به مردان مي دهد

آن دو چشم همچو درياي  شراب

 

ليكن او را الفتي با شعر  نيست

 از چه رو  با آشنا نا آشناست .

 عاشق خود را نمي خواند به مهر

 با خداي خويشتن بي اعتناست

 

 آرزو دارم كه بينم روي تو ؛

 دختر سنگين دل شاعر پسند

 تا بدانم با چه افسون و طلسم

پاي مردي را فرو بستي به بند .

 

كاش بهر گيسوان بور من

 يك غزل مي ساخت اين افسانه گو

 تا به جانش مي پذيرفتم به جان

دل همي انداختم در پاي او .»

 

 چون زن همسايه اين گفت ، اي دريغ

 گريه ها كردم چو باران زار زار

 واي بر بخت گناه آلوده ام

واي بر اين تشنه سوز بي قرار .

 

 من ز سوز عشق تو شاعر شدم

 اين همه شعر و غزل بهر تو بود

  تو نمي داني هنوز اين ماجرا

 آه مي ميرم . حياتم را چه سود .


ره آورد

۲۹ بازديد

 

گفتم به طعنه - : بي خبر از ما گريختي

 حالا كه آمدي چه ره آورد اين رهي است .

 هرگز گمان مداركه رفتي زخاطرم

 با آنكه مدتي  ز رفيقان گسيختي .

 

نجوا كنان سرود : ره آورد آن سفر ؟

 بازو گشود ، كاين من و اين ارمغان من

 گر بي خبر ز شهر رفيقان گريختم

حالا كه آمدم ز سر رفته ، در گذر .


شراب جلفا

۳۳ بازديد

 

 بيا ساقي ترسا

 شرابي ده . لبم از تشنگي سوخت

شراب كهنه ي سرداب جلفا ،

 درون جام ناقوس كليسا .

 

 بيا ساقي ترسا

 چو افيوني به اعصابم در آميز .

 بيا رقصي بكن ، شوري برانگيز .

گنه كارم . گناهي كن ، مپرهيز .

 

بيا ساقي ترسا

 كنون ناقوس گويد ماجرا ها

 ز عمر كوته باغ جواني

 ز باد برگ افشان خزاني .

 

بيا ساقي ترسا

 ببين « هاني*» بگويد با اشاره :

شراب تلخ ما ، انديشه سوزست

 بيا مي نوش ، مي . دنيا دو روزست .

 

بيا ساقي ترسا

به خون خوشه ي انگور ، سوگند

 ز غم مردم ،  بيا بشتاب . بشتاب ،

 ازين وحشت مرا درياب . درياب

 

بيا ساقي ترسا

 در ميخانه بگشا تا بنوشم

شراب كهنه ي سرداب جلفا

 درون جام ناقوس كليسا .