گفته بودي با زن همسايه ات
داستان شاعري و دختري ،
شاعري دلداده ، پژمان و خموش
دختري ، افسانه اي ، افسونگري :
-« سالها زين پيش او را ديده ام
همچنان با ديدگان پر غرور
همچنان لب بسته و مات و ملول
دوستي بگسسته از عيش و سرور
شعر جادويش به هر دفتر كه بود
بارها با شوق و رغبت خوانده ام
چو شنيدم از لبانش ناله اي
روي آن اشك غمي افشانده ام
در دل شعرش چو مي بينم تپش
قلب خاموشم ز شادي مي تپد
شعر او چون لذت شام زفاف
دامنم در بحر مستي مي كشد .
دختري طناز بايد آنكه او
عاشقي را اين چنين رسوا كند
آتشي افروزد و در سينه اش
شاعري بنشيند و غوغا كند
وه چه مواجست آن گيسوي بور
كه به شعرش خوانده : زلف آفتاب .
بي گمان مستي به مردان مي دهد
آن دو چشم همچو درياي شراب
ليكن او را الفتي با شعر نيست
از چه رو با آشنا نا آشناست .
عاشق خود را نمي خواند به مهر
با خداي خويشتن بي اعتناست
آرزو دارم كه بينم روي تو ؛
دختر سنگين دل شاعر پسند
تا بدانم با چه افسون و طلسم
پاي مردي را فرو بستي به بند .
كاش بهر گيسوان بور من
يك غزل مي ساخت اين افسانه گو
تا به جانش مي پذيرفتم به جان
دل همي انداختم در پاي او .»
چون زن همسايه اين گفت ، اي دريغ
گريه ها كردم چو باران زار زار
واي بر بخت گناه آلوده ام
واي بر اين تشنه سوز بي قرار .
من ز سوز عشق تو شاعر شدم
اين همه شعر و غزل بهر تو بود
تو نمي داني هنوز اين ماجرا
آه مي ميرم . حياتم را چه سود .