هفته ها پيچيده در اين راهرو
بانگ پاي نازنيني دل ربا
قلب خاموشم ،شده لبريز شوق
از صداي گرم آن مهر آشنا .
چون گذارد پا به روي پله ها
با خود انديشم به قلبم مي نهد
او خيالست و خيال روي او
بر من دلداده مستي مي دهد .
شاهد شوريدگي هاي منست
پله ها ؛ اين پله هاي بي زبان .
سالها نقش است بر رخسارشان
جاي پاي آشنايي مهربان .
تا صدايي مي رسد گويم به خويش :
« مي شناسم اين صداي پاي اوست »
چون فرو ريزد دلم را بي گمان
« طرز ره پيمودن زيباي اوست »
بعد از آن چندان نمي پايد كه او
مي زند بر شيشه با انگشت ناز
نرم و لرزان پا گذارد در اتاق
پرده آويزان كند . در را فراز .
...............
اي دريغ آن روزگاران رفت و من
مانده ام در چاه تنهايي ، اسير .
هرگزم ياري نمي گويد كه : مرد
بس كن و دامان ماتم را ، مگير .
شب ، همه شب اشك چشمان نياز
مي چكد بر دامن انديشه ام .
غم مخور ، غم تا كه شايد زودتر
بر كنم از ملك هستي ريشه ام .
گر چه هرشب زير سقف راهرو
بانگ پايي مي رود آسيمه سر
پله ها تپ تپ كنان با ناله اي
مي دهد از رفت و آمد ها خبر .
ليك مي دانم كه آن جانانه نيست .
مي شناسم كي صداي پاي اوست
رفتن او پر جلال است و غرور
اين نه ره پيمودن زيباي اوست
بسته ي چنگال مرگ آمد اتاق
راهرو بي انتها ، تاريك و مات
پله ها يخ كرده با روي عبوس
مانده مايوس از نوازشهاي پات .