من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

پيوست

۲۹ بازديد
 

هواي لحظه‌ي ديدارت، هواي دست مرا در دست…
در اين هواي بهارآلود، مرور خاطره‌ها دردست

پرم از ابر ملالي خيس، نگو براي چه مي‌باري
زني كه اشك نمي‌ريزد، زني ست بي‌هيجان، بن‌بست

هنوز مي‌شود عاشق بود، كمي زنانه‌تر از اكنون
شكوه يك زن شرقي داشت، فرو نريخت، كمر نشكست

هنوز مي‌شود از چشمي به چشمه‌هاي گوارا رفت
شبيه ليلي بي‌مجنون به سنگ حادثه‌ها دل بست…

كدام حادثه‌ي شومي شروع فصل جدايي شد؟
مرا به فاصله عادت داد… تو را به خاطره‌ها…پيوست:

آهاي ماه! كه غمگيني از اين‌كه مثل خودت ماهي…
من و تو فرق كمي داريم! ميان حوض تو ماهي هست


نذر هشتمين پيشوا

۲۸ بازديد

 

هر روز در سكوت خيابان دوردست
روي رديف نازكي از سيم مي نشست

وقتي كبوتران حرم چرخ مي زدند
يك بغض كهنه توي گلو داشت…مي شكست

ابري سپيد از سر گلدسته مي پريد:
-جمع كبوتران خوش آواز خود پرست!

آنها كه فكر دانه و آبند و اين حرم
جايي كه هرچقدر بخواهند دانه هست

آنها براي حاجتشان بال مي زنند
اصلا يكي به عشق تو آقا پريده است؟

رعدي زد آسمان و ترك خورد ناگهان
از غصهء كلاغ، كلاغي كه سخت مست…

ابر سپيد چرخ زد و تكه پاره شد
هرجا كبوتري به زمين رفت و بال بست

باران گرفت – بغض خدا هم شكسته بود
اما كلاغ روي همان ارتفاع پست…

آهسته گفت: من كه كبوتر نمي شوم
تنها دلم به ديدن گلدسته ات خوشست!


شرح يك خودكشي

۲۹ بازديد

 

آهوي چشمهاي نجيبش رميده بود
دختر كه لاي ساتن و تور آرميده بود

روي حرير پيرهنش قطره هاي خون
چون لاله هاي كوچك وحشي چكيده بود

پروانه اي كه از شب اين قصه مي گذشت
از غنچه هاي روي لباسش پريده بود

وقتي كه مرد وارد اين اتفاق شد
تحقيق بازپرس به پايان رسيده بود

گفتند: مرد خانهء همسايه نيمه شب
آواز گريه هاي زني را شنيده بود

و روزنامه ها كه نوشتند: جسم تيز
رگهاي خونرساني مچ را بريده بود

خيس از مرور فاجعه در خود مچاله شد
ابري كه ناگهان به خيابان وزيده بود

ديگر به ابر خيس نمي شد كه گفت مرد
توفان انفجار به جانش دويده بود

رعدي زد و شكست سكوت گلوش را
ابري كه چون كوير، دلش داغ ديده بود

آمد و روي خستگي شانه اش نشست
پروانه اي كه از سر شب پر كشيده بود


برقصانم

۳۰ بازديد

 

در جان من شرارت معصوميست وقتي غزل براي تو مي خوانم
وقتي كه رام دشت خيال توست تنها غزال روح پريشانم

روياي عاشقانهء مغموميست در ذهن دختران خيال من
در قاب خيس حافظه ام مردي مغرور و سرد خيره به چشمانم

دارد مرا اسير نگاه خود… دارم اَ… سير مي شوم از بس هي
مي پرسم از خودم كه چه مي خواهد با آن نگاه يخ زده از جانم؟

من فكر مي كنم «چه كسي را او …؟» او فكر مي كند «چه كسي را من…؟»
افسوس مي خورم كه نمي داند…، افسوس مي خورد كه نمي دانم..!

با آنكه از گلوي غزل هر بار فرياد مي زنم كه تو را من دوست…
دارم به ابتداي شما نزديك… داريد مي رسيد به پايانم

اين بار من -عروسك اين بازي- با ساز كهنه ء تو نمي رقصم
آقاي شعرهاي عبوس من! با ساز هاي تازه برقصانم


وزيده اي

۳۰ بازديد

 

سرخ و غليظ در شريانم وزيده اي
شعرست يا جنون به زبانم وزيده اي؟

مثل نسيم نيمهء مرداد ماه گرم
در ظهر چشمهاي جوانم وزيده اي

من گم شدم درست زماني كه آمدي
تو از كدام سمتِ جهانم وزيده اي؟

مثل بهار، آمدنت ناگهاني است
در من بدون آنكه بدانم وزيده اي!

اين بار چندمست كه من عاشقت شدم؟
اين بار چندمست به جانم وزيده اي؟

حرفي بزن كه شعر شود در دهان من
حالا كه باز در هيجانم وزيده اي

باران و عشق حادثه اي آسماني اند
باران گرفته است گمانم وزيده اي


بگذريم

۳۰ بازديد

 

شب بود، باد ساكت و مغرور مي گذشت
مهتاب، شكل قايقي از نور مي گذشت

دختر كنار پنجره اش ايستاده بود
در كوچه اي كه سايهء ساطور مي گذشت

در باغ چشمهاي جوانش نسيمي از
رويايي عاشقانه و پر شور مي گذشت

انگشت روي شيشه كشيد و نوشت: كاش
يك شب فقط صداي تو از دور مي گذشت

يك شب فقط خيال كنم خواب ديده ام
در خواب هم خيال تو هر جور مي گذشت…

افتاده بود قايق كوچك ميان حوض و
د، خيس و خسته و رنجور مي گذشت

دختر نوشت: دست خودم نيست، من تو را…
اما نخواستم كه تو مجبور… گذريم!


تو شهر عشق مني

۳۲ بازديد

 

به شوق انكه پس از سالها صدف بشوم
مرا گذاشته اي در خودم تلف بشوم؟

كه دختران جنوبي مرا به نخ بكشند
براي گردن رقاصه ها به صف بشوم؟!

طلوع پشت غروب و غروب پشت طلوع…
نخواه يك زن تنهاي بي هدف بشوم

اگرچه سمت تو دريا هميشه توفاني است
بگو براي تو با موجها طرف بشوم!

زني شبيه زنان جنوب چشمانت
پر از طراوت ناياب يك شعف بشوم…

شبي كه بشكفد از عشق چهرهء دريا
زنان هلهله زن، دختران ِ دف… بشوم

تو شهر عشق مني! در تو ساكنم اي خوب!
نخواه غرق سكون در خودم تلف بشوم


وداع

۲۸ بازديد

 

مانند قهوه تلخ نگاهش كرد دختر كه داشت دست تكان مي داد
سر رفت قطره قطره و شيرين شد مانند بوسه اي كه دهان مي داد

اندوه مرد را كه كدر مي شد باران و باد خاطره با خود برد
اَن سوي شيشه هاي كثيفي كه شكل جهنمي به جهان مي داد

ابري شد آسمان شب چشمش آنقدر غم وزيد كه حتي ماه
افتاد بر زمين و ترك برداشت شب چين چهره اش كه نشان مي داد

توفان شروع لحظه ويراني است… اَهسته مرد گفت خداحافظ
حالا براي معجزه هم دير است حتي اگر كه گريه امان مي داد…

آن نقطه انتهاي زمين شايد… آن ايستگاه كوچك متروكه…
در دورست جاده كه گم شد مرد دختر كنار پنجره جان مي داد


خاطره

۲۹ بازديد

 

باد شلال گيسوي زري اش
سبز، آبي، بنفش، روسري اش…

جاي خورشيد، سايه بر پلكش
جاي خورشيد، چهرهء پري اش-

را ببيني و عاشقش بشوي
يا شوي سخت مست دلبري اش

گونه اش سرخ، رنگ احساسي
كه تو همراه خود مي آوري اش

كند گلبرگ را و نيت كرد
مي بري با خودت نمي بري اش؟

مطمئن بود مي رسي از راه
مطمئن از خودش و برتري اش-

بر پري هاي شاعران جنوب
دختران رقيب بندري اش…

مطمئن از تو بود اما حيف
تو گرفتي چقدر سرسري اش

چشمهايي كه كار دستت داد
را سپردي به دست ديگري اش

«مي برد يا نه او…» كه با خود برد
باد گلبرگهاي آخري اش

دخترك رفت و ماند از او بر جاي
خاطراتي به رنگ روسري اش


تاخير

۳۰ بازديد

 

ساعت گُل سر قرار آمد
دخترك، عصر يك بهار آمد

چون نسيمي كه مي وزد يا نه
شكل جريان آبشار آمد

عطر گلهاي دامنش پيچيد
در خيابان انتظار… آمد -

از همه يك سوال مي پرسيد:
- يك نفر ساعت چهار آمد؟

خانم! آقا! نديده ايد او را؟
يك غريبه كه در غبار آمد؟!

- او كه با تاكسي از اينجا رفت؟
يا هماني كه با قطار آمد؟
***
باد گلهاي دامنش را برد…
دخترك با دلش كنار آمد

آفتاب از مسير خود برگشت
ماه آهسته در مدار آمد

داشت كم كم دوباره شب مي شد
افتضاح بدي به بار آمد:

با نخستين قطار از آنجا رفت
مرد با آخرين قطار آمد