دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۴ ۲۹ بازديد
هر روز در سكوت خيابان دوردست
روي رديف نازكي از سيم مي نشست
وقتي كبوتران حرم چرخ مي زدند
يك بغض كهنه توي گلو داشت…مي شكست
ابري سپيد از سر گلدسته مي پريد:
-جمع كبوتران خوش آواز خود پرست!
آنها كه فكر دانه و آبند و اين حرم
جايي كه هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها براي حاجتشان بال مي زنند
اصلا يكي به عشق تو آقا پريده است؟
رعدي زد آسمان و ترك خورد ناگهان
از غصهء كلاغ، كلاغي كه سخت مست…
ابر سپيد چرخ زد و تكه پاره شد
هرجا كبوتري به زمين رفت و بال بست
باران گرفت – بغض خدا هم شكسته بود
اما كلاغ روي همان ارتفاع پست…
آهسته گفت: من كه كبوتر نمي شوم
تنها دلم به ديدن گلدسته ات خوشست!