نعره كردم كه مرو از شب تارم كه نشد
گفته بودم كه بيايى به مزارم كه نشد
ما كه رفتيم از اين دار مكافات عمل
هر عمل نى شده و بوتهى خارم كه نشد
حرف حق را تو به درگاه خدا آور و بس
كين حقيقت طپش قلب خمارم كه نشد
نعره كردم كه مرو از شب تارم كه نشد
گفته بودم كه بيايى به مزارم كه نشد
ما كه رفتيم از اين دار مكافات عمل
هر عمل نى شده و بوتهى خارم كه نشد
حرف حق را تو به درگاه خدا آور و بس
كين حقيقت طپش قلب خمارم كه نشد
شب از تارى گذر كرده است و يار افسانه مىخواند
ز مستى رو به ساقى دارد او پيمانه مىخواند
مرا با آن پريشانى كه در ظلمت سپر كردم
چرا مجنون دست افشان در اين ويرانه مىخواند؟
بيا اى همزبان امشب ببر اميد مشعر را
كه عاقل هر دم از نفرت مرا ديوانه مىخواند
حديث از ما چه مىجويى كه عزمى در سفر دارم
چو مرگ از دى طلب دارد مرا بر شانه مىخواند
گويند در اين خانه همخانه چرا خندد؟
هشيار بگرياند ديوانه چرا خندد؟
از دامن سرمستان افتاده سبو امشب
پيمانه ز كف داديم دردانه چرا خندد؟
صيديم و به صد داميم بىدانه و بد ناميم
كين دانه و من در دام پس دانه چرا خندد؟
شمع دل ما از دوش مىسوزد و مىسازد
شب را گنهى نبود پروانه چرا خندد؟
هر چند در اين وادى چون موسى واستادى
استاده اگر افتد ويرانه چرا خندد؟
به گرفتارى ما بىخبران خنديدند
در ره كوى بتان همسفران خنديدند
همچو ميشان به چراگاه شفق رقصيدند
مثل گرگان به غم و روى شبان خنديدند
به تمسخر زده بر زير و بم ساز فسون
در نظر بر دف و نى هم نفسان خنديدند
به كويران بلاكش بود اين لب ز عطش
ساقيان هم به يم و تشنه لبان خنديدند
با كه از فرش بلايا بزنم صحبت خويش
اى دريغا كه به ما گوش كران خنديدند
كام جويان همه رفتند و بگفتيم به جسم
شكوهاى را كه چنين گوش و دهان خنديدند
مرا در خانهام بيگانه خواندند
صداى تيشه را افسانه خواندند
مرا در آبراه نيلبكها
دميدند در من و ديوانه خواندند
منال اى سبزه در دستان آتش
كآتش با پر پروانه خواندند
بزن بر دف كه درويشان بسوزند
چو دف را صافى ميخانه خواندند
به بال عندليب ارغوانى
قسم جانا ورا بىدانه خواندند
مشو غافل ز باغ مهربانى
كه باغ و لاله را ويرانه خواندند
ز بس در ساغرم آتش گشودند
كآتش را چنين كاشانه خواندند
نبرديم از خم گيسوى بويى
كه رحمان را در اين بتخانه خواندند
به فتواى تو شوخ از شيخ ناليد
همى نالد چسان فرزانه خواندند
ز وجدان نامهاى كردند امضاء
همانجا دجله را دردانه خواندند
گر ز بالين من آن خسرو خوبان برود
سر به سوداى رخش در پى جانان برود
يا رب اين ناله كه در چاه زنخدان دارم
بس فراوان شده چون بانگ غزلخوان برود
حكمت سيم و زر و سفرهى رنگين در چيست؟
كه گهى پر كند انبان و گه از سفره بىنان برود؟
ياد باد آن شه دلداده كه در كوچهى شب
با دلى غمزده از كوى يتيمان برود
غربت از غربت خود نالد و من در غم او
يوسف از چاه غريبانه به زندان برود
عقل گفتا كه من از سيرت انسان نروم
تا ز نوميدى خود صورت شيطان برود
شاد باش اى بصر از دولت قرآن آمد
هر كه آيد به جهان با يد يزدان برود
آن كه با تكيه به زانو پس ديوار بماند
بى مى و ميكده و ساقى و خمّار بماند
گو مجوئيد دگر در دل بستان ابرام
كه چمن در دل خود بىكس و بىيار بماند
آتش اندر طلب آب حيات است امشب
هر كه اندر پى حيوان شده در نار بماند
صاحب دولت و شوكت لقب فقر گرفت
گرچه منصور زمان بر لبهى دار بماند
گوهر ديدهام از روز ازل مىبيند
كه فنايى شده اسكندر و دادار بماند
مطلب بادهى سرمستى در اين بحر مجاز
كآبرو برد و كنون بادهى فرار بماند
مرو كه از چمن امشب بهارهها بروند
صداى اذان از منارهها بروند
بيا كه از سر غمزهات اى گل جدا شود
غمهاى بىبديل و سنگ خارهها بروند
بيا كه از سر زلفت اى نگار سيمين تن
فراق و جدايى هم از نظارهها بروند
تنهايىام به نام تو هر شب دوا شود
كآبرويم از دم تيغ و با اشارهها بروند
برخيز و خيزش و طغياندار بين
بنشين كه با حضور تو بيچارهها بروند
بلا سوزى و جان كندن به يك بهتان نمىارزد
صفا را هم ز كف دادن به چند عنوان نمىارزد
يكى زافيون صفا خواهى يكى با كبر و خودخواهى
يكى از يار جا ماندن عزيز جان نمىارزد
بيا همت بلند افكن كه قبر و كفن و روئين تن
به صد سجادهى تزوير و صد سوگند بىيزدان نمىارزد
شراب و مطرب و ساقى و ساق خوب رويان
به فردايى پر از حيرانى و در گوشهى زندان نمىارزد
لحد را زر مكن باصر كه قارون از زر و سيمش
به خاك افتاد و زر در كنج قبرستان نمىارزد
آن كه بس يوسف گمگشته به بازار آورد
به دل غمزدهام قامتى از يار آورد
پيرهن را ببر اى باد صبا بر دل پير
كه به هر ديده كنون چشمهى خونبار آورد
خون پيراهن مصرى بچكان بر دل و چشم
كه شود چاره و نى بادهى خمّار آورد
آن خدايى كه به چَه داده چنان ظلمانى
دانى اى دل كه مسيحا نفسى بار آورد؟
اى شبابى كه به هر پير كنون رحمى نيست!!
اى كه از چشم نبى گريهى بسيار آورد
بنگر بر خم يعقوب كه از درد فراق
اشك هر مردم چشم آيهى دادار آورد