من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

ديوانه و هشيار

۲۸ بازديد

گويند در اين خانه همخانه چرا خندد؟

هشيار بگرياند ديوانه چرا خندد؟

از دامن سرمستان افتاده سبو امشب

پيمانه ز كف داديم دردانه چرا خندد؟

صيديم و به صد داميم بى‏دانه و بد ناميم

كين دانه و من در دام پس دانه چرا خندد؟

شمع دل ما از دوش مى‏سوزد و مى‏سازد

شب را گنهى نبود پروانه چرا خندد؟

هر چند در اين وادى چون موسى واستادى

استاده اگر افتد ويرانه چرا خندد؟


آرزو

۳۱ بازديد

نعره كردم كه مرو از شب تارم كه نشد

گفته بودم كه بيايى به مزارم كه نشد

ما كه رفتيم از اين دار مكافات عمل

هر عمل نى شده و بوته‏ى خارم كه نشد

حرف حق را تو به درگاه خدا آور و بس

كين حقيقت طپش قلب خمارم كه نشد


حديث

۳۰ بازديد

شب از تارى گذر كرده است و يار افسانه مى‏خواند

ز مستى رو به ساقى دارد او پيمانه مى‏خواند

مرا با آن پريشانى كه در ظلمت سپر كردم

چرا مجنون دست افشان در اين ويرانه مى‏خواند؟

بيا اى همزبان امشب ببر اميد مشعر را

كه عاقل هر دم از نفرت مرا ديوانه مى‏خواند

حديث از ما چه مى‏جويى كه عزمى در سفر دارم

چو مرگ از دى طلب دارد مرا بر شانه مى‏خواند


گوش و دهان

۲۹ بازديد

به گرفتارى ما بى‏خبران خنديدند

در ره كوى بتان همسفران خنديدند

همچو ميشان به چراگاه شفق رقصيدند

مثل گرگان به غم و روى شبان خنديدند

به تمسخر زده بر زير و بم ساز فسون

در نظر بر دف و نى هم نفسان خنديدند

به كويران بلاكش بود اين لب ز عطش

ساقيان هم به يم و تشنه لبان خنديدند

با كه از فرش بلايا بزنم صحبت خويش

اى دريغا كه به ما گوش كران خنديدند

كام جويان همه رفتند و بگفتيم به جسم

شكوه‏اى را كه چنين گوش و دهان خنديدند


امضاء

۲۷ بازديد

مرا در خانه‏ام بيگانه خواندند

صداى تيشه را افسانه خواندند

مرا در آبراه نيلبكها

دميدند در من و ديوانه خواندند

منال اى سبزه در دستان آتش

كآتش با پر پروانه خواندند

بزن بر دف كه درويشان بسوزند

چو دف را صافى ميخانه خواندند

به بال عندليب ارغوانى

قسم جانا ورا بى‏دانه خواندند

مشو غافل ز باغ مهربانى

كه باغ و لاله را ويرانه خواندند

ز بس در ساغرم آتش گشودند

كآتش را چنين كاشانه خواندند

نبرديم از خم گيسوى بويى

كه رحمان را در اين بتخانه خواندند

به فتواى تو شوخ از شيخ ناليد

همى نالد چسان فرزانه خواندند

ز وجدان نامه‏اى كردند امضاء

همانجا دجله را دردانه خواندند


مجاز

۲۹ بازديد

آن كه با تكيه به زانو پس ديوار بماند

بى مى و ميكده و ساقى و خمّار بماند

گو مجوئيد دگر در دل بستان ابرام

كه چمن در دل خود بى‏كس و بى‏يار بماند

آتش اندر طلب آب حيات است امشب

هر كه اندر پى حيوان شده در نار بماند

صاحب دولت و شوكت لقب فقر گرفت

گرچه منصور زمان بر لبه‏ى دار بماند

گوهر ديده‏ام از روز ازل مى‏بيند

كه فنايى شده اسكندر و دادار بماند

مطلب باده‏ى سرمستى در اين بحر مجاز

كآبرو برد و كنون باده‏ى فرار بماند


يد يزدان

۲۸ بازديد

گر ز بالين من آن خسرو خوبان برود

سر به سوداى رخش در پى جانان برود

يا رب اين ناله كه در چاه زنخدان دارم

بس فراوان شده چون بانگ غزلخوان برود

حكمت سيم و زر و سفره‏ى رنگين در چيست؟

كه گهى پر كند انبان و گه از سفره بى‏نان برود؟

ياد باد آن شه دلداده كه در كوچه‏ى شب

با دلى غمزده از كوى يتيمان برود

غربت از غربت خود نالد و من در غم او

يوسف از چاه غريبانه به زندان برود

عقل گفتا كه من از سيرت انسان نروم

تا ز نوميدى خود صورت شيطان برود

شاد باش اى بصر از دولت قرآن آمد

هر كه آيد به جهان با يد يزدان برود


برخيز

۲۷ بازديد

مرو كه از چمن امشب بهاره‏ها بروند

صداى اذان از مناره‏ها بروند

بيا كه از سر غمزه‏ات اى گل جدا شود

غم‏هاى بى‏بديل و سنگ خاره‏ها بروند

بيا كه از سر زلفت اى نگار سيمين تن

فراق و جدايى هم از نظاره‏ها بروند

تنهايى‏ام به نام تو هر شب دوا شود

كآبرويم از دم تيغ و با اشاره‏ها بروند

برخيز و خيزش و طغيان‏دار بين

بنشين كه با حضور تو بيچاره‏ها بروند


مسيحا

۲۸ بازديد

آن كه بس يوسف گمگشته به بازار آورد

به دل غمزده‏ام قامتى از يار آورد

پيرهن را ببر اى باد صبا بر دل پير

كه به هر ديده كنون چشمه‏ى خونبار آورد

خون پيراهن مصرى بچكان بر دل و چشم

كه شود چاره و نى باده‏ى خمّار آورد

آن خدايى كه به چَه داده چنان ظلمانى

دانى اى دل كه مسيحا نفسى بار آورد؟

اى شبابى كه به هر پير كنون رحمى نيست!!

اى كه از چشم نبى گريه‏ى بسيار آورد

بنگر بر خم يعقوب كه از درد فراق

اشك هر مردم چشم آيه‏ى دادار آورد


قارون

۲۸ بازديد

بلا سوزى و جان كندن به يك بهتان نمى‏ارزد

صفا را هم ز كف دادن به چند عنوان نمى‏ارزد

يكى زافيون صفا خواهى يكى با كبر و خودخواهى

يكى از يار جا ماندن عزيز جان نمى‏ارزد

بيا همت بلند افكن كه قبر و كفن و روئين تن

به صد سجاده‏ى تزوير و صد سوگند بى‏يزدان نمى‏ارزد

شراب و مطرب و ساقى و ساق خوب رويان

به فردايى پر از حيرانى و در گوشه‏ى زندان نمى‏ارزد

لحد را زر مكن باصر كه قارون از زر و سيمش

به خاك افتاد و زر در كنج قبرستان نمى‏ارزد