دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۲ ۳۱ بازديد
شب از تارى گذر كرده است و يار افسانه مىخواند
ز مستى رو به ساقى دارد او پيمانه مىخواند
مرا با آن پريشانى كه در ظلمت سپر كردم
چرا مجنون دست افشان در اين ويرانه مىخواند؟
بيا اى همزبان امشب ببر اميد مشعر را
كه عاقل هر دم از نفرت مرا ديوانه مىخواند
حديث از ما چه مىجويى كه عزمى در سفر دارم
چو مرگ از دى طلب دارد مرا بر شانه مىخواند