چه باراني است در بيرون اين اتاق!
باران؟
ابرهاي همه ي غم هاي تاريخ،
يك باره بر سرم باريدن گرفته اند.
كسي نمي داند كه در چه دردي و تبي
مي سوزم و مي نويسم!
چه باراني است در بيرون اين اتاق!
باران؟
ابرهاي همه ي غم هاي تاريخ،
يك باره بر سرم باريدن گرفته اند.
كسي نمي داند كه در چه دردي و تبي
مي سوزم و مي نويسم!
نه، نمي توان، نمي توانم.
طاقت آن كه جمله اي راكه آغاز مي كنم به سر برو، ندارم.
اُه! چه سنگين اند و طولاني اند اين جمله ها!
هر كدام را آغاز مي كنم،
گويي فرسنگ ها… نه، درست دو هزار و اند صد فرسنگ
راه سنگلاخ سر بالا را
سينه خيز بايد طي كنم تا تمام شود.
و كوله بار سنگين آن معني را
كه همچنان بر دوش دارم،
در انتهاي آن بر زمين نهم،
ومن، كه مي داند كه تا كجا خسته ام؟!
يك گام نمي توانم برداشت.
چه ميداني اي روح گرفتار!
كه اين ماكياولي پير با من چه كرده است؟
چه مي دانيد اي كبوتران تشنه!
كه در سراب اين قرن هاي خلوت و خشك، چه كشيده ام؟!
شَمَس در اعماق اين شب پهناور پرهول گم شده است.
وزئوس بر جهان پيره است.
پرومته را در كوهستان تنهايي قفقاز،
در غربت سرزمين سكاها، به زنجير كشيده اند.
و كركس جگرخواره او را
به گناه آن آتش خدايي
كه به اين زنداني شب و زمستان و خاك بخشيد، كيفر مي دهد.
و اِيو، همچنان در زمين آواره است.
و من با اين هفائيستوسِ زبون
كه چشم هايش بر من مي گريند،
و دست هايش مرا به زنجير مي كشند، هم خانه ام!
پي كن اين مركب راه هاي بي سويي را اي معبد!
قطع كن اين بند پيوند بي تويي را اي عشق!
تا پياده نمانم،سوارم نخواهي كرد.
تا بي پناه نگردم،پناهم نخواهي داد.
تا نيفتم، دستم را نخواهي گرفت…
و مي دانم.
مرا از رنجِ “داشتن“ برهان!
چقدر تماشاي جان خراش دست و پازدن
و تلاشجان دادن و مردن اين ذَبيح عزيز
برايم لذّت بخش است!
اسماعيل من،آرام و صبور جان بسپار!
نجات يافتم!
سبك بار شدم!
سقف كوتاه و سنگين آسمان را
ناگهان از بالاي سرم برداشتند.
ملكوتِ پاك و بي مرزِ رهايي بر سرم خيمه افراشت.
تجرّد را همچون يك روح گريخته از تابوت كالبد،
احساس مي كنم.
همچون جان نور،جوهر عشق، روح ايمان،
در من حلول كرد.
چه آزاد و سبك دَم مي زنم!
روح همه ي بهارها
عطر همه ي گل ها
و نسيم همه ي بشارت هاي بهشت را
با هر نفسي مي مكم، مي نوشم.
و در روح ناپيداي معبد
همچون عطشي گرم كه در جان چشمه اي سرد فرو مي نشيند-
فراموش مي شوم.
شب بود و شب همچنان بود
و همچنان شب بود
شب هست، شب خواهد بود.
شب نمي رود و فردا نخواهد آمد.
شب بر بالاي سرم ايستاده بود،
و دشت در زير پايم گسترده.
وراه در برابرم، چشم به راه هر قدمم.
و من چشم به سياهي دوخته، مي رفتم.
و مي رفتم و شب همچنان بر بالاي سرم ايستاده
و دشت، زير پايم گسترده
وراه در برابرم، چشم به راه هر قدمم.
و من چشم به سياهي دوخته مي رفتم.
و مي رفتم و شب هم چنان بر بالاي سرم ايستاده
و دشت، زير پايم گسترده
و راه در برابرم پشم به راه هر قدمم.
و من چشم به سياهي دوخته، مي رفتم.
و مي رفتم و شب همچنان بر بالاي سرم ايستاده
و دشت، زير پايم گسترده
و راه در برابرم، چشم به راه هر قدمم.
و من چشم به سياهي دوخته، مي رفتم.
و مي رفتم و شب همچنان بر بالاي سرم ايستاده
ودشت، زير پايم گسترده
وراه رد برابرم، چشم به راه هر قدمم.
و من چشم به سياهي دوخته، مي رفتم.
و مي رفتم…………………………….
اينك معبد!
قبله ي روحي كه زمين،
به فريب هيچ دعوتي،
به هيچ سويش نتواند خواند.
كعبه ي دلي كه آسمان،
چشمه ي جوشان آن “آفتاب“را درآن گشود.
و خدا راز آن “نام ها“ را به وي آموخت.
و بار سنگين آن“امانت“ را بر دوشش نهاد.
آن“ساعت“ در رسيد،
وماه شكافته شد،
و آسمان درهم شكست،
وستاره ها فرو ريختند،
و كوه ها پا به فرار گذاشتند،
و دريا ها از وحشت ،سراسيمه بگريختند،
و…قيامتي بر پا شد.
قيامتي در همه چيز ها ،در همه جا،
قيامتي در كلمات ،
قيامتي در نگاه ،و قيامتي در درون!
دوزخ و برزخ و…بالاخره بهشت!
ناگهان زير پايم چاهي دهان گشود!
سقوط كردم.
چاه“ويل“ بود.
ويل، “واي“ !
ناگهان روزنه اي از زير ،پديدار شد.
روزنه اي بر سقف آسمان اين جهان.
لحظه اي گذشت و لحظاتي .
به زمين افتادم.
پيرامونم را نگريستم .
باز كوير !
خلوت و هولناك و بي كس!
و من پرنده اي مجروح ،در قلب تافته ي كوير!
و دانستم كه ….
ويرژيلِ من مرده است.
وبئاتريسِ مرا دريا رها خواهد كرد.
ودر برابرم ،
تنها راهي كه از من به اين شهر بيهوده ها مي پيوندد!
مادر،نگاه خسته و تاريكت با من هزار گونه سخن دارد
با صد زبان به گوش دلم گويد رنجي كه خاطر تو زمن دارد
دردا كه از غبار كدورت ها ابري به روي ماه تو مي بينم
سوزد چو برقِ خرمن جانم را سوزي كه در نگاه تو مي بينم
چشمي كه پُرزخنده ي شادي بود تاريك و دردناك و غم آلودست
جز سايه ي ملال به چشمت نيست آن شعله ي نگاه پر از دود است
آرام خنده مي زني و دانم در سينه ات كشاكش طوفان است
لبخند دردناك تو اي مادر سوزنده تر ز اشك يتيمان ايت
تلخ است اين سخن كه به لب دارم مادر بلاي جان تو من بودم
امّا تو، اي دريغ، گمان بردي فرزند مهربان تو من بودم
چون شعله اي كه شمع به سر دارد دائم ز جسم و جان تو كاهيدم
چون بت تو را شكستم و شرمم باد با آن كه چون خدات پرستيدم
شرمنده من به پاي تو مي افتم چون بر دلم ز ريشه گنه باري است
مادر بلاي جان تو من بودم اين اعتراف تلخ گنه كاري است
تو مي داني كه من
از ميان همه نعمت هاي اين جهان،
آن چه را برگزيده ام و دوست مي دارم، تنهايي است.
اين نگهبان سكوت،
شمع جمعيت تنهايي،
راهب معبد خاموشي ها،
حاجت درگه نوميدي،
سالك راه فراموشي ها،
چشم به راه پيامي، پيكي
گرمي بازوي مهري نيست.
خفته در سردي آغوش پر آرامشِ يأس،
كه نه بيدار شود از نفس گرم اميد.
سر نهاده است به بالين شبي
كه فريبش ندهد عشوه ي خونين سحر.
“اي پرستو كه پيام آور فرورديني“
بگريز از من، از من بگريز!
باغِ پژمرده پامال زمستان ها
چشم بر راه بهاري نيست.
گرد آشوبگر خلوت اين صحرا
گردبادي است سيه، گرد سواري نسيت…