مادر،نگاه خسته و تاريكت با من هزار گونه سخن دارد
با صد زبان به گوش دلم گويد رنجي كه خاطر تو زمن دارد
دردا كه از غبار كدورت ها ابري به روي ماه تو مي بينم
سوزد چو برقِ خرمن جانم را سوزي كه در نگاه تو مي بينم
چشمي كه پُرزخنده ي شادي بود تاريك و دردناك و غم آلودست
جز سايه ي ملال به چشمت نيست آن شعله ي نگاه پر از دود است
آرام خنده مي زني و دانم در سينه ات كشاكش طوفان است
لبخند دردناك تو اي مادر سوزنده تر ز اشك يتيمان ايت
تلخ است اين سخن كه به لب دارم مادر بلاي جان تو من بودم
امّا تو، اي دريغ، گمان بردي فرزند مهربان تو من بودم
چون شعله اي كه شمع به سر دارد دائم ز جسم و جان تو كاهيدم
چون بت تو را شكستم و شرمم باد با آن كه چون خدات پرستيدم
شرمنده من به پاي تو مي افتم چون بر دلم ز ريشه گنه باري است
مادر بلاي جان تو من بودم اين اعتراف تلخ گنه كاري است