قرن هاي خلوت و خشك

مشاور شركت بيمه پارسيان

قرن هاي خلوت و خشك

۳۰ بازديد
 

نه، نمي توان، نمي توانم.

طاقت آن كه جمله اي راكه آغاز مي كنم به سر برو، ندارم.

اُه! چه سنگين اند و طولاني اند اين جمله ها!

هر كدام را آغاز مي كنم،

گويي فرسنگ ها… نه، درست دو هزار و اند صد فرسنگ

راه سنگلاخ سر بالا را

سينه خيز بايد طي كنم تا تمام شود.

و كوله بار سنگين آن معني را

كه همچنان بر دوش دارم،

در انتهاي آن بر زمين نهم،

 ومن، كه مي داند كه تا كجا خسته ام؟!

يك گام نمي توانم برداشت.

چه ميداني اي روح گرفتار!

كه اين ماكياولي پير با من چه كرده است؟

چه مي دانيد اي كبوتران تشنه!

كه در سراب اين قرن هاي خلوت و خشك، چه كشيده ام؟!

شَمَس در اعماق اين شب پهناور پرهول گم شده است.

وزئوس بر جهان پيره است.

پرومته را در كوهستان تنهايي قفقاز،

در غربت سرزمين سكاها، به زنجير كشيده اند.

و كركس جگرخواره او را

به گناه آن آتش خدايي

كه به اين زنداني شب و زمستان و خاك بخشيد، كيفر مي دهد.

و اِيو، همچنان در زمين آواره است.

و من با اين هفائيستوسِ زبون

كه چشم هايش بر من مي گريند،

و دست هايش مرا به زنجير مي كشند، هم خانه ام!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد