آن سوي قلمرو چشمهامان
درختاني ايستاده اند
هزار بار
سبزتر از اين جنگل كال
بعد از اينجا
اقيانوسي است
/ آبي تر از زلال
يله در بيكرانگي
چونان ابديتي بي ارتحال
*
اي مادران شهيد
سوگوار كه ايد؟
/ دلتگيتان مباد
آنان درختانند
/ بارانند
آنان
/ نيلوفرانيند
كه از حمايت دستان خدا برخوردارند
آبي اند، آسماني اند
نه تو و نه من نمي دانيم
فراتر از دانايي اند، روشنايي اند
*
اين صنوبران
اگر چه با تبر نفرت افتادند
شبانه شبنمند
صبحگاهان آفتاب
چشمهاشان فانوسي است
/ در شب طوفان
كه گره گردباد را مي گشايد
و لبخندشان اقيانوسي است
/ كه تشنگان را
/ بر مي انگيزاند
بيرون اين معين محدود
رودي از ستاره جاري است
/ رودي از شهيد
با سكوت هم صدا شو
تا بشنوي
/ پشت آسمان چه مي گذرد
ما زمستانيم
/ بي طراوت حتي برگ
آنان
/ در هميشه اي از بهار ايستاده اند
/ بي مرگ
من همان شبان عاشقم
سينه چاك و ساكت و غريب
بي تكلف و رها
در خراب دشتهاي دور
درپي تو مي دوم
/ ساده و صبور
يك سبد ستاره چيده ام براي تو
يك سبد ستاره
/ كوزه اي پر آب
دسته اي گل از نگاه آفتاب
يك عبا براي شانه هاي مهربان تو
/ در شبان سرد
چارقي براي گام هاي مهربان تو
/ در هجوم درد
*
من همان بلال الكنم
/ در تلفظ تو ناتوان
/ آه از عتاب!
سال قحطي چشم تو
سالي كه باغ در سايه مي زيست
و جنگل از بسياري رطوبت
/ كرخت مي روييد
چشم ها حفره هاي مخوف
و سال اختلاط گرگ و ميش
دستي براي تفكيك بر نمي آمد
و هيچ چشمي نمي انديشيد
و لبها
/ با آهنگ تجسس سلام مي كرد
آسمان
/ آيينه ي تمام نماي دق بود
كه بشارت هيچ حجم روشني
/ از لبان صبح نمي گذشت
دريا تالاب مسطحي
/ بي موج
كه روي ران زمين
/ در استراحتي يله بود
و عشق حرام بود
هيچ خلوتي
/ به ياد خدا بر پا نمي شد
مردم با يأس
/ عكس يادگاري مي گرفتند
و با مرداب
/ هزار خاطره داشتند
/ رهايي ناپذير
تو آمدي
/ ساده تر از بهار
مثل تلاوت آيه هاي قيامت
با بعثتي عظيم در پي
و ما از خويش پرسيديم
زيستن يعني چه؟
و ياد گرفتيم بگوييم
/ توكلت علي الله
پيشاني ات
/ پاسخ سپيدي بود
/ براي ما
/ – در خويش مرده هاي معيوب -
حضور تو امروز
آسمان مجهزي است
/ كه بي شمار ستاره دارد
و مي توان كهكشان را شمرد
در اين زمان
/ تو به ماه مي ماني
دريغا
/ ماه واره ها در اين آسمان چه مي خواهند؟
كدام دست تو را
/ از ما مضايقه مي كند
و نگاه تاريك كدام چشم
/ به ماه واره هويت داد
ماه واره ها
/ از چشم آسمان خواهند اوفتاد
زيرا
/ سايه بان دست تو
/ سرسرايي است سبز
كه مي توان در مقابل خدا گريست
/ و شكوه كرد
و لبخندت
/ گذرگاهي است
كه مي توان به فتح پي برد
و سقوط ماه واره ها را تماشا كرد
دل باغ تا سبزه را آرزو كرد
بهار آب و آيينه را رو به رو كرد
زمين را در اطراف باران رهانيد
تن خسته ي خاك را زير و رو كرد
تشر زد به تالاب هاي زمينگير
دل قطره ها را پر از جستجو كرد
خيابان پر از خلوت و خامشي بود
خم كوچه ها را پر از هاي و هو كرد
نگاهم پي خواهشي سبز مي رفت
بهار آمد و با دلم گفتگو كرد
مرا با صداي تر آبها خوانند
مرا با دل خسته ام رو به رو كرد
چنان با من از مرگ آلاله ها گفت
كه روحم تب مرگ را آرزو كرد
آدم را ميل جاودانه شدن
/ از پله هاي عصيان بالا برد
و در سراشيبي دلهره ها
/ توقف داد
از پس آدم، آدمها
/تمام خاك را
/ دنبال آب حيات دويدند
سرانجام
/ انسان به بيشه هاي نگراني كوچيد
و در پي آن ميل
/ جوالهاي زر را
با خود به گور برد تا امروز
و ما امروز
/ چه روزهاي خوشي داريم
و ميل مبتذلي كه مدام ما را
به جانب بي خودي و فراموشي مي برد
*
يك روز وقتي
از زير سايه ها ي ملايم خوشبختي
پرسه زنان
/ به خانه بر مي گشتم
از زير سايه هاي مرتب مصنوعي
مردان « آرشيتكت » را دريدم
/ در صف كراوات
/ چرت مي زدند
ماندن چقدر حقارت آور است
وقتي كه عزم تو ماندن باشد
حتي روز
/ پنجره به سمت تاريكي
/ باز مي شوند
اگر بتواني موقع رسيدن را درك كني
برا ي رفتن
/ هميشه فرصت هست
اين دريچه را باز كن
/ چه همهمه اي مي آيد
گويا
/« مرغ » و « متكا » توزيع مي كنند
اينها كه در صف ايستاده اند
به خوردن و خوابيدن معتادند
وقتي بهانه اي
/ براي بودن نداشته باشي
در صف ايستادن
/ خود بهانه مي شود
و براي زدودن خستگي بعد از صف
ورق زدن
/ يك « كلكسيون » تمبر
/ چقدر به نظرت جالب مي آيد
امروز
/ در روزنامه خواندم
/ ته سيگارهاي چرچيل را
به قيمت گزافي فروختند
آه خدايا
/ آدم براي سقوط
/ چه شتابي دارد!
ديروز در باغ وحش
/ شمپانزه اي ديدم
/ كه به نظريه ي داروين
/ فكر مي كرد
چگونه مي توان
/ با اين همه تفاوت
/ بي تفاوت ماند؟
پشت اين حصار
چه سياهي عظيمي خوابيده است
با دلم گفتم: برگرد براي رفتن فكري بكنيم
*
وقتي كه در حواشي خاطره هايت قدم مي زني
چه زود خسته مي شوي
من شب هاي بسياري را
در معرض ملامت وجدان بودم
و در تلافي شبهايي كه بي دغدغه خوابيدم
بعد از اين
زير سرم به جاي متكا سنگ خواهم گذاشت
آه نگاه كن
سرزنش چه نتيجه ي بلندي دارد
/ وقتي فروتن باشيم
*
من از حضور اين همه بيخودي در خانه ام
/ متنفرم
اي دل برخيز تا براي رفتن فكري بكنيم
*
ديشب خسته و دل شكسته خوابيدم
خواب ديدم
/ دلم براي لمس آفتاب
/ چونان نيلوفري
/ بر قامت نيزه پيچيد
و صبح كه برخاستم
/ پر بودم از روشنايي
امروز آفتاب چه داغ مي تابد!
و صبح آه چه صبح مباركي است!
احساس مي كنم
/ كه از هواي سفر سرشارم
و دلم هواي رسيدن دارد
امروز من حضور كسي را در خود احساس مي كنم
كسي كه مرا
/ به دست بوسي آفتاب مي خواند
و راز پرپر شدن شقايق را
/ با من به گريه مي گويد
كسي كه در كوچه هاي شبانه اشكم
/ با او آشنا شده ام
*
اين كاروان چه مؤذن خوش صدايي دارد
به همراهم گفتم:
/ ما با كدام كاروان
/ به مقصد مي رسيم
گفت:
كارواني كه از مذهب باطل تسلسل پيروي نمي كند
و به نيت بر نگشتن مي رود
*
وقتي به راه مي آيي
با هر گامي كه بر مي داري
/ آفتاب را
/ بزرگتر مي بيني
اين كاروان به زيارت آفتاب مي رود
نگاه كن
اين مرد چه پيشاني بلندي داد
تو تا كنون چهره اي ديده اي
/ كه اين همه منور باشد؟
چه دستهاي سترگي دارد
و قامتش براي ايستادن چقدر مناسب است
بي شك
/ آفتاب اسم او را مي داند
گفتم آفتاب، آري آفتاب
اينجا گردش آفتاب خيلي طولاني است
و محض تفرج حتي چشمانت
بي سبب افقهاي زيادي را خواهد ديد
و روز چنان است
كه مي تواني همه جا را ببيني
و همه ي صداها را بشنوي
گوش كن
/ باز هم صداي همهمه اي مي آيد
همهمه اي عظيم
هميشه اين طور است
وقتي كه از حرص حقير داشتن دل مي كني
همهمه ي عشق را مي شنوي
اينان كه در پاي بيستون صف بسته اند
/ راهيان عشقند
و منتظرند كسي بيايد و تيشه ها را تقسيم كند
تيشه ابزار سعي عاشقاني است
كه سينه به سينه ي كوه مي روند
و كار تخريب حصار را
/ تجربه مي كنند
اينان مهياي ظهور بت شكنند
*
وقتي كه از هواي گرفته ي بودن
/ به سمت جبهه مي آيي
تمام تو در معيت آفتاب است
زير كساي متبرك توحيد
*
با دلم گفتم : هيچ كس بي آنكه سعي كند
/ به زيارت آفتاب نخواهد رفت
همراهم گفت : سال گذشته يادت هست
چه روزهاي خوشي داشتيم!
امروز اما نگاه كن
چه اضطراب قشنگي ما را در بر گرفته است!
دست بر شاخه ي عشق
روي در پنجره داشت
نگران گل سرخي كه در آن سوي نگاهش مي رست
بوي گل را مي ديد
و به تعبير خدا برمي خواست
و به صحرا مي رفت
سر هر كوچه درختي مي كاشت
و به باران مي گفت:
تو هوادار درختي باش
كه سر كوچه ي تنهايي
دست سبز خود را
/ به كبوتر بخشيد
دستهايش سبدي بود پر از ميوه ي عشق
و نگاه تر او
مثل يك چشمه به اعماق علفها مي رفت
لحظه هايي بسيار
خيره مي شد به دو گنجشك
/ كه در باغ خدا مي خواندند
ابر در دهكده ي چشمانش مي باريد
هيچ دريايي از منظر او دور نبود
عاقبت مثل گريزي به نهايت پيوست
ميزبانان به دعوت باطل رفتند
/ ميزبانان به بيعت آذوقه
دلقكي بر شمشير خليفه مي رقصيد
پريشاني در كوفه فراوان بود
قوس قامت بيهودگان
/ به التزام تملق، حيات داشت
چشمان سمج خدا ناپرستان
/ به پايداري شب اصرار داشت
ميزبانان موافق
ميزبانان منافق
نان بيعت را تبليغ مي كردند
هفتاد و دو آفتاب
/ به ادامه انتشار كهكشان
/ از روشنان مشرق عشق
/ بر آمدند
در گذرگاه حادثه ايستادند
پيراهن خستگي را
/ با بلند نيزه دريدند
پيش هجوم آنان
سينه دريدند
/ هفتاد و دو آفتاب از ايمان
كه قوم زمين
/ در قيامشان نشسته بود
فرومايگان
/ دست تقلب را
/ در برابر شتابناكي ايشان گشودند
اينان به اعتماد خدا
به اعتصام خويش نماز بردند
*
بايد به آن قبيله دشنام داد
كه در راحت سايه نشستند
و امان شكفتن در خويش را كشتند
بايد به آن طايفه پشت كرد
/ كه دل خورشيد را شكستند
*
كدام صميميت
/ به انتشار مظلوميت شما دست زد
كه هنوز هم
/ طوفان از زمين
/ به ناله مي گذرد
و ابر سوگواري
/ بر آن سايه مي اندازد
آه اي بزرگواران، ياران
/ عطش ناپيداي شما را
/ هزار اقيانوس به تمنا نشسته است
اي پرندگان افق هاي دور از چشم
گوش من
/ صداي بالهاتان را شنيد
آيا جز به تحير
/ چگونه مي توان در شما درنگ كرد
مثل جنگل خدا
/ وقتي شما را بريدند
زمين عطشناك پايين
زير معنويت خونتان روئيد
و افق به مرتبه ظهور آمد
اسب سحر شيهه اي كشيد
هفتاد و دو آفتاب
/ از جنگل نيزه بر آمد
من نبودم
/ مادرم يتيم شد
من نبودم
/ درختان، بي شكوفه نشستند
من نبودم
/ گنجشكها برگ و بارشان را بستند
/ و از بهار گذشتند
من نبودم
/ نارنج ها از درخت به زير افتادند
انجيرها از تراكم درد تركيدند
ارباب صبحانه اي لذيذ از انجير خورد
مادرم گفت:
/ اي كاش گرگها مرا مي بردند
/ اي كاش گرگها مرامي خوردند
من نبودم
/ مادرم يتيم شد
هيمه هاي نيم سوخته
/ « كله چال » را از آتش مي انباشتند
و ارباب كاهني بود
/ كه با هيمه هاي نيم سوخته
/ به تأديب مادرم بر مي خاست
ارباب كاهني بود
/ كه سرنوشت مادرم را پيشگويي مي كرد
و « ملوك » نانجيب زاده
/ كه خلوت ارباب را پر مي كرد
آب را بر خاكستر مي ريخت
مادرم غذاي خاكستري مي خورد
و بچه هاي خاكستري به دنيا مي آورد
لاك پشتهاي مزرعه مرا مي شناسند
من بر بالشي از علف مي خوابيدم
قورباغه ها برايم لالايي مي خواندند
مادرم از مزرعه كه برمي گشت
سبدش از دوبيتي سرريز بود
*
چندي موبمجم اين بند پييه
چندي پيدا كنم شمشاد نييه
شمشاد ني مره صدا ندينه
اوني كه موخينم خدا ندينه
*
براي رفوي پيراهنهاي پاره ي ما
دوبيتي و اشك كافي بود
سوزن كه به دستش مي رفت
نه، بر جگرم مي رفت
كي مي توانستم گريه كنم
كيومرث خان مي گفت:
دهانت را ببند
آيا آسمان به زمين آمده است
ما كه چيزي احساس نمي كنيم
بالش من سنگين بود از اشكهاي من
با گوشه ي زمخت لحافم
اشكهايم رامي ستردم
بر دامن مادرم اگر گندم مي پاشيدم
سبز مي شد
از بس گريسته بود
آسمان تنها دوست مادرم بود
مادرم ساده و سبز مثل « ولگان » بود
من شعرهاي نا سروده ي مادرم را مي گويم
من با « آمير گته يا » خوابيدم
من با « آمير گته يا » شير خوردم
من با « آمير گته يا » گريه كردم
/ من نبودم
/ من شاعر نبودم
/ مادر يتيم شد
برزيگر قديمي اين دشت
وقتي كه كشت را به خطر ديد
در باغ بذر حادثه افشاند
گاه سفر به غربت تبعيد
اين كاروان براي رسيدن
يك چند بي بهانه سفر كرد
بي ماهتاب روشن رويش
خون خورد و بي سپيده سحر كرد
اين باغ بي حضور قدومش
يك چند بي شكوفه به سر برد
گاهي كه گاه رويش گل بود
ديديم واي تيشه به سر خورد
يك روز بعد همهمه ي آب
در باغ دار حادثه روييد
در دشت باد فاجعه مي خواند:
اين راه را سواره بپوييد
آمد صداي مرد سواري
از منتهاي خشم بيابان
اي تشنگان جرعه ي آغاز
در چشم او نهان شده باران
اي تشنگان هزاره ي باران!
آيينه را غبار بشوييم
پيغام آب را به سواران
در روزنه هاي بدرقه گوييم
آمد به دستگيري اين باغ
آميخت با سيلقه ي باران
در زمهرير بهمن آن سال
گل كاشت پا به پاي بهاران
نام كتاب : گزيده دو داستان كوتاه
نويسنده : صادق هدايت
تعداد صفحات : ۱۴ ( داستان هاي داش آكل ، سگ ولگرد )
حجم كتاب : ۱۱۶ كيلوبايت