آدم را ميل جاودانه شدن
/ از پله هاي عصيان بالا برد
و در سراشيبي دلهره ها
/ توقف داد
از پس آدم، آدمها
/تمام خاك را
/ دنبال آب حيات دويدند
سرانجام
/ انسان به بيشه هاي نگراني كوچيد
و در پي آن ميل
/ جوالهاي زر را
با خود به گور برد تا امروز
و ما امروز
/ چه روزهاي خوشي داريم
و ميل مبتذلي كه مدام ما را
به جانب بي خودي و فراموشي مي برد
*
يك روز وقتي
از زير سايه ها ي ملايم خوشبختي
پرسه زنان
/ به خانه بر مي گشتم
از زير سايه هاي مرتب مصنوعي
مردان « آرشيتكت » را دريدم
/ در صف كراوات
/ چرت مي زدند
ماندن چقدر حقارت آور است
وقتي كه عزم تو ماندن باشد
حتي روز
/ پنجره به سمت تاريكي
/ باز مي شوند
اگر بتواني موقع رسيدن را درك كني
برا ي رفتن
/ هميشه فرصت هست
اين دريچه را باز كن
/ چه همهمه اي مي آيد
گويا
/« مرغ » و « متكا » توزيع مي كنند
اينها كه در صف ايستاده اند
به خوردن و خوابيدن معتادند
وقتي بهانه اي
/ براي بودن نداشته باشي
در صف ايستادن
/ خود بهانه مي شود
و براي زدودن خستگي بعد از صف
ورق زدن
/ يك « كلكسيون » تمبر
/ چقدر به نظرت جالب مي آيد
امروز
/ در روزنامه خواندم
/ ته سيگارهاي چرچيل را
به قيمت گزافي فروختند
آه خدايا
/ آدم براي سقوط
/ چه شتابي دارد!
ديروز در باغ وحش
/ شمپانزه اي ديدم
/ كه به نظريه ي داروين
/ فكر مي كرد
چگونه مي توان
/ با اين همه تفاوت
/ بي تفاوت ماند؟
پشت اين حصار
چه سياهي عظيمي خوابيده است
با دلم گفتم: برگرد براي رفتن فكري بكنيم
*
وقتي كه در حواشي خاطره هايت قدم مي زني
چه زود خسته مي شوي
من شب هاي بسياري را
در معرض ملامت وجدان بودم
و در تلافي شبهايي كه بي دغدغه خوابيدم
بعد از اين
زير سرم به جاي متكا سنگ خواهم گذاشت
آه نگاه كن
سرزنش چه نتيجه ي بلندي دارد
/ وقتي فروتن باشيم
*
من از حضور اين همه بيخودي در خانه ام
/ متنفرم
اي دل برخيز تا براي رفتن فكري بكنيم
*
ديشب خسته و دل شكسته خوابيدم
خواب ديدم
/ دلم براي لمس آفتاب
/ چونان نيلوفري
/ بر قامت نيزه پيچيد
و صبح كه برخاستم
/ پر بودم از روشنايي
امروز آفتاب چه داغ مي تابد!
و صبح آه چه صبح مباركي است!
احساس مي كنم
/ كه از هواي سفر سرشارم
و دلم هواي رسيدن دارد
امروز من حضور كسي را در خود احساس مي كنم
كسي كه مرا
/ به دست بوسي آفتاب مي خواند
و راز پرپر شدن شقايق را
/ با من به گريه مي گويد
كسي كه در كوچه هاي شبانه اشكم
/ با او آشنا شده ام
*
اين كاروان چه مؤذن خوش صدايي دارد
به همراهم گفتم:
/ ما با كدام كاروان
/ به مقصد مي رسيم
گفت:
كارواني كه از مذهب باطل تسلسل پيروي نمي كند
و به نيت بر نگشتن مي رود
*
وقتي به راه مي آيي
با هر گامي كه بر مي داري
/ آفتاب را
/ بزرگتر مي بيني
اين كاروان به زيارت آفتاب مي رود
نگاه كن
اين مرد چه پيشاني بلندي داد
تو تا كنون چهره اي ديده اي
/ كه اين همه منور باشد؟
چه دستهاي سترگي دارد
و قامتش براي ايستادن چقدر مناسب است
بي شك
/ آفتاب اسم او را مي داند
گفتم آفتاب، آري آفتاب
اينجا گردش آفتاب خيلي طولاني است
و محض تفرج حتي چشمانت
بي سبب افقهاي زيادي را خواهد ديد
و روز چنان است
كه مي تواني همه جا را ببيني
و همه ي صداها را بشنوي
گوش كن
/ باز هم صداي همهمه اي مي آيد
همهمه اي عظيم
هميشه اين طور است
وقتي كه از حرص حقير داشتن دل مي كني
همهمه ي عشق را مي شنوي
اينان كه در پاي بيستون صف بسته اند
/ راهيان عشقند
و منتظرند كسي بيايد و تيشه ها را تقسيم كند
تيشه ابزار سعي عاشقاني است
كه سينه به سينه ي كوه مي روند
و كار تخريب حصار را
/ تجربه مي كنند
اينان مهياي ظهور بت شكنند
*
وقتي كه از هواي گرفته ي بودن
/ به سمت جبهه مي آيي
تمام تو در معيت آفتاب است
زير كساي متبرك توحيد
*
با دلم گفتم : هيچ كس بي آنكه سعي كند
/ به زيارت آفتاب نخواهد رفت
همراهم گفت : سال گذشته يادت هست
چه روزهاي خوشي داشتيم!
امروز اما نگاه كن
چه اضطراب قشنگي ما را در بر گرفته است!
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۱۰ ۷۳ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد