از بي خطي تا خط مقدم

مشاور شركت بيمه پارسيان

از بي خطي تا خط مقدم

۷۳ بازديد
 

آدم را ميل جاودانه شدن

/ از پله هاي عصيان بالا برد

و در سراشيبي دلهره ها

/ توقف داد

از پس آدم، آدمها

/تمام خاك را

/ دنبال آب حيات دويدند

سرانجام

/ انسان به بيشه هاي نگراني كوچيد

و در پي آن ميل

/ جوالهاي زر را

با خود به گور برد تا امروز

و ما امروز

/ چه روزهاي خوشي داريم

و ميل مبتذلي كه مدام ما را

به جانب بي خودي و فراموشي مي برد



*



يك روز وقتي

از زير سايه ها ي ملايم خوشبختي

پرسه زنان

/ به خانه بر مي گشتم

از زير سايه هاي مرتب مصنوعي

مردان « آرشيتكت » را دريدم

/ در صف كراوات

/ چرت مي زدند

ماندن چقدر حقارت آور است

وقتي كه عزم تو ماندن باشد

حتي روز

/ پنجره به سمت تاريكي

/ باز مي شوند

اگر بتواني موقع رسيدن را درك كني

برا ي رفتن

/ هميشه فرصت هست

اين دريچه را باز كن

/ چه همهمه اي مي آيد

گويا

/« مرغ » و « متكا » توزيع مي كنند

اينها كه در صف ايستاده اند

به خوردن و خوابيدن معتادند

وقتي بهانه اي

/ براي بودن نداشته باشي

در صف ايستادن

/ خود بهانه مي شود

و براي زدودن خستگي بعد از صف

ورق زدن

/ يك « كلكسيون » تمبر

/ چقدر به نظرت جالب مي آيد

امروز

/ در روزنامه خواندم

/ ته سيگارهاي چرچيل را

به قيمت گزافي فروختند

آه خدايا

/ آدم براي سقوط

/ چه شتابي دارد!

ديروز در باغ وحش

/ شمپانزه اي ديدم

/ كه به نظريه ي داروين

/ فكر مي كرد

چگونه مي توان

/ با اين همه تفاوت

/ بي تفاوت ماند؟

پشت اين حصار

چه سياهي عظيمي خوابيده است

با دلم گفتم: برگرد براي رفتن فكري بكنيم



*



وقتي كه در حواشي خاطره هايت قدم مي زني

چه زود خسته مي شوي

من شب هاي بسياري را

در معرض ملامت وجدان بودم

و در تلافي شبهايي كه بي دغدغه خوابيدم

بعد از اين

زير سرم به جاي متكا سنگ خواهم گذاشت

آه نگاه كن

سرزنش چه نتيجه ي بلندي دارد

/ وقتي فروتن باشيم



*



من از حضور اين همه بيخودي در خانه ام

/ متنفرم

اي دل برخيز تا براي رفتن فكري بكنيم



*



ديشب خسته و دل شكسته خوابيدم

خواب ديدم

/ دلم براي لمس آفتاب

/ چونان نيلوفري

/ بر قامت نيزه پيچيد

و صبح كه برخاستم

/ پر بودم از روشنايي

امروز آفتاب چه داغ مي تابد!

و صبح آه چه صبح مباركي است!

احساس مي كنم

/ كه از هواي سفر سرشارم

و دلم هواي رسيدن دارد

امروز من حضور كسي را در خود احساس مي كنم

كسي كه مرا

/ به دست بوسي آفتاب مي خواند

و راز پرپر شدن شقايق را

/ با من به گريه مي گويد

كسي كه در كوچه هاي شبانه اشكم

/ با او آشنا شده ام



*



اين كاروان چه مؤذن خوش صدايي دارد

به همراهم گفتم:

/ ما با كدام كاروان

/ به مقصد مي رسيم

گفت:

كارواني كه از مذهب باطل تسلسل پيروي نمي كند

و به نيت بر نگشتن مي رود



*



وقتي به راه مي آيي

با هر گامي كه بر مي داري

/ آفتاب را

/ بزرگتر مي بيني

اين كاروان به زيارت آفتاب مي رود

نگاه كن

اين مرد چه پيشاني بلندي داد

تو تا كنون چهره اي ديده اي

/ كه اين همه منور باشد؟

چه دستهاي سترگي دارد

و قامتش براي ايستادن چقدر مناسب است

بي شك

/ آفتاب اسم او را مي داند

گفتم آفتاب، آري آفتاب

اينجا گردش آفتاب خيلي طولاني است

و محض تفرج حتي چشمانت

بي سبب افقهاي زيادي را خواهد ديد

و روز چنان است

كه مي تواني همه جا را ببيني

و همه ي صداها را بشنوي

گوش كن

/ باز هم صداي همهمه اي مي آيد

همهمه اي عظيم

هميشه اين طور است

وقتي كه از حرص حقير داشتن دل مي كني

همهمه ي عشق را مي شنوي

اينان كه در پاي بيستون صف بسته اند

/ راهيان عشقند

و منتظرند كسي بيايد و تيشه ها را تقسيم كند

تيشه ابزار سعي عاشقاني است

كه سينه به سينه ي كوه مي روند

و كار تخريب حصار را

/ تجربه مي كنند

اينان مهياي ظهور بت شكنند



*



وقتي كه از هواي گرفته ي بودن

/ به سمت جبهه مي آيي

تمام تو در معيت آفتاب است

زير كساي متبرك توحيد



*



با دلم گفتم : هيچ كس بي آنكه سعي كند

/ به زيارت آفتاب نخواهد رفت

همراهم گفت : سال گذشته يادت هست

چه روزهاي خوشي داشتيم!

امروز اما نگاه كن

چه اضطراب قشنگي ما را در بر گرفته است!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد