از خواب هميشه علف ( به مرحوم سهراب سپهري )

۷۰ بازديد
 

دست بر شاخه ي عشق

روي در پنجره داشت

نگران گل سرخي كه در آن سوي نگاهش مي رست

بوي گل را مي ديد

و به تعبير خدا برمي خواست

و به صحرا مي رفت

سر هر كوچه درختي مي كاشت

و به باران مي گفت:

تو هوادار درختي باش

كه سر كوچه ي تنهايي

دست سبز خود را

/ به كبوتر بخشيد

دستهايش سبدي بود پر از ميوه ي عشق

و نگاه تر او

مثل يك چشمه به اعماق علفها مي رفت

لحظه هايي بسيار

خيره مي شد به دو گنجشك

/ كه در باغ خدا مي خواندند

ابر در دهكده ي چشمانش مي باريد

هيچ دريايي از منظر او دور نبود

عاقبت مثل گريزي به نهايت پيوست


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد