دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۱۰ ۷۰ بازديد
دست بر شاخه ي عشق
روي در پنجره داشت
نگران گل سرخي كه در آن سوي نگاهش مي رست
بوي گل را مي ديد
و به تعبير خدا برمي خواست
و به صحرا مي رفت
سر هر كوچه درختي مي كاشت
و به باران مي گفت:
تو هوادار درختي باش
كه سر كوچه ي تنهايي
دست سبز خود را
/ به كبوتر بخشيد
دستهايش سبدي بود پر از ميوه ي عشق
و نگاه تر او
مثل يك چشمه به اعماق علفها مي رفت
لحظه هايي بسيار
خيره مي شد به دو گنجشك
/ كه در باغ خدا مي خواندند
ابر در دهكده ي چشمانش مي باريد
هيچ دريايي از منظر او دور نبود
عاقبت مثل گريزي به نهايت پيوست