من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

پيش از تو

۶۹ بازديد
 

پيش از تو آب معني دريا شدن نداشت

شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت



بسيار بود رود در آن برزخ كبود

اما دريغ زهره ي دريا شدن نداشت



در آن كوير سوخته، آن خاك بي بهار

حتي علف اجازه ي زيبا شدن نداشت



دلها اگرچه صاف ولي از هراس سنگ

آيينه بود و ميل تماشا شدن نداشت



چون عقده اي به بغض فرو بود حرف عشق

اين عقده تا هميشه سرِ واشدن نداشت


كشف آفتاب

۸۱ بازديد
 

سفر گزيد باز از اين كوچه همنفسي

پريد و رفت بدان سان كه مرغي از قفسي



كسي كه مثل درختان به باغ عادت داشت

شبيه لاله به انبوه داغ عادت داشت



كسي كه همنفس موجهاي دريا بود

صداقت نفسش در نسيم پيدا بود



بهار سبز در آشوب خشكسالي بود

شكوفه دار ترين باغ اين حوالي بود



كسي كه خرقه اي از جنس آب در بر داشت

كسي كه شعر مرا از ترانه مي انباشت



كنون دريچه ي دل را به روشني وا كن

به ياد او گل خورشيد را تماشا كن



ميان آينه ها ردّ داغ را مي جست

درخت بود و هوادار باغ را مي جست



تمام زاويه ها را به يك بهار سپرد

كوير تشنه ي ما را به جويبار سپرد



در انتهاي عطش آفتاب مي نوشيد

كسي كه از دل او شعر آب مي جوشيد



كسي كه از ورق سرخ گل كتابي داشت

براي پرسش و ترديد ما جوابي داشت



كسي كه آب شدن را التهاب آموخت

شكوه سبز شدن را در آفتاب آموخت



كسي كه شايبه ي آن نقاب را فهميد

كسي كه حيله ي سنگ و سراب را فهميد



كسي كه با تپش مرگ زندگاني كرد

كسي كه با همه جز خويش مهرباني كرد



كسي كه با دل ما ارتباط آبي داشت

هزار پنجره مضمون آفتابي داشت



به كشف مشرق خورشيدهاي ديگر رفت

هزار مرتبه از ابرها فراتر رفت



چگونه گويمت اي چشمهاي زيرك باغ

چگونه گويمت اي شكل واقعيت داغ



هنوز عكس تو در دستهاي ديوار است

هنوز كوچه از آن سبز سرخ سرشار است



هنوز عكس تو و خشم ديگران بر جاست

به چشمهات، كه مظلوميت در آن پيداست



تو را به خاطر آن آفتاب مي گويم

تو را به خاطر در يا و آب مي گويم



تو را به خاطر آن چشمها كه مي سوزند

و اشكها كه مرا شعر تر مي آموزند



تو را به خاطر آن ياسمن كه نشكفته است

به آن دو غنچه كه چون شعرهاي ناگفته است



تو را به خاطر رؤياي آن سه حسرت سبز

تو را به خاطر آن روزها و صحبت سبز


وقتي دچار غربت اينجاييم

۷۷ بازديد
 

هر قطره آب

اگر چه گندابهاي مسير

/ باور دريايي اش را زدوده اند

با اين همه

/ در ضمير خويش

/ درياي كو چكي است

و من در اين لفظ

/ به مبهم ترين معني

/ كه به هيچ كوزه در نشايدش آوردن

چون ناكجا كه نيست

/ ولي هست

و جز به تجربت

دركي عميق

/ از اين وهم بي رنگ

/ ميسر نمي آيد

من از آن

/ به قال مختصري در مي گذرم

كه به حسي غريب مي ماند

و به جز زباني غريب در نمي آيد



*



دنيا آتشكده ي موقتي است

تا من و تو

/ در آن بنشينيم

نه عبوس

/ كه چون ققنوس

/ دوباره شدن را

/ و به اميد ديداري در ناكجا

مرا اين معني

/ با غروب مأنوس كرده است


پاسخ يك نامه

۷۵ بازديد
 

تعارف كردي دوستمان داري

در نامه اي

در پاكتي كه به تمبري از

/ آسمان خراشهاي واشنگتن

/ آلوده بود

و تصويري از تو

با لبخند

با پلاكي نقره اي در پارك

مثل يك گاو مقدس در هندوستان خوشبختي

و دو صفحه حرف از « فرانك »



*



اما اينجا

آسمان آبي است

وطن پيراهني تابستاني در بر دارد

و كنار پنجره اي ايستاده است

كه رو به آسمان باز مي شود

اينجا همه خوبند

و بدها اندكند

با اين همه از تو و «فرانك »عاقل ترند

اينجا درخت و آب

پرنده و آفتاب

و ميليونها دست

آسمان را آكنده اند

اينجا هميشه آوازي هست

كه تا كنون نشنيده ايم

و مرتب گلهايي مي شكوفند

كه نامشان

در دائرة المعارف گلها نيست

و بهار با تعجب مي رسد:

خدايا اسم اين گلها چيست؟

اينجا مادران از كوير مي آيند

اما دريا مي زايند

كودكان طوفان مي آفرينند

دختران بهار مي بافند

و پسران براي توسعه ي صبح

/ خورشيد مي افشانند

اينجا هر دريچه

تكرار گشايشي است

به دشت متنوع عشق

وطن سيد بزرگواري است

كه با دستان سبز

چون موجي در سواحل طوفاني

/ حماسه مي خواند

اينجا همه امام را دوست دارند

و امام همه را دوست دارد

پنجره ي چشمهامان را مي گشاييم

با قلبهامان نگاه مي كنيم

و سپس عشق

و سپس رنج و صبر

و خم شدن در خون خويش

و بدينسان

ما براي گسترش عشق

به دنيا مي آييم

و از دنيا مي رويم


پرندگان مي آيند

۷۳ بازديد
 

در خيابان كساني هستند كه به آدم نگراني تعارف مي كنند

اما من كه دغدغه ي خوشبختي ام نيست

به شادي اين خوشبختهاي كوچك مي خندم

پس مي آيم با زنبيلهايي از ترانه و آويشن

و مرداني را سلام مي دهم

كه تو را در تنفس خود دارند

و يك لبخند تو را

به هزار بار عافيت محض

/ ترجيح مي دهند

كساني كه از هم مي پرسند :

/ « چگونه هنوز هم زنده ايم ؟»

نشاط سرودهايم را حفظ مي كنم

و ترانه هايم را از زيبايي مي آكنم

و با تمام حنجره هاي صبور

آواز مي خوانم

نشاط سرودهايم را حفظ مي كنم

ميان آفتاب و مردم راه مي روم

و ترانه هايم را كه از اميد سرشارند

در جيبشان مي ريزم

/ در سبدهاي خاليشان

/ در دلشان

و دفتر لبخندهايم را

با مردم كوچه و خيابان

/ ورق مي زنم

با كودكان امسال

مردان سالهاي ديگر

كه منشور تحقّق آفتاب را

در سر انگشتان خويش دارند

كودكاني روشن

كودكاني از پشت آفتاب

از صلب سخاوتمند بهار

كودكاني كه هر پنجشنبه عصر

در بهشت شهيدان

آينده ي وطنم را به شور مي نشينند

كودكاني كه مسير بهار را تعيين مي كنند

نشاط سرودهايم را حفظ مي كنم

و ترانه هايم راز آب و آفتاب پر مي كنم

براي بهاري كه هست

براي بهاران در راه

نشاط سرودهايم را حفظ مي كنم

با تمام حنجره هاي تشنه

فرياد مي زنم :

تحقق آفتاب حتمي است

پرندگان مي آيند


نياز محو شدن ( براي حضرت امام )

۶۹ بازديد
 

سپيده سر زد و ما از شب قفس رفتيم

چنان پرنده شديم وز دسترس رفتيم



ز دور آبي درياي عشق پيدا شد

چو رود زمزمه كرديم و يكنفس رفتيم



بهار آمد و تشكيل يك گلستان داد

در اين ميانه نمانديم و خار و خس رفتيم



نياز محو شدن بود در تن خاكي

كه با شنيدن يك بانگ از جرس رفتيم



در اين بهار بمانيد شرمتان بادا

خطاست اينكه بگوييدمان عبث رفتيم


و نه حتي شعر ( براي مرحوم محمدحسين بوبايي )

۶۹ بازديد
 

در شب تجرّد محض

شب بي زمزمه

تو را مي شنوم

/ و تنفس آسمان را

/ و خواب برگها

در شب سكوت

تو را مي شنوم

/ و حيرت پنجره

/ و ارتعاش نسيم را

كه به ناگهان

/ فرا مي گيرد

/ تمام مرا

در شب تعجب

در شب شگفتي

تو را مي شنوم

و صداي پاي عمر را كه مي گذرد

و بوي مرگ را

/ كه پيش مي آيد

و در اين هنگام

حسرت درختي است

/ خشك و بي برگ

و شب با اندوه برقرار مي شود

و من مي شنوم

/ تو را و گريه هاي دلم را

ديگر سخني نيست

/ و نه حتي شعر

و من در خلأ گم مي شوم

/ كه كناري ندارد


واقعه

۷۶ بازديد
 

باغ را دريابيد

رفت آن چشم كه دلواپس فرداها بود

اشك در چشمانم

لبم از خاموشي لبريز است

و من اين شعر نه خود مي گويم

واژه ها در دهن شهر به وجد آمده اند

و درختانم وا داشته اند

اين كه مي خواني آواز دل اين درياست

هيجان شهري است

كه به چشم تيزش محتاج است

باغ را دريابيد!

غيبت چشمانش سنگين است

چشمهامان چه گناهي كردند

كه از اين پس بايد

بي چراغ روشن

باغ را بشناسند

چشمهايش

باز چون خورشيدي در كنكاش

مثل اطمينان بود

و چه وسعت داشت بي هيچ شباهت به كوير

همه زاينده و سبز

مثل جنگل بود بي يك علف هرز در او

آه ديگر نه درختي است كه من

عطش چشم تماشا جو را بنشانم

باغ را دريابيد

اين سواري كه به خاك افتاده است

طاقت طايفه ي طوفان بود

آه اين خون جوان

خاك را خواهد شست؟

چشمتان را بگشاييد به باغ

رفت آن سرو صبور

دست برداريد اين خون صميمي امروز

/ حرف آخر را گفت!

مردمان آمده اند

تا تماشاي مرا بردارند

آه اطراف من آن چشم كجاست

و درختي كه بياسايم من

باغ را در يابيد!

خواب پيشاني او

مثل خاموشي فكري تازه است

در دل خاك بكاريد او را

شوق سر بر كردن با خاك است

و گلي را كه از اين پس باران

با لبي تشنه بر او مي بارد

چون نسيم محزون

او در اطراف درختان مي زيست

باغ را مي مانست

با بهاري در ذات

و شكفتن عادت او را

دل تنگي داشت

دل تنگي همچون جاده ي كوهستانها

و در آنجا يكدست

باد بود و مهي از تنهايي

اينك اي خون شريف!

ما تو را مي خوانيم

ما مي افشانيمت

در گذرگاه نسيم و باران

تا برويند درختاني در طوفانها

آه آشوب سپيد!

در دل اين دريا مي ماني

كه سرآغاز تمام خوبي است
*
گل چه پايان قشنگي دارد!


من هم ميميرم

۷۸ بازديد
 

من هم مي ميرم اما نه مثل غلامعلي

كه از درخت به زير افتاد

/ پس گاوان از گرسنگي ماغ كشيدند

/ و با غيظ ساقه هاي خشك را جويدند

/ چه كسي براي گاوها علوفه مي ريزد؟

من هم مي ميرم

اما نه مثل گل بانو

كه سر زايمان مرد

/ پس صغرا مادر برادر كوچكش شد

/ و مدرسه نرفت

/ چه كسي جاجيم مي بافد؟

من هم مي ميرم

اما نه مثل حيدر

كه از كوه پرت شد

/ پس گرگ ها جشن گرفتند

و خديجه بقچه هاي گلدوزي شده را

/ در ته صندوقها پنهان كرد

/ چه كسي اسبهاي وحشي را رام مي كند؟

من هم مي ميرم

اما نه مثل فاطمه

/ از سرماخوردگي

/ پس مادرش كتري پر سياوشان را

/ در رودخانه شست

/ چه كسي گندم ها را به خرمن جا مي آورد؟

من هم مي ميرم

اما نه مثل غلامحسين

از مار گزيدگي

/ پس پدرش به دره ها و رود خانه ها ي بي پل

/ نگاه كرد و گريست

/ چه كسي آغل گوسفندان را پاك مي كند؟

من هم مي ميرم

اما در خيابان شلوغ

در برابر بي تفاوتي چشمهاي تماشا

زير چرخهاي بي رحم ماشين

ماشين يك پزشك عصباني

وقتي از بيمارستان دولتي برمي گردد

پس دو روز بعد

در ستون تسليت روزنامه

زير عكس ۴*۶ خواهند نوشت

اي آنكه رفته اي

چه كسي سطلهاي زباله را پر مي كند؟


ناگهان بهار

۷۵ بازديد
 

يك شاخه گل محمدي

با شدتي شگفت

در برودت سينا شكفت

چندان كه

هفت ستون سيماني فرو ريخت

و ديكتاتورها، سر گيجه گرفتند

نظاميان

جهت پيشگيري طوفان

امواج را

در سواحل نيل بازرسي مي كنند

اما در تقدير آمده است

اين بار چون گذشته

صندوق حادثه

در اطراف دستهاي امين آسيه

/ لنگر مي گيرد

پليس

بين گل محمدي و مردم

/ ديوار مي كشد

و نمي داند كه

نيل به بلعيدن فرعونان

/ عادت دارد

آه…

بر موجهاي نيل

صندوق حادثه را ...