كشف آفتاب

مشاور شركت بيمه پارسيان

كشف آفتاب

۸۲ بازديد
 

سفر گزيد باز از اين كوچه همنفسي

پريد و رفت بدان سان كه مرغي از قفسي



كسي كه مثل درختان به باغ عادت داشت

شبيه لاله به انبوه داغ عادت داشت



كسي كه همنفس موجهاي دريا بود

صداقت نفسش در نسيم پيدا بود



بهار سبز در آشوب خشكسالي بود

شكوفه دار ترين باغ اين حوالي بود



كسي كه خرقه اي از جنس آب در بر داشت

كسي كه شعر مرا از ترانه مي انباشت



كنون دريچه ي دل را به روشني وا كن

به ياد او گل خورشيد را تماشا كن



ميان آينه ها ردّ داغ را مي جست

درخت بود و هوادار باغ را مي جست



تمام زاويه ها را به يك بهار سپرد

كوير تشنه ي ما را به جويبار سپرد



در انتهاي عطش آفتاب مي نوشيد

كسي كه از دل او شعر آب مي جوشيد



كسي كه از ورق سرخ گل كتابي داشت

براي پرسش و ترديد ما جوابي داشت



كسي كه آب شدن را التهاب آموخت

شكوه سبز شدن را در آفتاب آموخت



كسي كه شايبه ي آن نقاب را فهميد

كسي كه حيله ي سنگ و سراب را فهميد



كسي كه با تپش مرگ زندگاني كرد

كسي كه با همه جز خويش مهرباني كرد



كسي كه با دل ما ارتباط آبي داشت

هزار پنجره مضمون آفتابي داشت



به كشف مشرق خورشيدهاي ديگر رفت

هزار مرتبه از ابرها فراتر رفت



چگونه گويمت اي چشمهاي زيرك باغ

چگونه گويمت اي شكل واقعيت داغ



هنوز عكس تو در دستهاي ديوار است

هنوز كوچه از آن سبز سرخ سرشار است



هنوز عكس تو و خشم ديگران بر جاست

به چشمهات، كه مظلوميت در آن پيداست



تو را به خاطر آن آفتاب مي گويم

تو را به خاطر در يا و آب مي گويم



تو را به خاطر آن چشمها كه مي سوزند

و اشكها كه مرا شعر تر مي آموزند



تو را به خاطر آن ياسمن كه نشكفته است

به آن دو غنچه كه چون شعرهاي ناگفته است



تو را به خاطر رؤياي آن سه حسرت سبز

تو را به خاطر آن روزها و صحبت سبز


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد