واقعه

مشاور شركت بيمه پارسيان

واقعه

۸۲ بازديد
 

باغ را دريابيد

رفت آن چشم كه دلواپس فرداها بود

اشك در چشمانم

لبم از خاموشي لبريز است

و من اين شعر نه خود مي گويم

واژه ها در دهن شهر به وجد آمده اند

و درختانم وا داشته اند

اين كه مي خواني آواز دل اين درياست

هيجان شهري است

كه به چشم تيزش محتاج است

باغ را دريابيد!

غيبت چشمانش سنگين است

چشمهامان چه گناهي كردند

كه از اين پس بايد

بي چراغ روشن

باغ را بشناسند

چشمهايش

باز چون خورشيدي در كنكاش

مثل اطمينان بود

و چه وسعت داشت بي هيچ شباهت به كوير

همه زاينده و سبز

مثل جنگل بود بي يك علف هرز در او

آه ديگر نه درختي است كه من

عطش چشم تماشا جو را بنشانم

باغ را دريابيد

اين سواري كه به خاك افتاده است

طاقت طايفه ي طوفان بود

آه اين خون جوان

خاك را خواهد شست؟

چشمتان را بگشاييد به باغ

رفت آن سرو صبور

دست برداريد اين خون صميمي امروز

/ حرف آخر را گفت!

مردمان آمده اند

تا تماشاي مرا بردارند

آه اطراف من آن چشم كجاست

و درختي كه بياسايم من

باغ را در يابيد!

خواب پيشاني او

مثل خاموشي فكري تازه است

در دل خاك بكاريد او را

شوق سر بر كردن با خاك است

و گلي را كه از اين پس باران

با لبي تشنه بر او مي بارد

چون نسيم محزون

او در اطراف درختان مي زيست

باغ را مي مانست

با بهاري در ذات

و شكفتن عادت او را

دل تنگي داشت

دل تنگي همچون جاده ي كوهستانها

و در آنجا يكدست

باد بود و مهي از تنهايي

اينك اي خون شريف!

ما تو را مي خوانيم

ما مي افشانيمت

در گذرگاه نسيم و باران

تا برويند درختاني در طوفانها

آه آشوب سپيد!

در دل اين دريا مي ماني

كه سرآغاز تمام خوبي است
*
گل چه پايان قشنگي دارد!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد