پرسيدند كجاست
پرسيدند كيست
پرسيدند چه ميكند
پرسيدند كي برميگردد؟
و من هيچ نگفتم!
نه از شكوفهي نرگس،
نه از سپيدهي دريا.
باد ميآمد
يك نفر پشتِ پردههاي باد پيدا بود،
همين و اصلا
نامي از كجا رفتهايدِ نرگس نبود،
چيزي از اينجا چطورِ سپيده نبود.
(نصف شب باشد، هر چه ...!
فاخته بايد بخواند!)
گفتم نگرانِ گفت و گويِ بلند من با باد نباشيد
دهانم را نبنديد، آزارم ندهيد
خوابم را خراب نكنيد
من نميدانم سپيدهي نرگس كدام است
من نميدانم شكوفهي دريا چيست
من از فاختههاي سحرخيزِ درهي خيزران
هيچ آوازي نشنيدهام
فقط وقتي از بيتُالَحْم
به جانبِ جُلجُتا ميرفتيم
حضرتِ يحيي گفت:
چه زندان و چه خانه،
هر دو سويِ همهي ديوارهاي دنيا يكيست.
چقدر عكس، آشغال، كلمه، حرف
چقدر چَرت و پَرتِ دُرُست
دشنامهاي دلنشين
دو روييِ بي ريا
روزنامههاي صبح
روزنامههاي عصر
چه عناوينِ آبرومندي
چه خبرهاي خالصي
چه آرامشي دارد اين قيلوله
قيلولهي خُمار
در سايهسارِ چتري از عقرب، عقربِ كور.
همه چيز عالي، دُرُست، بينظير و مزخرف است،
اين وسط
فالگيرهايِ ناكسِ خوشْخيال هم
فقط اميد ميفروشند
بخت، باران، سفر، سكه و
صحبتهاي كهن سالِ البته ...!
البته به زودي اتفاقي رُخ خواهد داد
مورچهها غمگيناند
فوارهي حوضِ بزرگِ بالاي شهر،
فرشتهها، عملهها، روسپيها،
و ظهرِ دوشنبه، هفتم خرداد ...!
لطفا سايه سارِ همين چند سطرِ ساده را
سانسور نكنيد.
يكي از نويسندگانِ مايل به عهدِ اتابكان
خواب ديده است
خداوند او را از قزوين به ري خواهد رساند
و در كتاب مقدس آمده بود
نان ارزان است هنوز
كلمه ارزان است هنوز
كتاب ارزان است هنوز
و زندگي
و دشنام، دو رويي، و اجازه بدهيد
عرض خواهم كرد
همهي آن حقيقتِ لوس بيمزه همين است
ايرانيان هرگز در زندگي دروغ نميگويند.
پس پاي صندوقهاي راي زانو خواهيم زد
به نام پدر، پسر و روحالقدس ...!
آمين!
مورچههاي غمگينِ من!
آمين!
(پس فالگيرِ بزرگ
از مسندِ آفتاب به زير آمد
و خطاب به خرمگسِ خسته گفت:
دريغا كه در اين درازنايِ بيدليل
آدمي تولدِ خويش را
تنها در وحشتِ گريه آغاز ميكند!)
و روزنامهها نوشتند
در زندگي
هرگز حق با هيچ كسي نبوده است
و اگر آدمي ميتوانست
تنها به قدرِ شبتابي، شريكِ روشنايي شود
ديگر نيازي به عناوين آبرومند و
اخبارِ خالصِ روزگارِ خويش نداشت.
خوش باشيد مورچگانِ غمگينِ من!
جهان را
تنها براي فحاشانِ بيشرف آفريدهاند.
هي واوِ بيدليل!
به من بگو
در اين هواي تاريك،
همدستِ كدام جملهي مجبور به سايه خواهي خزيد؟
وقتي كه پايانِ زيباترين جملهها
همين حضورِ يك نقطهي نارواست،
معلوم است كه تاريكي
تنها تاوانِ نوشتنِ ترانههاي ماست.
اينجا حتي حروفِ ربط
از تجمعِ كلماتِ آسوده ميترسند،
حروف
از ربطِ اين واژه به آن واژه ميترسند.
واو!
هي واوِ بيدليل!
آگاه و برحذر باش،
فردا باز عدهي ديگري ميآيند
و از لعنتِ لغتهاي تازه سخن ميگويند.
ميگويند كه خداوند
از آفرينشِ غمانگيزِ آدمي
پشيمان است.
يك خط فاصله بگذار
ترانهات را شبيه من تمام كن:
حُروف، كَلَمات، و كاف، و لام، و مات!
اما تو ...!
تو ... واوِ بيدليل!
به همسرت بگو فردا با وثيقه بيايد.
آيا هنوز
اين روشنترين اشارهي روز است
كه تاريكي را
به اختيارِ خود رَقَم ميزند؟
ميگويند صبوري كنيد،
فريبِ اين حروفِ ناخوانا
نشخوارِ بيهودهي باد است كه ميوَزَد.
راهي نيست.
ديگر نه عطرِ ناني كه در سَبَد،
نه بارشِ ماهياني كه معجزه.
براي رسيدن به قُلهي ماه
بايد به نبضِ بيقرارِ همين شبتابِ مُرده
قناعت كنيم.
مهم نيست!
شبي، شبي شايد آسمانِ گرفتهي اين همه عَزا
آوازهاي آفتابِ سفر كردهي ما را
به ياد آوَرَد.
فرمانِ گرگ و فرودِ گيوتين
سرهاي بُريده بر عرشههاي آب
روئيدنِ رطيل در خوشههاي گندم
چلچلههاي سوخته بر كرانههاي قير.
خبر ميرسد
دريا آتش گرفته است.
سيلابِ ماسههاي رياض
هجومِ هند
سقوطِ بُرجِ اَسَد
رستاخيزِ مُردگانِ چِچِن
مراثي مسكو، مزارهاي مَنهَتن،
خبر ميرسد
مورانِ بَعلِ زَبوب
تمامي كشمير و كرانههاي چين را بلعيدهاند.
رمبو، عَدَن، اروپا
كمُون، ستاره، صليبِ شكسته، شب.
عبورِ اقيانوسِ تيغ و نمك
از خوابِ اورشليم،
و آوازهاي عجيبِ جادوگرِ بزرگ
بر جنازهي رسولانِ نينوا.
تماشا كنيد
در كتابسوزانِ اين هزاره،
كلمات از وحشتِ تكلمِ شيئي
به بيناميِ نخستينِ خويش باز ميگردند!
و دريا، و گرگ،
و نفت، ناروا، گريوه، دروغ،
و احتمال، تاريكي، ترور ...!
و باد
آخرين خبرچينِ خستهي بنلادن،
كه از خارزارِ خشاب و خشخاش ميآيد وُ
از تلاوتِ هزارهي انتحار ميگذرد.
از بغداد خبر ميرسد
بارانِ مار و غبار موريانه ميبارد هنوز،
و گرگ
دو تا گرگِ گرسنه
كه از سهراهيِ دروازهدولت
به جانبِ ما ميآيند،
ميآيند سمتِ خيابانِ شريعتي ميپيچند،
ميروند رو به راهِ كوهِ بزرگ.
در بازخوانيِ خوابهاي مُردگان
اشتباهِ عجيبي رُخ داده است.
خُنياگرِ خاموشِ اين روايتِ مخفي ميدانست
در آخرين پردهي اين بازي بزرگ چه ميگذرد،
اما هرگز از آوازهاي مرموزِ آخرالزمان
با ما سخن نگفت.
آن روز
پيادهروها
پوشيده از پوتينهاي كهنه بود
بوي خاكسترِ كتاب و خردلِ تازه ميآمد
شهر خلوت بود
كاهنان به كنيسهي نَبوكَدِ نصر رفته بودند.
تانكها، طيارهها، راهها، مردمان،
گورستانِ گهوارهها
زوزههاي گرگ
گنجشكهاي ناتمام،
و مُردگانِ جُلبكپوشِ پنجشنبهها
در شمارشِ بيپايانِ گوركنانِ پير.
گفتم گرگ،
دو تا گرگِ گرسنه
از سهراهيِ دروازهدولت
پيچيده بودند سمت شريعتي
داشتند رو به كوه ميرفتند.
يك عده
مشغولِ خواندنِ نمازِ وحشت بودند،
عدهاي ديگر
به هواي نان و مَرهَم و چاقو
به چراغهاي روشنِ دريا دشنام ميدادند،
همهمهي باد
پُر از وحشتِ وزيدن بود.
گرگها
پايينتر از پلِ سيدخندان
زبالهدانيِ بزرگِ شهرداري را بو ميكردند،
خالي بود
زبالهدزدهاي سحرگاهِ سگ
پايتختِ پشيمانشدگان را شُسته بودند.
آنسوتر
زناني باردار از سرزمينِ آناباز
بر مردگانِ بيگورِ خويش مويه ميكردند،
و بعد
بارانِ بُرادههاي عنكبوت،
و بعد
بابِلِ بينبي،
و بعد
جنازهي جهان بود
كه بر دوشِ مورچگانِ گرسنه
به جانبِ گورگاهِ گوانتانامو ميرفت.
گريه نكن حِزقيالِ نبي
امروز
پيش از سقوطِ بُرجالبَراجنه،
ملاعمر
به تنگههاي تورابورا خواهد رسيد.
و دلهره، و مور،
دريا، دماوند، اَژيدهاك،
و ذهنِ علف
كه در بارشِ ريزههاي ذغال ميزاييد،
و تكه ابري تاريك
و تلفظِ لهجهي نمك،
جراحتِ مزمنِ همخوابگي،
هياهوي جغد وُ
حضور جن،
و جادههايي جنازهپوش
تا انتهاي جهان.
گرسنگي چيز خوبي نيست
جنگ ... چيز خوبي نيست.
حالا هر دو گرگِ گرسنه
از حواليِ گورستانِ هفتم گذشته بودند،
داشتند رو به كوه ميرفتند.
بالاتر از ويرانههاي پُل
كودكي با پايِ مصنوعياش در دست
دماوندِ دوردست را
نشاناشان دادهبود.
بو ميآمد
بويِ اورادِ آل
بوي اورانيوم
بوي ادرارِ مُردگان ميآمد.
عدهاي سياهپوش
از راهِ ري
به جانبِ تجريشِ تشنه ميرفتند.
جادوگر بزرگ
هنوز هم در غيابِ گُلِ سرخ
از گهوارههاي بيراهِ نيل سخن ميگفت.
راهِ خاوران از دريا دور بود،
راويِ سهچشم
با عُمرِ توراتياش بلند،
رو به همهمهي باد
به رسولانِ خستهي خاورميانه دشنام ميداد.
آسمان ... آبستنِ تَراخُم و تاول بود،
و ما
بازماندگانِ هزارهي حوصله
هر كدام با تكهاي از تنفسِ نور
از قتل عامِ بيدليلِ دريا گذشته بوديم.
سپيدهدم
داشت دنيا را روشن ميكرد،
هر دو گرگِ گرسنه
در مخروبههاي آخرين بارگاهِ ساساني
پيِ تولههاي گمشدهي خود ميگشتند،
و شهر
تمامِ شهر
پُر از لاشهي سربازاني بود
كه از ماوراء بحار
براي چيدنِ گُل سرخ آمده بودند:
تهران، حلبچه، بغداد، كابل،
و كلماتي كهنسال
كه از خوابِ قابيلِ گرسنه برميخاستند،
تا بر آخرين صخرهي جهان بنويسند:
آدمي و گرگ
آدمي و گرگ
آدمي و گرگ ...!
بله، حرفِ شما درست است
زمين از شنيدنِ دعاي تو امشب
باز خواهد ايستاد
به ساعتش نگاه خواهد كرد
و بعد ... خيره به آسمان
در سوگِ من و شما گريه سر خواهد داد.
(گريه سر خواهد داد
همان جملهي جانشينِ گريه خواهد كرد است مثلا)
سر پا ايستادهايم
خستهايم
خيلي وقت است.
خيالت را راحت كنم،
حقيقت از اين قرار است
كه بياختيار از خوابِ خاك ميآييم
بياختيار از تكلمِ بيهنگامِ بعضيها ميترسيم
گاهگاهي نيز از سرِ اتفاق زندگي ميكنيم
و سرانجام در فراموشيِ ناپيدايِ خاموشان ميميريم.
(ميميريم
همان به خواب ميرويم است مثلا)
بس است برادر،
اتوبوس راه افتاد!
براي چيدنِ آخرين جملهي جهان
كلمه كم آوردهام،
لطفا حروفِ روشنِ رازداران را آزاد كنيد!
آزادشان كنيد!
آنها فرزندانِ فرصتگريزِ هزارهي ناناند،
كه در پايداريِ خويش
جهان را از پيرشدن باز ميدارند.
آزادشان كنيد!
پرستويي كه امروز قفسنشين شماست
فردا عقاب قفلشكني خواهد شد
كه به قلهي مِهگرفتهي قاف هم قناعت نخواهد كرد.
آزادشان كنيد!
آنها كاملترين كمربستگانِ باراناند،
كه ما روياهايِ بيگرگ خويش را
در آهوترين پيراهنِ بيفَريبشان شستهايم.
آزادشان كنيد!
پروانهاي كه از آخرين آوازِ آتش گذشته است
ديگر از گُر گرفتنِ برباد رفتهي خود
نخواهد ترسيد.
تنها در تلاوت مخفيِ ما تكثير خواهد شد،
مثل ستاره در آسمان
ترانه در كوه وُ
كلمه در كتاب.
هي رفته بر آب، درياب!
آخرين جملهي جهانِ ما
علاقه به آزادي آدميست،
كه در چيدنِ چلچراغِ آن
كلمه كم نميآوريم.
احتمالا يك عده بعد از ما
هي بيهوده از خوابِ خَتميها سخن خواهند گفت،
از شقايقِ شُسته وُ
از اخلاقِ روشنِ آب سخن خواهند گفت،
اما ابدا
به اين همه نوحهي نانوشته نيازي نيست.
نه كوپن، نه پلاك، نه جيره، نه جهان ...!
فقط فراموشمان كنيد.
ما هيچ نيازي به يادآوردِ باد و بيهودگي نداريم:
بينام، بيسنگ، بينشان، بيگور،
فقط فراموشمان كنيد.
لطفا به اين عدهي عجيب بگوييد
نگرانِ كارتونخوابهاي خسته نباشيد،
تابوتهاي بيشمارِ ما
- تا هزار زمستانِ زمهرير -
اجاقِ هر دو جهان را گرم خواهد كرد.
همين براي ما كافيست
فقط فراموشمان كنيد.
يك شب ما
همهي ما
از گورهاي غبارگرفتهي خود برميخيزيم
ميآييم
نامهاي سادهي خويش را
از پيشانيِ كوچهها، راهها و ميدانها
پاك ميكنيم
و باز گريه در آستينِ آسمان
به بيمزاريِ ماه بازميگرديم.
همين براي ما كافيست
فقط فراموشمان كنيد.
پاريابِ بيپايانِ گندم وُ
واژه بود،
قانع به يكي پارهنانِ بيمُحتسب،
كه شرافتِ شبنشينيِ خويش را
به سپيدهدمِ دروغينِ هيچ دَجالي نفروخت.
او
فروخفتهي خستهاي
چشم به راهِ بيداريِ بزرگ.
او
شاعرِ حواليِ قلهكِ قديم
با قدمهاي قطرهوار هر غروباش در پيش،
تنها نظر به غيبتِ غمانگيزِ دريا داشت.
او
نيمي سكوت و نيمي اشارهي هوش،
ميمِ خميدهي رندانِ ميفروش.
پيالهنوشِ حيرتِ شعر وُ
همسونويسِ حضرتِ حافظ منم،
كه چشم به راهِ جادويِ واژهها
تنها به كُنجِ همين خلوتِ آهسته
عادتم دادهاند.
من برادرِ بياسمِ آب وُ
فاميلِ نزديك به عيشِ آتشم.
ملائكِ منتظر
از شنيدنِ هر اشارهي من است
كه اورادِ عجيبِ جبرئيل را به ياد ميآورند.
ملائكِ منتظر ميدانند
درخت چرا دور مانده از اسمِ آب،
آتش چرا افتاده در نيستانِ ما،
و جِن چرا در تلفظِ تشنگي ...،
و مَن چرا در تكلمِ هوش!
به من بگو
رازِ داناييِ گندم كجاست.
حكايتِ زن و پياله و گل سرخ،
يا
كاشفالشيئيِ كبريا ... كجاست؟
هي پيالهنوشِ حيرتِ حَوّا!
بيا،
در مِيِ خالصم از شبِ گريه بشوي،
زيرا از كتابِ ني است اين:
به شرحهي هر حكايتي كه توراست،
از عطرِ دي است اين:
به شهريورِ هر شوكراني كه توراست،
از حيرتِ حيّ است اين:
به آهويِ هر حضوري كه توراست.
و توراست
كه در تكلمِ ملكوت فرصتم دادي
تا غَرقهي عطرِ تو از اندوهِ آدمي بگذرم.
و گذشتم،
اما اي كاش هرگز شاعر نميشدم.