كه پس كي
دَمي بميرم و دَمي كه پس بميرم و خلاص!؟
نه بترسم از چه بايدِ هر چه شما و
از اين همه،
از پَرتِ روز و از شبِ حواس.
پياله بر پياله
پريخوانِ خسته
در به نشسته از انتظار.
از پسِ اين همه خواب و اين همه راه،
بيراهِ گريه بگو به روزگار
چه ترس از اين خطا كه مگر،
مگر به غيرِ من از اين خلاص
كه سپيدهچينِ چراغِ توام!
روشن به راه كه ميروم،
به گرگ و ميش هوا،
سفر به سينِ كناره ... از آدمي!
خبر ... خبر ...! هيچ ميدوني
يه دختر ماهپيشوني
پشت پل رنگينكمون
داره مياد از آسمون؟
آينهها دور و بَرِش
تاجِ ستاره به سرش:
خوابزدهها، خبر خبر
نُك زده جوجهي سَحَر.
تا كي تو لاك برفتون
پچپچ پَرده حَرفتون!؟
اين قصهخوان خسته
عروسكاش شكسته
رَختِ عزا تنش بود
غمگينِ رفتنش بود
دست بر آينه كشيدم
ديوار بود
در برف سرخ
زادهشدن
همين است!
دست بر ديوار كشيدم
تنفس سنگ بود.
در برف سرخ
درگذشتن
همين است!
دست بر كلمه كشيدم
جادوي ديوار و تنفس سنگ
همين بود.
باريدن بيپايان برف سرخ
بر برف سرخ
همين است!
در اين شب بيماه
دردم از كدام دشنهي ناديده
پا به زايمان دارد؟
يال بر آسمان گره ميزنم
سرانگشت بر گونههاي آب.
من شيئي مرده را
به تكلم آوردهام.
بر لوح محفوظ نوشتهاند
نه آمدن با خويش و
نه رفتنِ تو با خود است،
ميان اين دو نام و
دو نقطه،
و دايرهايست
به همان هر هفت فلك
كه جز رنج
هيچ آوائيش به چرخش نيست.
چنين است كه به عشق برآييم
و به رنج!
پشت ديوار شبونه
يه نفر تو خوابِ خونه
ميگه كو، كوكوي بلبل
كو ترانه، وعدهي گُل.
پشت ديوار شبونه
يه نفر تو خوابِ خونه
مث خورشيد توي سايه
داره از خودش گلايه
مگه هر نگفته: رازه
چي شد اون هواي تازه
شبِ بنبست، درِ بسته
همه خاموش، همه خسته
پس كي از ستارهبارون
ميرسه فصل بهارون؟
هي مرغكِ بهشتي، بر برگِ گُل نوشتي
دردا از اين شكستن: صد آينه به خشتي!؟
آري تو اي رهايي، بيداد از اين جدايي
مُرديم و مي نزد جوش، پس كو، بگو كجايي؟
در فصل سر به داران، ياران به يادِ ياران
با خونِ دل نوشتند: كو نازنينْ سواران؟
من از شَبَت شنيده: يك روزِ خوش نديده
مُرغان روشنايي ... رفتند پَر بُريده.
اما به روز ديگر، از خواب نور و كوثر
صد نينوا بَرآيد، از نيستانِ خاور.
يعني كه از بهاران، روزي صداي باران
ميآيد از ترانه، سرمستِ هوشياران
ما خستگانيم، داد از جدايي
بيمونسانيم، كو آشنايي؟
- ديده به راه و به دَر نشسته
يه شب ابري، يه ماه خسته
تا كي بيايي، ماه خيالي
تو خواب گريه، جاي تو خالي!؟
ما خستگانيم، داد از جدايي
بيمونسانيم، كو آشنايي؟
- غم زمانه، شانه به شانه
شبم سَحَر شد، سَحَر شبانه
يكي نيامد، ز صبح فردا
بگويد اين درد، اين هم مُداوا ...!
ما خستگانيم، داد از جدايي
بيمونسانيم، كو آشنايي؟
- آن كه نگفتم، يه سرگذشته
كه آب دريا، ز سر گذشته
سياوَشانه: سينه در آتش
سينه در آتش، مثل سياوش
ما خستگانيم، داد از جدايي
بيمونسانيم، كو آشنايي؟
سَحَر در فصل گل
بوي تو آمد،
خيال بال و پَر سوي تو آمد.
در اين جمع مباركْ جانِ مدهوش
به رقص
در آب خواب
روي تو آمد.
مَه نو بسته گيسو، سوي دريا
هزاران موج شب
موي تو آمد.
در اين بُنبستِ باد و بيمِ ديرين
جهان هر سو كه ديد
روي تو آمد.
مگر از آبرو كو مانده نامي
كه آب و روي دل، جوي تو آمد.
همه خوبان نشستند صف در آواز
به وقتي كه گُلِ خوي تو آمد
دف و
تار و
سهتارِ صوت اَعلي،
همه هر سو
سَحَر
هوي تو آمد.
از اين صد سلسله مجنونِ عاشق
نه من تنها
كه رو سوي تو آمد.
دو صد ناگفته از ميدان بازي
كه در چوگانِ گُل
گوي تو آمد.
بگو اي سرورِ سادات عاشق
كه بختِ شعر تَر سوي تو آمد
جانان اگر جان از بدن، خواهد كه ارزاني كنم
هستي به اورنگ غزل
مكتوب چون ماني كنم.
من ميزده از نِيسِتان، تا معني هر دو جهان
بستانم و يكسر همه
از عشقِ تو ... فاني كنم.
ماني منم، فاني منم، معنايِ ايماني منم
با اين همه بيدفتري
داني كه ديواني كنم.
صد واژه دارم پشتِ سَر، صد نانوشته پيشِ رو
ميآيَدَم رَخشان ز نو
تا من غزلخواني كنم.
گر يك شبم روشن كني، تنها دمي اين ديده را
فانوس را از نور تو
خورشيدِ كيهاني كنم.
عريان اگر بگشاياَم، بند قبا از رازِ گُل
من كار و كُفرِ عيش را
تا صبح ... پنهاني كنم
من شُرب و مي، ميخانهام، با خاطرت همخانهام
با عمرِ بيپايان خود
بيني كه مهماني كنم.
هي نينوايِ نازنين، داني چه دادم اين جبين
لب دوختم از سوختن
تا با تو هَمخواني كنم
گهي سمت بالا، گهي رو به زير
چنين است تقدير نسل دلير
غريبانه در دشت و كوه و كمر
كه از ميهنِ من رسيده خبر
شقايق اگر خون، هم از كين ما
كه كشتند ياران ديرين ما
چو خون سياوش كه در خوابِ طشت
بسوزم چراغي به سوسوي دشت
در اين قحط سالان، چو گندم شدم
كه تاريخ مجروحِ مردم شدم
من از شرم قوم زنازادگان
سرودم صداي همه مردگان.
كه تا هست هستي به هستانِ مست
يكي شعله خواني، چراغان بدست.
كه خورشيد، آواز پنهان ماست
چراغ جهان، روشن از جان ماست