من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

نه شكوفه ، نه پرنده

۲۹ بازديد

 

اي بينوا درخت

كز ياد آسمان و زمين هر دو رفته اي

آيا در انتظار بھاري مگر هنوز ؟

مرغان برگھاي تو ، يك يك پريده اند

ايا خبر ز خويش نداري مگر هنوز ؟

اين عنكبوت زرد كه خورشيد نام اوست

ديگر ميان زاويه ي برگھاي تو

تاري ز روزهاي طلايي نمي تند

ديگر نگين ماه بر انگشت شاخه هات

سوسو نميكند

چشمك نميزند

ديگر درون جامي سبزي كه داشتي

آن آشيان كوچك گنجشكھاي باغ

چون دل نمي تپد

آن روز ، آشيانه ي آنان دل تو بود

آيا بر او چه رفت كه ديگر نمي تپد ؟

اين دل ، نشان هستي بي حاصل تو بود

مرغان برگھاي تو در آتش خزان

يكباره سوختند و به پاي تو ريختند

گنجشكھاي در بدر از آشيان خويش

همراه باد و برگ ، به صحرا گريختند

اما تو اي درخت ، تو اي بينوا درخت

چون مرده ي برهنه ي پوسيده استنخوان

بر گور بي نشانه ي خويش ايستاده اي

بنگر كه هر چه داشتي از دست داده اي

بنشين كه بعد ازين

ديگر به خنده لب نگشايد شكوفه اي

زيرا به روي هيچ لبي ، جاي خنده نيست

بنشين كه بعد ازين

ديگر ز لانه پر نگشايد پرنده اي

زيرا كه در حباب فلزين آسمان

ديگر هوا نمانده و ديگر پرنده نيست

اي بينوا درخت

آيا خبر ز خويش نداري هنوز هم ؟


يك لحظه زيستن

۲۹ بازديد

 

باران دوباره كوفتن آغاز كرده بود

بر شيشه هاي پنجره ي كوچك اتاق

خاكستر سپيد هزاران خيال دور

دامن گشوده بود به ويرانه ي اجاق

من آمدم به سوي تو ، بي هيچ آرزوي

بي هيچ اشتياق

زاغان ، درون كوچه ي تاريك آسمان

پر ميزدند مست

اين ، نعره مي كشيد كه دست سياه شب

خورشيد را ربود

آن ، نعره ميكشيد كه مشت درشت كوه

خورشيد را شكست

پوشيده بود چشمه ي ماه از غبار ابر

شب ، كور بود و پنجره كور و ستاره كور

ميسوخت در اجاق فرزوان چشم تو

رؤياي روزهاي خوش و قصه هاي دور

برخاستي كه حلقه كني دست خويش را

بر گرد گردنم

اما دلم به گفتن حرفي رضا نداد

تا پرسم : اين تويي و ، تو گويي كه : اين منم

يك لحظه بي اشاره و يك لحظه بي سخن

با هم گريستيم

يك لحظه در كنار هم و بي خبر ز هم

مانديم و زيستيم

باران گريه كوفتن آغاز كرده بود

بر شيشه هاي پنجره ي ديدگان تو

چون بغض در گلوي شب بي صدا شكست

آميخت سرگذشت من و داستان تو

ما چون دو برگ همزاد از شاخ يك درخت

بر خاك ريختيم

با هم به سرزمين بھاران گريختيم

اما چو باد حيله گر از راه دررسيد

ما را فريب داد و به دنبال خود كشاند

آنگه ز ياد برد و به خاك سيه نشاند

باران دوباره كفتن آغاز كرده بود

بر شيشه هاي پنجره ي كوچك اتاق

خاكستر سپيد هزاران خيال دور

دامن گشوده بود به ويرانه ي اجاق

بيرون پنجره

دور از اتاق من

دور از اجاق من

چون كركسي گرسنه در آفاق لعلگون

پر مي گشود ابر

در چشم آفتاب

منقار تيز خويش به خون شسته بود ابر

از لاشه هاي سوخته ي برگ هاي پير

دل كنده بود و چشم فروبسته بود ابر

پر مي گشود ابر


در انتظار آن چنان روز

۳۱ بازديد

 

روزي اگر فرمان مرگ آيد كه اي مرد

از اين همه عضوي كه كنون در تن توست

يك عضو را بگزين و باقي را رها كن

مي پرسم از تو

از بين اعضايي كه داري

آيا كدامين عضو را برمي گزيني

آيا كدامين را به خدمت مي گماري ؟

از بين مغز و قلب و گوش و ديده و دست

آيا به دنبال كدامينت نظر هست ؟

آيا تو مغز خسته را برمي گيزيني ؟

مغزي كه كارش جز خيال بي ثمر نيست

آيا تو چشم بي زبان را مي پسندي ؟

چشمي كه در فرياد خاموشش اثر نيست

آيا تو قلب شرمگين را دوست داري؟

قلبي كه جز عاشق شدن هيچش هنر نيست

آيا تو گوش بينوا را مي پذيري ؟

گوشي كه گر از ياوه ها و برنتابد

رندانه در تحسين او گويند : كر نيست

زنھار ، زنھار

زينان مباد هيچ يك را برگزيني

زيرا كه از اينان نصيبت جز ضرر نيست

زيرا كه در اينان هنر نيست

اما اگر از من بپرسي

من دست را بر مي گزينم

دستي كه از هر گونه بند آزاد باشد

دستي كه انگشتانش از پولاد باشد

دستي كه گاهي سخت بفشارد گلو را

دستي كه با خون پاس دارد آبرو را

دستي كه آتش ذر سياهي برفروزد

دستي كه پيش زورگويان مشت گردد

مشتي كه لبھا را به دندانھا بدوزد

مشتي كه همچون پتك آهنگر بكوبد

سندان سرد آسمان را

مشتي كه در هم بشكند با ضربه ي خويش

آيينه ي جادوگران را

آري ، اگر از من بپرسي

من مشت را بر مي گزينم

شايد كه فريادي برايد از گلويي

با مشت خشم آلود من پيوند گيرد

آنگاه ، لبخندي صفاي اشك يابد

آنگاه ، اشكي پرتو لبخند گيرد

در انتظار آنچنان روز

بگذار تا پيمان ببنديم

بگذار تا با هم بگرييم

بگذار تا با هم بخنديم

اشك تو با لبخند من همداستان باد

مشت تو چون فرياد من بر آسمان باد


نامه اي به دوردست

۲۹ بازديد

 

آه اي ميانه بالا ، آه اي گشاده موي

اي نازنين آيينه در چشم

اي سبزي تمام جھان در نگاه تو

اي آفتاب سرزده از بام باختر

اي مشرق جواني من جايگاه تو

در سرزمين ظلمت ، آيا چگونه اي ؟

آه اي سپيد بازو ، آه اي برهنه تن

اي بر سحرگھان تنت دست مھر من

كنون در آن ديار ، خدا را چگون هاي ؟

خرم ، شبان دور كه در پرتو چراغ

من مينوشم آنچه تو ميخواندي

من مي شنيدم آنچه تو ميگفتي

تا شايد از كلام تو يابم نمونه اي

فواره ي ظريف حياطت گشوده بود

نجواي نقره فامش مي ريخت در سكوت

تنھا طنين بال مگس اوج مي گرفت

چون باد پنجه مي زد بر تار عنكبوت

تا ميدميد روشني نيلگونه اي

كاغذ به روي كاغذ ، روز از قفاي روز

در دفتر سپيد تو پوسيد و زرد شد

چندين بھار آمد و چندين خزان گذشت

تا هر سخن پرنده ي آفاقگرد شد

اي بانوي كلام

وقتي كه دست من به هواخواهي دو لفظ

سرگشته در ميان دو معني بود

او را به لطف بوسه ي خود مينواختي

اي خامش سخنگو ، اي شوخ شرمگين

اي دوست ، اي معلم ، اي ترجمان بخت

اي سرخي خجالت بر گونه ي افق

هنگام عشق بازي خورشيد با درخت

در آن غروبگاه بھاري

وقتي كه آفتاب تن تو

از شامگاه بستر من ميكشيد رخت

ديدم كه همچو قلب زمين ميگداختي

اي از نژاد آهو ، اي از تبار ماه

آن لحظه هاي گمشده ي دور ياد باد

آه اي چراغ سرخ شقايق به دست تو

پيوستنت به قافله ي نور ياد باد

گويند : آسمان همه جا آبي است

اما نگاه تو

آن سبزي تمام بھاران چگونه است ؟

ايا هنوز در همه عالم نمونه است ؟

امروز شامگاه كه باراني از درون

تصوير دلفريب ترا مي شست

از پرده ي تصور تاريكم

ميديدم اي كسي كه ز من دوري

من با تو همچو آيينه ، نزديكم


چراغي از پس نيزار

۳۱ بازديد

 

تو آن پرنده ي رنگين آسمان بودي

كه از ديار غريب آمدي به لانه ي من

چو موج باد كه در پرده ي حرير افتد

طنين بال تو پيچيد در ترانه ي من

پرت ز نور گريزان صبح ، گلگون بود

تنت حرارت خورشيد و بوي باران داشت

نسيم بال تو عطر گل ارمغانم كرد

كه ره چو باد به گنجينه ي بھاران داشت

چو از تو مژده ي ديدار آفتاب شنيد

دلم تپيد و به خود وعده ي رهايي داد

چراغي از پس نيزار آسمان تابيد

كه آشيان مرا رنگ روشنايي داد

ترا شناختم اي مرغ بيشه هاي غريب

ولي چه سود ، كه چون پرتوي گذر كردي

چه شد كه دير درين آشيان نپاييدي

چه شد كه زود ازين آسمان سفر كردي

به گاه رفتنت ، اي ميھمان بي غم من

خموش ماندم و منقار زير پر بودم

چو تاج كاج ، طلايي شد از طلايه ي صبح

پناه سوي درختان دورتر بردم

غم گريز تو نازم ، كه همچو شعله ي پاك

مرا در آتش سوزنده ، زيستن آموخت

ملال دوريت اي پر كشيده از دل من

به من طريقه ي تنھا گريستن آموخت


بازگشت

۲۹ بازديد

 

دل آسوده ي من ، لانه پاك كبوتر بود

كه چتر شاخساران بر فرازش سايه گستر بود

شبي فرياد خشم آلوده ي طوفان

گريزان كرد از وحشت ، كبوتر بچگانش را

از آن پس ، لانه ويران شد

بھار از او گريزان شد

دهان شبنم آلودش پر از خاك بيابان شد

پر از خاكي كه مي پوشاند شبھا آسمانش را

تھي شد سينه اش مانند دام خالي صياد

هم از آوا ، هم از فرياد

نه فريادي كه گاه از خشم ، بفشارد گلويش را

نه آوايي كه گاه از شوق ، بگشايد دهانش را

تو از راه آمدي ، با بالھاي آفتابي رنگ

فضاي تيره اش را بار ديگر روشني دادي

ز شر فتنه هاي آسمانش ايمني دادي

به همراه خود آوردي بھار جاودانش را

از اين پس ديگرم دل ، آشيان بي كبوتر نيست

نگاه او به دنبال كبوترهاي ديگر نيست

تو از راه آمدي، اي مرغ صحراهاي تنھايي

پس از چندين شكيبايي

درنگت جاوداني باد در ويرانسراي من

بمان ديگر ، بمان ديگر براي من

بمان ، تا لانه ي دل بازگويد داستانش را

بمان ، تا شوق ديدار تو بگشايد زبانش را


شب

۲۹ بازديد

 

آتش در آبھاي روان بر فروخت ماه

برخاست باد و آتش تندش فرونشست

اما ، در آب سكن زير درختھا

عكسي فكنده بود كه پيوسته مي گسست

باران ، به گريه بار سفر بسته بود و ، شب

در بستر گشوده ي او خفته بود مست

تا برتن برهنه ي او خيره ننگرد

دست درخت راه نظر بر ستاره بست

دست درخت را

در دست خود فشردم ، رگھاي او شكست

مھتاب ، عمر شب را در شيشه كرده بود

چون شيشه بر زمين زده شد ، آفتاب رست


آيينه

۳۰ بازديد

 

لبھايش آشيانه ي آتش بود

با شعله هاي بوسه و دندان

رقصي درون جامه ، نھان داشت

چشمي بسوي آيينه ، خندان

هر ناز او ، نياز نمايش بود

صبح از شكاف پيرهنش ميتافت

شب ، غرق در سجود و ستايش بود

او ، زير لب ، از آيينه مي پرسيد

آيا من آن كسم كه تو ميخواهي ؟

آيينه ، آشيانه ي آتش بود


خطبه اي براي آب

۲۹ بازديد

 

آه اي زلال گرم

اي روح آفتاب

اي جوهر تجلي الماس و اينه

اي آهن گداخته ، اي آتش مذاب

از دگمه هاي مخملي سينه هاي نرم

رفتار كودكانه ي خود را مكن دريغ

بگذار تا دهان تر شيرخوار تو

زان دگمه ها بنوشند شير بلوغ را

آنگاه ، با لبان كف آلوده بستر

از سينه هاي شسته ، لعاب فروغ را

بگذار تا خشونت ديوانه وار تو

چنگ افكند به منحني لخت شانه ها

باشد كه نيش ناخن تيزت به جا نھد

بر شانه هاي سرخ تر از مس ، نشانه ها

بگذار تا در افكند از لرزه مورمور

سر پنجه ات به طاسك لغزان گوشتين

بگذار تا نوازش انگشت هاي تو

جاري شود ز ساق فروهشته برزمين

بگذار تا رسوخ كند موج هاي تو

در لانه اي كه پونه در او هست و مار نيست

وانگه بر آن دو قرص بلورين فروتند

ابريشمي كه هيچ در او پود و تار نيست

بگذار تا كه شيطنت كودكانه ات

چندان شود كه دست به زلف زنان زند

هر طره را به گرد گلويي در افكند

تنگ آنچنان كشد كه نفس نيز بشكند

تا سر فرو برند پري پيكران در آب

تا لاشه هاي خيس بگندد در آفتاب

آه اي زلال گرم

اي آتش مذاب


شبي در كارگاه تنديسگر

۲۹ بازديد

 

انديشه و تيشه ام مھيا بود

چون لوح و قلم ، كنار يكديگر

وان سنگ سپيد ، روبروي من

تا پيكري از دلش برآرد سر

آن لحظه ي پاك آفريدن بود

آن لحظه ي تالي خدا بودن

با هستي كائنات پيوستن

از عالم خاكيان جدا بودن

چون تيشه ي من به فرق سنگ آمد

از دست كسي دو ضربه بر در خورد

ابليس نباشد اين كه مي ايد ؟

اين گفتم و خنده بر لبم پژمرد

انديشه كنان به سوي در رفتم

گفتم : تو كه اي ، فرشته اي يا شيطان ؟

من خالق آدمي دگر هستم

سر خم كن و مزد طاعتت بستان

در چون دهنم گشوده ماند از بھت

او آمده بود و شمع در دستش

دل گفت : فرشته است و شيطان نيست

در از پي او دويد و ، او بستش

بر توده ي سنگ تكيه زد خندان

گفتا چه درين جماد مي جويي ؟

گفتم : آدم ! به خنده گفت : اينك

خاست برابرت ، چه مي گويي ؟

فرياد زدم كه : پس ، بھشت اينجاست

ناليدكه : از بھشت بيزارم

برگير مرا و بر زمين افكن

تا دل به گناه عشق بسپارم

آنگاه ، تن از حرير ، عريان كرد

گفتا كه : مرا بيافرين از تو

آن حرمت زاهدانه را بشكن

وين خواهش عاشقانه را بشنو

شمعي كه به كف گرفته بود افسرد

من تيشه ز دست خود رها كردم

آنگاه تن برهنه ي او را

با خون و خيالم آشنا كردم

از كالبدش ، گلي فراهم شد

آغشته به مھر ، چون دل آدم

از حد جمال محض ، لختي بيش

وز حد كمال عشق ، چيزي كم

چون پيكر تازه اش پديد آمد

ديدم كه به هر چه هست مي ارزد

چون دست به گوي سينه اش بردم

ديدم كه ز فرط لطف ميلرزد

سر در بر او به سجده خم كردم

هنگام نماز صبحگاهي بود

او شمع به شام تيره ام آورد

بخشايش روشن الھي بود