باران دوباره كوفتن آغاز كرده بود
بر شيشه هاي پنجره ي كوچك اتاق
خاكستر سپيد هزاران خيال دور
دامن گشوده بود به ويرانه ي اجاق
من آمدم به سوي تو ، بي هيچ آرزوي
بي هيچ اشتياق
زاغان ، درون كوچه ي تاريك آسمان
پر ميزدند مست
اين ، نعره مي كشيد كه دست سياه شب
خورشيد را ربود
آن ، نعره ميكشيد كه مشت درشت كوه
خورشيد را شكست
پوشيده بود چشمه ي ماه از غبار ابر
شب ، كور بود و پنجره كور و ستاره كور
ميسوخت در اجاق فرزوان چشم تو
رؤياي روزهاي خوش و قصه هاي دور
برخاستي كه حلقه كني دست خويش را
بر گرد گردنم
اما دلم به گفتن حرفي رضا نداد
تا پرسم
: اين تويي و ، تو گويي كه : اين منميك لحظه بي اشاره و يك لحظه بي سخن
با هم گريستيم
يك لحظه در كنار هم و بي خبر ز هم
مانديم و زيستيم
باران گريه كوفتن آغاز كرده بود
بر شيشه هاي پنجره ي ديدگان تو
چون بغض در گلوي شب بي صدا شكست
آميخت سرگذشت من و داستان تو
ما چون دو برگ همزاد از شاخ يك درخت
بر خاك ريختيم
با هم به سرزمين بھاران گريختيم
اما چو باد حيله گر از راه دررسيد
ما را فريب داد و به دنبال خود كشاند
آنگه ز ياد برد و به خاك سيه نشاند
باران دوباره كفتن آغاز كرده بود
بر شيشه هاي پنجره ي كوچك اتاق
خاكستر سپيد هزاران خيال دور
دامن گشوده بود به ويرانه ي اجاق
بيرون پنجره
دور از اتاق من
دور از اجاق من
چون كركسي گرسنه در آفاق لعلگون
پر مي گشود ابر
در چشم آفتاب
منقار تيز خويش به خون شسته بود ابر
از لاشه هاي سوخته ي برگ هاي پير
دل كنده بود و چشم فروبسته بود ابر
پر مي گشود ابر