من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

زندان

۳۰ بازديد
 

دستهايمان
بالاي تخت به ديوار بر ميادين شهر
حتي بر دكمه هاي ... جليقه
زنجير بسته ايم و يك ساعت
بي آنكه قبله نمايي به دست بگيريم
در موجتاب اينه را نديم
و ... وامانديم
زندان چه هست ؟ جز انسان درون خود
راستي كه هيچ زنداني به كوچكي مغز نيست
آري ما همه زندانيان خويشتنيم


احساس

۲۸ بازديد
 

در سايه ي مرطوب چركين سياه من
در اين شب بي مرز
مردي ست زنداني
نوري ست سرگردان
در مرگ من آن سايه در خود رنگ مي بازد
هر سايه موجودي ست
كز نور در خود نطفه مي سازد
آنگاه مي ميرد
من ديده ام
مردي كه روزي سايه اش درپيش پايش مرد
نور پليدي سايه اش را خورد
در روح من تصوير كم رنگي
پيدا و پنهان مي شود هر دم چون سايه اي بيمار
در آب هاي تار
تصوير مي خواند
من مردگان را دوست مي دارم
آنها نمي ميرند هرگز ، چون
از همدگر بيگانه مي باشند
سرگشتگان
بي سايه مي باشند
در اين شب بي مرز
در اين شب لبريز از اندوه
باران نرمي شيشه را مي شويد ، آرام
تك سايه اي حيران و سرگردان
پاشيده بر ديوار
ديوار مي ريزد فرو آوار
آوار
احساس من ، احساس بيمار


گامي دگر باقي ست

۲۸ بازديد
 

گامي دگر مانده ست
در هر كجا باشي
در خانه هاي جدول معيار انساني
اي نقطه سرگشته خط زندگي را نيست پاياني
تا زنده اي گامي دگر مانده است
بر جاي پاي من نگاهي كن
راهي كه خواهي رفت ، خواهي ديد
چنبر زده بر زير گامت رشته ي دامي ست
در خط ديد من گذرگاهيست
رويد سراب از زير هر گامي
گامي دگر باقي ست
گامي دگر گامي
گامي چو تيري بر مسيري گنگ
در نعره اش شوق رسيدن ها
گامي هدف گم كرده در مرز سرانجامي
گامي كه پاسخ بود خواهد هر سوالي را
گامي دگر مانده است
گامي دگر گامي
افسوس آن فرزانه آن سالار
خسته است
ديگر براي او
هر گان فرسنگي و فرسنگي است
با خويش مي گويد
با بي نهايت كوره ره پيوندها بسته است
خط بر مدار انحرافي پوچ پيوسته است
از نقطه تا خط رمز و راز ماست
گام نهايي در گمان ماست
پندارهاي بي بها راه جهان ماست
در لحظه ي آغاز
فرسنگ ها گامي ست
در فرجام
هر گام فرسنگي فرسنگي ست
پيمودن هر راه
افسانه ي بي ارتباط هيچ با پوچ است
با اين همه گامي دگر مانده است
افسوس
آن فرزانه ... آن سالار ، آن رهرو
فرياد زد
گام دگر باقي ست
گام نهايي ، خنده او را برد
فرزانه ي من ، رهروي من مرد
من بودم و او ، مردگان بسيار
هنگام شستن بود و كفن و دفن
در زير لب با خويش مي گفتم
گامي دگر مانده است
گامي دگر
او را كفن كرديم
ناگاه ديدم ، واي
مولاي من ، پاهاي چوبين داشت
مولاي من با پاي چوبين اش ، سخنمي راند
از صخره هاي تيز و از رههاي پنهاني
افسانه ها مي خواند
مي خواند و مي آموخت
گام دگر مانده است
گام دگر
گام دگر ، هر جا كه هستي باز هم گامي دگر مانده است
غم در دلم بيداد كرد ، اما نگرييدم
آن همگام ، هم هرگز نمي گرييد
مي گرياند
احساس كردم قلبم از چوب است
از چوب ، خونين چون صليب آنگاه
بر آن تو مصلوبي تو اي همراه
اي فرزانه اي مولا
در خويش مي گفتم
گامي دگر مانده است
مقصد رسيدن نيست
رفتن رهيدن نيست
رفتن به هر بيراهه رفتن ، هرز گرديدن
چون چرخ چرخيدن
نفس تحرك خواهش كور زمان ماست
گام نهايي در نهان ماست
بعد از رسيدن ها
گامي دگر باقي ست


چشمهاي تو

۳۱ بازديد
 

مي گفت با غرور
اين چشمها كه ريخته در چشم هاي تو
گردنگاه را
اين چشمها كه سوخته در اين شكيب تلخ
رنج سياه را
اين چشمها كه روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سياه تو
خون ثواب را
كرده روانه در رگ روح تباه تو
اين چشمها كه رنگ نهاده به قعر رنگ
اين چشمها كه شور نشانده به ژرف شوق
اين چشمها كه نغمه نهاده بناي چنگ
از برگ هاي سبز كه در آبها دوند
از قطره هاي آب كه از صخره ها چكند
از بوسه ها كه در ته لب ها فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نيست
زيباترند ، نيست ؟
من در جواب او
بستم به پاي خسته ي لب ، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم
دريغ و درد
كو داوري كه شعله زند بر طلسم سرد
كوبم به روي بي بي چشم سياه تو
تك خال شعر مرا
گويم ‚ كدام يك ؟
اين 
اين شعرهاي من


بوتيمار

۳۳ بازديد
 

مرغ اندوه است بوتيمار
مانده در افسانه هاي كهنه نامش
قصه اش ورد خموشان است
همدم امواج درياي خروشان است
بوتيمار
در كنار صحره هاي مات
در كنار موجهاي مست
مانده در انديشه اي پا بست
اشك مي ريزد
سر بروي سينه خم كرده ست
چشمها را دوخته بر كامجويي هاي دريا از تن ساحل
با گنه كاري آنها خو گرفته
با صواب خويشتن نا آشنا مانده ست
قصه ها از رنج و از شادي
همچون دانه تسبيح بر نخ كرده
بر انگشتهاي دل گرفته
دردها ديده
رنجا برده
داستانها در دل خود گور كرده
سخت چشم گفتگو را كور كرده
ديده دريا را كه بلعيده به كام تشنه خود
ناخداها را خداها را
ليك او چشمان جوشان را
پاسدار پيكر درياي خواب آلود كرد
اشك مي ريزد
از لب ساحل نمي خيزد
اشك مي ريزد مبادا
آب دريا خشك گردد
روزگار خويش را
چون اشكهايش
ريخته بر دامن اين كار ، بوتيمار
قعر گور چشمهايش چال كرده
لاشه ي بود و نبودش را
قعر تابوت لبانش خك كرده
قصه گفت و شنودش را
با همه بيگانه ، با بيكانگان خاموش مانده
عنصر هستي درون آب ديده
طرح باد و خك و آتش را
در درون چاه تاريك سياهيها كشيده
از سپيدي ها رميده
طعنه ها از مردم ساحل شنيده
قطره ها از زهر آب بركه تلخ تباهي ها چشيده
ليك از ساحل نمي خيزد
اشك مي ريزد
روز خود را كرده چون شام غريبان تار
مرغ اندوه است بوتيمار
راستي اي مرغ
اي همگام با غم هاي جاويدان
هيچ مي داني ؟
هم رهي داري در اين اندوه بي فرجام
هم دلي گمنام
داستانش چون تو جانفرساست
عاشق درياست
پيشه اش زاريست
آري
سكه خوشبختي خود را
بروي تخته نرد زندگاني باخته
اسب حسرت بر تن اميدواري تاخته
در شناسايي فكنده نام را در دفتر مرداب
ليك حتي ، خويش را چون ديگران نشناخته
عاشق درياست
بي كران درياي او شعر است
اشك مي ريزد براي شعرهايش
اشك مي ريزد مبادا خشك گردد آب دريايش
اشك مي ريزم
بر لب درياي شعرم
لحظه اي از صخره ساحل نمي خيزم
بر نگاه خسته مي بندم
نقش نكسان را
در ميان گريه مي خندم
بر مرغان ماهي خوار
كز كف درياي من هر لحظه مي گيرند
ماهي خردي
آنگه با دو صد فرياد
مي رقصند ، مي خوانند و مي گويند
طعمه خود را ز كوه و دشت پيدا كرده ايم اين بار
ليك من خاموش خاموشم
لب به تلخ آب سكوت آلوده ام
از عشق مدهوشم
همچو بوتيمار
رنگهاديدم
ننگها ديدم
دديه ام ناپك مردم را به پكي شهره ي آفا
پنجه افكندم به دامان غريقان تا رها گردند از گرداب
سينه بگشودم كه از ره ماندگان لختي بياسايند
خون شدم تا خونخواران دامن بيالايند
هر چه ديدم از تو ديدم
از توي اي درياي من اي شعر
اي دريغا دوستت دارم
باز هم مي خواهمت ، دريا
سخت مي گريم به دامانت مبادا خشك گردي
همچو بوتيمار
او هم هستي خود را نهاده بر سر اين كار
شاعر غم هاي جاويد است نصرت
مرگ اندوه است بوتيمار


مرگ

۳۴ بازديد
 

مي ايي و من مي روم اي مرد ديگر
چون تيرگي از بيخ گوش صبحگاهي
مي ايي و من مي روم ، زيباست ، زيباست
باران نرمي بر غبار كوره راهي
دشت بلاخيز غريب تفته اي بود
هر تپه اي چون طاولي چركين بر آن دشت
ما سوختيم و خيمه بركنديم و رفتيم
اينك ، تو مي ايي براي سير و گلگشت
حلاج ها ، بر دار ، رقصيدند و رفتند
شيطان حدايي كرد در اين خك سوزان
اين قصر عاج افتخار آميز تاريخ
بر پاستي ، از استخوان تيره روزان
تابوت خون آلود من گهواره ي توست
جنباندت دست پليد پير تقدير
هشدار يك دنيا فريب و رنگ و بازيست
روزي شنيدي گر كسي مي گفت : تدبير
مي اييد و من مي روم
بدرود
بدرود
چيزي نياورديم و چيزي هم نبرديم
بيهوده بودن ، تلخ دردي بود ، اما
اما ... چه دردانگيز ما بيهوده مرديم


نفرين

۲۸ بازديد
 

شايد كه قطره اي چكد از خورشيد
فانوس راه پرت شبي گردد
مهتاب خيس روي زمين ماسد
شعري شكفته روي لبي گردد
شايد كه باد عطر تن او را
از لاي در به بستر من ريزد
از روي برگ هاي گل زنبق
آوازهاي گم شده برخيزد
شايد شبي كنار درخت كاج
آواي گام او شكند شب را
ريزد به روي دامن شب بوسه
سايد چو روي سنگ لبم ، لب را
تف بر من و سكوت من و شعرم
تف بر تو باد و زندگي و شايد
تف بر كسي كه چشم به ره ماند
تف بر كسي كه سوي كسي ايد
شايد كه عشق هديه ابليس است
اندوه اگر سزاي وفا باشد
شايد اگر شكوفه نوميديست
شايد كه مرگ هستي ما باشد
امشب صداي باد نمي ايد
شايد كه مرگ پيش زمان خفته است
راز گناهكاري آنان را
شيطان به بندگان خدا گفته است
نفرين به سر بلندي و پستي باد
نفرين به عشق باد و به هستي باد
نفرين به هوشياري و مستي باد
نفرين به مرگ باد و به هستي باد


پاييز

۲۸ بازديد
 

پاييز چه زيباست
مهتاب زده تاج سر كاج
پاشويه پر از برگ خزان ديده ي زرد است
بر زير لب هره كشيدند خدايان
يك سايه باريك
هشتي شده تاريك
رنگ از رخ مهتاب پريده
بر گونه ي ماه ابر اگر پنجه كشيده
دامان خودش نيز دريده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند ني لبك آرام
تا سرو دلاران برقصد
پر شور
پر ناز بخواند
شبگير سردار
هر برگ كه از شاخه جدا گشته به فكر است
تا روي زمين بوسه زند بر لب برگي
هر برگ كه در روي زمين است
تا باز كند ناز و دود گوشه دنجي
آنگاه بپيچند
لب را به لب هم
آنگاه بسايند
تن را به تن هم
آنگاه بميرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگيرند
جاويد بمانند
سر باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
پاييز چه زيباست
پاييز دو چشم تو چه زيباست
سرمست لب پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانه من نيستي امشب
من ديده به چشمان تو بستم
هر عكس تو از يك طرفي خيره برويم
اين گويد
هيچ
آن گويد
برخيز و بيا زود بسويم
من گويم
نيلوفر كم رنگ لبت را
با شعر بگويم با بوسه بشويم
اي كاش
اي كاش
آن عكس تو از قاب درايد
همچون صدف از آب برايد
اي كاش
جان گيري و بر نقش و گل بوته ي قالي بنشيني
آنگاه بتو پيرهن از شوق بدري
از شور بلرزي
ديوانه همه شوق همه شور
بيگانه پريشيده همه قهر
همه نور
بر بستر من نقش شود پيكر گرمت
آنگاه زنم پرده به يكسو
گويم كه
من اينجا به لب پنجره بودم
گويي كه
نه ... آنجا
آرام بگيريم
از عشق بميريم
آنگاه بپاييز
هر برگ كه از شاخه ي جانم به كف باد روان است
هر سال كه از عمر من ايد به سر انجام
ببينم كه به پاييز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد
هر شور
هر شعر
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خكستر آن را به هوا ريخت
من ، هيچ نگفتم
جز آنكه سرودم
پاييز دو چشم تو چه زيباست
پاييز چه زيباست
مهتاب زده تاج سر كاج
پاشويه پر از برگ خزان ديده زرد است
آن دختر همسايه لب نرده ايوان
مي خواند با ناله ي جانسوز
خيزيد و خز آريد كه هنگام خزان است
هر برگ كه از شاخه جدا گشته به فكر است
تا روي زمين بوسه زند بر لب برگي
هر برگ كه در روي زمين است ، به فكر است
تا باز كند ناز و دود گوشه ي دنجي
آنگاه بپيچند ، لب را به لب هم
آنگاه بسايند تن را به تن هم
آنگاه بميرند
تا باز پس از مرگ ، آرام نگيرند
جاويد بمانند
سر باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
پاييز چه زيباست
من نيز بخوانم
پاييز دو چشم تو چه زيباست
چه زيباست


ابليس

۲۸ بازديد
 

ابليس خداي بي سر و پاييست
انگشت نما شده به ناپكي
تن شسته در آب چشمه خورشيد
تف كرده بروي آدم خكي
خنديده به بارگاه شيطاني
دنان طمع ز آسمان كنده
بندي غرور خويشتن گشسته
زانو نزده به پاي هر بنده
در بند كشيده ناخدايان را
خود نيز در انزواي خود زنجير
از دوزخ و از بهشت آواره
در برزخ خويش مانده بي تدبير
مطرود شما سياه كيشان است
كز بين تيلزمند يزدانيد
ليكن چون به خويشتن پناه آريد
دانيد كه بندگان شيطانيد
ابليس منم خداي بي تا جان
پيشاني خود بر آسمان سوده
سوزانده غرور اگر چه بالم را
ابليس اگر منم


درها و رهگذرها

۲۸ بازديد
 

همرهم ، هم قصه ام هر سرزميني دوزخيست
تيره و دم كرده چون آغوش خورشيد سياه
در رگ هر كوچه اي ماسيده خون عابري
بر سر هر چارسو خشكيده فانوس نگاه
هم رهم پايان هر ره باز راه ديگريست
روي پيشاني هر ره سرنوشتي خفته است
جاي پاي رهرويي بر خك جستم رهرويي
سرنوشتي را ز چشم رهروي بنهفته است
هم رهم پايان ره باز آغاز رهيست
تا نميرد لحظه اي كي لحظه ي گردد پديد ؟
مرگ پايان كي پذيرد ، مرگ شعر زندگيست
تانميرد ظلمت شب كي دمد صبح سپيد ؟
هم رهم بيهوده مي گردي به دنبال بهشت
آرزوي مرده اي در سينه ات پر مي زند
گر به كوه قاف هم پارا نهي بيني دريغ
بال از اندوه خود سيمرغ بر سر مي زند
بس عبث مي گردي اي هم درد ، درمان نيست ، نيست
آسمان آبيست ، آبي هر دياري پا كشي
بس عبث مي پويي اي رهرو كه ره گم كرده اي
گر تن خود از زمين بر آسمان بالا كشي
هم رهم باز اي و ره از عابري گم راه پرس
تا بداني سرزمين آرزوهايت كجاست
زود بازآ ديگري ترسم كه ويرانش كند
سرزمين تو دل ديوانه ي رسواي ماست