همرهم ، هم قصه ام هر سرزميني دوزخيست
تيره و دم كرده چون آغوش خورشيد سياه
در رگ هر كوچه اي ماسيده خون عابري
بر سر هر چارسو خشكيده فانوس نگاه
هم رهم پايان هر ره باز راه ديگريست
روي پيشاني هر ره سرنوشتي خفته است
جاي پاي رهرويي بر خك جستم رهرويي
سرنوشتي را ز چشم رهروي بنهفته است
هم رهم پايان ره باز آغاز رهيست
تا نميرد لحظه اي كي لحظه ي گردد پديد ؟
مرگ پايان كي پذيرد ، مرگ شعر زندگيست
تانميرد ظلمت شب كي دمد صبح سپيد ؟
هم رهم بيهوده مي گردي به دنبال بهشت
آرزوي مرده اي در سينه ات پر مي زند
گر به كوه قاف هم پارا نهي بيني دريغ
بال از اندوه خود سيمرغ بر سر مي زند
بس عبث مي گردي اي هم درد ، درمان نيست ، نيست
آسمان آبيست ، آبي هر دياري پا كشي
بس عبث مي پويي اي رهرو كه ره گم كرده اي
گر تن خود از زمين بر آسمان بالا كشي
هم رهم باز اي و ره از عابري گم راه پرس
تا بداني سرزمين آرزوهايت كجاست
زود بازآ ديگري ترسم كه ويرانش كند
سرزمين تو دل ديوانه ي رسواي ماست
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۷ ۲۹ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد