مرغ اندوه است بوتيمار
مانده در افسانه هاي كهنه نامش
قصه اش ورد خموشان است
همدم امواج درياي خروشان است
بوتيمار
در كنار صحره هاي مات
در كنار موجهاي مست
مانده در انديشه اي پا بست
اشك مي ريزد
سر بروي سينه خم كرده ست
چشمها را دوخته بر كامجويي هاي دريا از تن ساحل
با گنه كاري آنها خو گرفته
با صواب خويشتن نا آشنا مانده ست
قصه ها از رنج و از شادي
همچون دانه تسبيح بر نخ كرده
بر انگشتهاي دل گرفته
دردها ديده
رنجا برده
داستانها در دل خود گور كرده
سخت چشم گفتگو را كور كرده
ديده دريا را كه بلعيده به كام تشنه خود
ناخداها را خداها را
ليك او چشمان جوشان را
پاسدار پيكر درياي خواب آلود كرد
اشك مي ريزد
از لب ساحل نمي خيزد
اشك مي ريزد مبادا
آب دريا خشك گردد
روزگار خويش را
چون اشكهايش
ريخته بر دامن اين كار ، بوتيمار
قعر گور چشمهايش چال كرده
لاشه ي بود و نبودش را
قعر تابوت لبانش خك كرده
قصه گفت و شنودش را
با همه بيگانه ، با بيكانگان خاموش مانده
عنصر هستي درون آب ديده
طرح باد و خك و آتش را
در درون چاه تاريك سياهيها كشيده
از سپيدي ها رميده
طعنه ها از مردم ساحل شنيده
قطره ها از زهر آب بركه تلخ تباهي ها چشيده
ليك از ساحل نمي خيزد
اشك مي ريزد
روز خود را كرده چون شام غريبان تار
مرغ اندوه است بوتيمار
راستي اي مرغ
اي همگام با غم هاي جاويدان
هيچ مي داني ؟
هم رهي داري در اين اندوه بي فرجام
هم دلي گمنام
داستانش چون تو جانفرساست
عاشق درياست
پيشه اش زاريست
آري
سكه خوشبختي خود را
بروي تخته نرد زندگاني باخته
اسب حسرت بر تن اميدواري تاخته
در شناسايي فكنده نام را در دفتر مرداب
ليك حتي ، خويش را چون ديگران نشناخته
عاشق درياست
بي كران درياي او شعر است
اشك مي ريزد براي شعرهايش
اشك مي ريزد مبادا خشك گردد آب دريايش
اشك مي ريزم
بر لب درياي شعرم
لحظه اي از صخره ساحل نمي خيزم
بر نگاه خسته مي بندم
نقش نكسان را
در ميان گريه مي خندم
بر مرغان ماهي خوار
كز كف درياي من هر لحظه مي گيرند
ماهي خردي
آنگه با دو صد فرياد
مي رقصند ، مي خوانند و مي گويند
طعمه خود را ز كوه و دشت پيدا كرده ايم اين بار
ليك من خاموش خاموشم
لب به تلخ آب سكوت آلوده ام
از عشق مدهوشم
همچو بوتيمار
رنگهاديدم
ننگها ديدم
دديه ام ناپك مردم را به پكي شهره ي آفا
پنجه افكندم به دامان غريقان تا رها گردند از گرداب
سينه بگشودم كه از ره ماندگان لختي بياسايند
خون شدم تا خونخواران دامن بيالايند
هر چه ديدم از تو ديدم
از توي اي درياي من اي شعر
اي دريغا دوستت دارم
باز هم مي خواهمت ، دريا
سخت مي گريم به دامانت مبادا خشك گردي
همچو بوتيمار
او هم هستي خود را نهاده بر سر اين كار
شاعر غم هاي جاويد است نصرت
مرگ اندوه است بوتيمار
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۷ ۳۴ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد