دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۷ ۳۲ بازديد
مي گفت با غرور
اين چشمها كه ريخته در چشم هاي تو
گردنگاه را
اين چشمها كه سوخته در اين شكيب تلخ
رنج سياه را
اين چشمها كه روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سياه تو
خون ثواب را
كرده روانه در رگ روح تباه تو
اين چشمها كه رنگ نهاده به قعر رنگ
اين چشمها كه شور نشانده به ژرف شوق
اين چشمها كه نغمه نهاده بناي چنگ
از برگ هاي سبز كه در آبها دوند
از قطره هاي آب كه از صخره ها چكند
از بوسه ها كه در ته لب ها فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نيست
زيباترند ، نيست ؟
من در جواب او
بستم به پاي خسته ي لب ، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم
دريغ و درد
كو داوري كه شعله زند بر طلسم سرد
كوبم به روي بي بي چشم سياه تو
تك خال شعر مرا
گويم ‚ كدام يك ؟
اين
اين شعرهاي من