من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

تصوير

۳۲ بازديد

 

برگرد اي زني كه نمي يابمت دگر

برگرد تا كه لب به لبت آشنا شود ،

 برگرد تا كه آتش افسرده ي دلم

جان گيرد و جهنم خورشيد ها شود .

 

ما هر دو آفريده يك درد زنده ايم ؛

تو آن زني كه نام تو هر كس شنيده است ،

 تو آن زني كه از لب هر مرد هرزه گرد

 بس بوسه هاي تند به رويت چكيده است ؛

 

تو آتشي كه در تن هر كس فتاده اي

 تو آن زني كه در بر هر مست خفته اي

 تو آن زني كه سنگ خطاهاي تيره اي

 تو شاخسار شهوت بيگاه رسته اي

 

تو آن زني كه قصه عشق و شراب را

 در گوش هر اسير جواني سروده اي .

 تو آن زني كه هر كه تو را بيشتر خريد

هر چند  هرزه بود ، كنارش غنوده اي .

 

 من سايه شكسته ديوار هستي ام .

 من رود پر خروش هوسهاي روشنم .

 من كوهسار ننگم و ابر شراب عشق

 يكبار هم نشسته گناهي ز دامنم .

 

 من دوزخ فسانه ي پرهيزكاريم .

 من آن كسم كه شعر مرا هر كه خواند و ديد .

 نفرين  نمود و گفت كه كفرست و شعر نيست

و آن گاه از برابر اين دوزخي، رميد .

 

من رانده ام ز گوشه ي شهر خموش نام .

 تو خوانده اي به كشور رسوايي سياه .

ما هر دو آفريده يك درد زنده ايم ؛

 برگرد و زندگاني خود را مكن تباه .


علف هرزه

۳۰ بازديد

 

چون علف هرزه اي كه بار و برش نيست

 ريشه دوانيده ام  به دشت هوس ها .

 تشنگيم تافته چو كوره ي خورشيد

 گرچه كنارم بود كرانه ي دريا .

 

حسرت اينم كشد كه فصل بهاران

 از سر دريا بخور ابر نخيزد .

 وز نفس سرد كوهسار گرانخواب

 بر لب صحراي خشك ، ژاله نريزد .

 

هرگزم از شاخسار سبز درختي

 بستر آرام و سايه گير نبوده است .

مرغ نشاطي درون پهنه ي گوشم

 قصه نگفته ست و رازدل نسروده است .

 

 توده ي خاكستري كه ماند كنارم

 قصه ي يك كاروان گمشده گويد .

 ديده  سنگ  اجاق دود گرفته

خيره شده تا نشان رفته بجويد .

 

 گويدم اينها ، كه روزگار گدشته

 دست كسي آتشي كنار من افروخت .

 بر من دلبسته  در سكوت جنونم

شعله نشان داد و راه سوختن آموخت .

 

 سوختنم  هست و راز اين عطش سرخ

 رفته به دهليزهاي عمر سياهم .

 تا كيم  از دور كاروان انيران

 راه ببند به شعله هاي نگاهم .

 

تا كيم اين ديدگان  خون شده از خشم

 سايه سر گشتگان راه ببيند .

دست مرادي ز لطف پنجه گشايد

 وين علف هرزه را ز ريشه بچيند .


سرود باران

۳۰ بازديد

 

من شيفته ي سرود بارانم ،

 اين نغمه ي جانفريب دريا  راز .

افسوس كه شيشه ي اتاقم ، دوش

 در گوش دلم نريخت آن آواز ،

 

مهتاب ولي به لطف و زيبايي

 مي خواند  ترانه هاي  لالايي .

 من شيفته ي سرود مهتابم ،

 اين نغمه  شام هاي تنهايي .


يار

۲۸ بازديد

 

لغزنده چون اثير .

رخشنده چون شهاب .

رقصنده چون فريب .

 گيرنده چون شراب .

 

پوينده چون اميد .

 گوينده چون نگاه ،

 پاينده چون خيال .

 سوزنده چون گناه .

 

فرخنده چون شباب .

 دل زنده چون بهار ...

اينست  آنچه من ،

 خوانم به نام : « يار »


نفرين شده

۳۱ بازديد

 

تشنه ام چون كوير تبداري

 كه زبان مي كشد به سينه ي آب .

 نه اميدي كه چشمه اي يابم

 نه فريبي كه ره برم به سراب .

 

در دلم سنگ تيره گون خطا .

 در گلو عقده هاي پوزش لال .

در سرم خاطرات بي سامان .

 بر لبم قصه هاي عشقي كال

 

دست يك زن كه صورتش محو است

در بخور  كبود اوهامم،

فلس خورشيد هاي سوزان را

 مي فشاند به دوزخ كامم

 

چشم من بسته با طلسم شكيب

 زانكه شبكور شهر خورشيدم .

 ديگرم دخمه ايست بستر خواب

 چون شبي پيش يار خوابيدم .

 

زير آن دخمه پشت يك در كور

دير گاهيست كز نهيب هراس

 مي كشم ناله باز كن در را

 با توام اي كه مي سپاري پاس .

 

ليكن از گوشه هاي دخمه ي ژرف

 خسته آهنگ و آشنا به هراس ،

 پاسخ آيد كه - : باز كن در را

با تو ام  اي كه مي سپاري پاس .


عطش

۳۲ بازديد

 

ديشب كه جز بخور گلي رنگ يك چراغ

 پهلوي تختخواب تو ، بيگانه اي نبود

بر آشيان چشم سياه تو ، مرغ خواب

 بنشسته بود و نغمه لالاي مي سرود .

 

پروانه هاي بوسه ي آتش پرست من

گم شد به بوستان لب و گونه هاي تو

 چشمم دويد  در پي آن بوسه ها ولي

 گم شد ميان همهمه  بوسه هاي تو

 

من  در خيال اينكه كجا رفت  بوسه ها

 ديدم  نگاه شوق تو بر سينه ات دويد .

 ناچار بوسه هاي  جنون از لبم گريخت

 در آبشار سينه ي مهتابيت  خزيد .

 

 تا پرتو چراغ نخدد به عشق ما

 دست تو آن حصاري  شب را خموش كرد .

 آنگاه چشمه سار لبي ماند و تشنه اي

 كاو تا سپيده ، بوسه از آن چشمه نوش كرد


ننگ

۲۹ بازديد

 

خنديد  و روي سينه ي سوزان من فشرد

 آن غنچه هاي سر زده از شاخه ي بلور .

 غرق غرور گشتم و گفتي نشسته ام

 بر بال هاي موج  خروشنده ي سرور .

 

ما هر دو از نياز جواني در التهاب

 درمان خود نهفته به پازهر بوسه ها .

 سوزانده در شرار عطش توبه ي كهن

 افشانده در كوير هوس دانه ي حيا .

 

- مه خفته  روي بام شب و تا سپيده دم

بسيار مانده  .  خسته شدي . لحظه اي بخواب .

- بيدار مانده ام  كه بر اين غنچه هاي  سنگ

امواج بوسه هديه كني  چون كف شراب .

 

 چون كودكي  كه طاقت  او  را ربوده  تب

 پيچنده بود و از بدنش  شعله مي جهيد

اما ز سكر بوسه و تخدير چشم و دست

 كم كم  به خواب رفت  و در آغوشم  آرميد .

 

 وقتي كه روز تشنه درون اتاق ما

 اشباح تيره  را به فروغ سحر شكست

 او ديدگان سرزنش آميز خود گشود

 شرمنده وار و غمزده پهلوي من نشست .

 

 يك لحظه در خموشي خود بود و ناگهان

 آيينه اي برابر چهرم  گرفت و گفت :

حك است  بر كتيبه ي پيشاني تو : ننگ

 خود را بكش كه ننگي  و نتوانيش نهفت.

 

گويي  كه بيم سرزنشت  نيست . اي عجب

شستي به آب خيره سري آبروي خويش .

 سرخاب هرزگي زده اي روي گونه ام

 اينت هنر كه شهره ي رذلي به كوي خويش.

 

آيينه را گرفتم و افكندم و شكست

 گفتم كه بگذر از سر جادوي ننگ و نام

 كاين داستان كهنه كه رنگ فنا گرفت

 دامي است  در گذرگه مستي و عشق و كام .

 

 پرهيز اگر به ديده ي شوخ تو جلوه داشت

 ديشب اسير دام هوس ها نمي شدي .

 وز گير و دار وسوسه  نفس طعمه جوي

راه گريز جسته و رسوا نمي شدي .


پنجره

۲۹ بازديد

 

امشبم اي دختر شاعر پسند

رمز عشق و عاشقي  آموختي .

 شمع عشقم را كه در دل مرده بود

 با  دم گرم فسون افروختي .

 

روزگاري  بود كز بيم فريب

 دل نمي بستم  به عشق دختران .

 خواهشم  در سينه مي جوشيد  و باز

 مي هراسيدم از اين افسونگران .

 

سالها رخسار يك بازيچه را

 اندر آغوش زنان  پرداختم.

هر كجا سوداگري مي يافتم ،

 ساعتي با عشق او مي ساختم .

 

 عشق بازاريم از شهر فريب

همسفر  گرديد و راه آورد بود .

 بستر زنهاي  هر جايي ، مرا

 خوش پناهي  از خيال درد بود .

 

 بسكه ياد بي نشان اين و آن

 در نهفت  خاطرم  آويخته ست

 عشق پاك و شيوه ي دلدادگي

از دل كولي وشم  بگريخته ست .

 

 امشب از نو عشق بي سامان من

 دلبري ديد و سر و سامان گرفت ؛

 دست تو ،  زين ورطه  بالايم كشيد

 سالهاي  هرزگي پايان گرفت .

 

وه ! چه مي سوزم از اين عشق بزرگ

 موي خود پيش آر تا بويم به راز .

 دست من بفشار در دست سپيد ،

 آتشم زن ، آتشي دارم نياز !


يك شب

۳۱ بازديد

 

نه . امشب اين خيال از سر به در كن

كه بعد از هفته ها  اميد ديدار

 بيايي  ليك  تا صبحم   نماني

 دمي باشي و بگريزي پري وار .

 

خودت گفتي كه يك شب پيشت آيم .

 از امشب فرصتي دلخواه تر نيست .

 ببين شعري برايت ساختم دوش

 بيا نزديكتر تشويشت از چيست ؟

 

برون كن جامه عريان و هوسناك

 برقص و در سرم يادي بيفروز

 دو بازو حلقه كن بر گردن من

 مرا در كوره ي مهرت ، همي سوز .

 

چرا ترسي زن همسايه بيند

كه سر بر سينه ي من مي گذاري ؟

 زنست و فاش سازد از حسادت

 هزاران قصه زين شب زنده داري ؟

 

نمي داني كه شب از نيمه چرخيد

به هر در رو كني كس نيست  بيدار

 و گر بيرون روي افتان و خيزان

 تو را با گزمه ها  افتد سر و كار !

 

اگر از پچ پچ زنها هراسي

چرا آواز شعرم را شنيدي ؟

 چرا هر جا نشستي لب گشودي

 كه يك معشوق شاعر بر گزيدي ؟

 

بگفتي : نامزد ؛ او مهربانست

اگر پرسيد ديشب با كه بودي ؟

 بگويم سر گذشت  عشق پاكم

 بسازم بهر عشق او سرودي .

 

 در آن گويم اثير گيسوانت

 چو موي آفتاب زرنگارست .

 نفس هاي تو را نوشم كه عطرش

 چو بوي خنده ي صبح بهارست .

 

تو شعر خامشي ، الهام بخشي

من از عشق تو گشتم  نغمه پرداز ...

چو شعر خويش را خوانم به گوشش

 مرا مي بخشد و مي بوسدم باز .

 

چه مي فهمد كه ديشب با تو بودم .

 چه مي فهمد دل هر جايي من

درون سينه ديشب تا سحرگاه

 تپيد از عشق آتش ريز يك زن !


نياز

۳۰ بازديد

 

اي عطر بهار زندگاني .

 اي ماه شكفته ي دل افروز .

 اي پيك ديار عشق و مستي .

 اي جام شراب خنده آموز .

 

يك لحظه بپيچ در مشامم .

 يك شب بنشين بر آسمانم .

 يك بار بزن در نيازم .

يك جرعه بريز بر زبانم .