نه . امشب اين خيال از سر به در كن
كه بعد از هفته ها اميد ديدار
بيايي ليك تا صبحم نماني
دمي باشي و بگريزي پري وار .
خودت گفتي كه يك شب پيشت آيم .
از امشب فرصتي دلخواه تر نيست .
ببين شعري برايت ساختم دوش
بيا نزديكتر تشويشت از چيست ؟
برون كن جامه عريان و هوسناك
برقص و در سرم يادي بيفروز
دو بازو حلقه كن بر گردن من
مرا در كوره ي مهرت ، همي سوز .
چرا ترسي زن همسايه بيند
كه سر بر سينه ي من مي گذاري ؟
زنست و فاش سازد از حسادت
هزاران قصه زين شب زنده داري ؟
نمي داني كه شب از نيمه چرخيد
به هر در رو كني كس نيست بيدار
و گر بيرون روي افتان و خيزان
تو را با گزمه ها افتد سر و كار !
اگر از پچ پچ زنها هراسي
چرا آواز شعرم را شنيدي ؟
چرا هر جا نشستي لب گشودي
كه يك معشوق شاعر بر گزيدي ؟
بگفتي : نامزد ؛ او مهربانست
اگر پرسيد ديشب با كه بودي ؟
بگويم سر گذشت عشق پاكم
بسازم بهر عشق او سرودي .
در آن گويم اثير گيسوانت
چو موي آفتاب زرنگارست .
نفس هاي تو را نوشم كه عطرش
چو بوي خنده ي صبح بهارست .
تو شعر خامشي ، الهام بخشي
من از عشق تو گشتم نغمه پرداز ...
چو شعر خويش را خوانم به گوشش
مرا مي بخشد و مي بوسدم باز .
چه مي فهمد كه ديشب با تو بودم .
چه مي فهمد دل هر جايي من
درون سينه ديشب تا سحرگاه
تپيد از عشق آتش ريز يك زن !