پنجره

مشاور شركت بيمه پارسيان

پنجره

۳۰ بازديد

 

امشبم اي دختر شاعر پسند

رمز عشق و عاشقي  آموختي .

 شمع عشقم را كه در دل مرده بود

 با  دم گرم فسون افروختي .

 

روزگاري  بود كز بيم فريب

 دل نمي بستم  به عشق دختران .

 خواهشم  در سينه مي جوشيد  و باز

 مي هراسيدم از اين افسونگران .

 

سالها رخسار يك بازيچه را

 اندر آغوش زنان  پرداختم.

هر كجا سوداگري مي يافتم ،

 ساعتي با عشق او مي ساختم .

 

 عشق بازاريم از شهر فريب

همسفر  گرديد و راه آورد بود .

 بستر زنهاي  هر جايي ، مرا

 خوش پناهي  از خيال درد بود .

 

 بسكه ياد بي نشان اين و آن

 در نهفت  خاطرم  آويخته ست

 عشق پاك و شيوه ي دلدادگي

از دل كولي وشم  بگريخته ست .

 

 امشب از نو عشق بي سامان من

 دلبري ديد و سر و سامان گرفت ؛

 دست تو ،  زين ورطه  بالايم كشيد

 سالهاي  هرزگي پايان گرفت .

 

وه ! چه مي سوزم از اين عشق بزرگ

 موي خود پيش آر تا بويم به راز .

 دست من بفشار در دست سپيد ،

 آتشم زن ، آتشي دارم نياز !


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد