بنگر از سر شاخه اشجار را
گفتگوى برگ و باد و خار را
گَه به لب زيتون و گَه نون و القلم
گَه براند بر زبان اذكار را
مو ز هستى جُرعهاى مِى مىدهد
مِى ز مستى مىبرد افكار را
آب نيسان بر نخيل آيد فرود
تا بر آرد ميوه افطار را
بنگر از سر شاخه اشجار را
گفتگوى برگ و باد و خار را
گَه به لب زيتون و گَه نون و القلم
گَه براند بر زبان اذكار را
مو ز هستى جُرعهاى مِى مىدهد
مِى ز مستى مىبرد افكار را
آب نيسان بر نخيل آيد فرود
تا بر آرد ميوه افطار را

شاعر : حسن واشقاني فراهاني
در هم شكست شاخه سرسبز پر برم
از بسكه ريخت حادثه آوار بر سرم
خم شد قدم به كودكي از بار درد و داغ
يارب شكسته آينهها در برابرم
مادر نماز امشب خود را نشسته خواند
جانش نمانده از غم مرگ برادرم
از آن دمي كه جسم پدر قطعه قطعه شد
خون ميچكد ز ديده در خون شناورم
اينجا كسي نمانده كه داغي نديده است
واي از غريبي من و بيچاره مادرم
اما به رغم زلزله با لطف كردگار
اندوه بيكسي رود از ذهن خواهرم
كمكم به پاس ياري اين مردم شريف
پر ميكشد دوباره بزودي كبوترم
آن روز دور نيست كه اين باغ و خانه باز
گردد نكوتر از گل صد رنگ دفترم
(سائل) براي شادي آن قلب غمزده
گلبرگي از غزل به دل خسته ميبرم

اين از خواص زلزله الارض است
سه دانگ از صداي عاشيق ها
هنوز در زير آوار است
و شمس تبريزي
آمده است به فعلگي و معلمي قرآن
جايي در حوالي اهر
و شيخ محمود
دارد از زير همين آوار
مثنوي و قرآن بيرون مي آورد و مي خواند:
"همه عالم به نور اوست پيدا ..."
ستارخان هنوز يك پايش در زير آوار است
فرياد مي زند كه از سفارتخانه هاي اجنبي
كمك قبول نبايد كرد
حالا با شمس در محله ي سلّه بافان مي چرخم
با ناصرخسرو به خانه ي قطران مي روم
آن روز هم كه زلزله آمد
چهل هزار تن مردند
هميشه خاصيت زلزله همين است
كه روح ها را
به هم مي ريزد
كمال را از خجند مي برد به سرخاب و
باكري را از مجنون مي كشاند به آسمان اروميه
و مرا از اين گوشه ي جهان مي برد
به كوچه ي دلتنگي آقامحمدحسين بهجت تبريزي...
يكي دست شهريار را بگيرد
كه بيرون زده ست اين وقت شب
با زيرشلواري و همان كلاه پوستي
در محله ي پدري
دنبال حبيب و رفقايش مي گردد...
تاريخ مي گويد اين زلزله
پس زلزله هايي ست
كه پيشتر آمده بود
و اين از خواص زلزله الارض است
كه گاه تكه اي از بسطام را مي برد به بم
و كوه حيدربابا را
اين وقت شب
آورده است به رختخواب ابري من
در دهلي نو
و من از او مدام
سراغ ساز "عاشيق عيمران" را مي گيرم...
براي مشاهده اشعار عليرضا قزوه كليك كنيد

شاعر : سياوش اميري
تو اي خلوت وحي پيغمبران
تو اي شاهد سعي دين گستران
تو اي نازنين قدس خونين ما
تو اي قبله اول دين ما
تو اي جلوهگاه عروج نبي
تو اي پاي در بند قوم شقي
تو اي شوكت يادگاران دور
تو اي چلچراغ شبستان نور
تو اي مانده در غربتي جانگداز
تو اي مسجد الاقدس سرفراز
ترا اهرمنهاي خونخوار و دون
ربوده ز ما با فريب و فسون
ترا بيخدايان دزد و دغل
غنيمت گرفتند با بس حيَل
ترا دست صهيونيان پَليد
به زنجير و بند اسارت كشيد
تو مظلوم دام جفا پيشهها
تو در محبس تلخ بيريشهها
تو در قيل و قال دروغ جُهود
تو در ماتم و داغ بود و نبود
تو در كين صهيونيان شعلهور
تو در مَسلَخ ِ دشمنان بشر
تو در شيون از داغ مردان مرد
تو در تاب و تب از لهيب نبرد
تو زخمي ز تيغ ستمكارهها
تو نالان ز اندوه بيچارهها
تو در آرزوي رهايي ز بند
و ما با رهايي تو سربلند
رهايي تو قوّت دين ماست
رهايي تو حكم آيين ماست
رهايي تو بگسلد بندها
شود موسم خوب پيوندها
به يادت تپد قلب تبدار ما
به عشقات زند نبض بيدار ما
به جان شريفات رهايت كنيم
به لطف خدا جان فدايت كنيم
چنان دشمنات را بكوبيم پوز
كه يكريز جانش در اُفتد به سوز
به دزدان صهيوني بيحيا
زنيم دشنهها دشنهها دشنهها
رهاييات اي بيت الاقدس كنون
كند تخت صهيونيان واژگون

به گزارش خبرنگار ادبيات انقلاب اسلامي؛ "علي محمد مودب" امروز خودش را در عرصه ادبيات انقلاب اسلامي تثبيت كرده است. او به حق يكي از علمداران شعر ادبيات انقلاب اسلامي است. چرا كه از او كارهاي زيبايي شنيده ايم و خوانده ايم. استاد مشاور پايان نامه ي او «دكتر قيصر امين پور» بوده است كه اين مصاحبه ي خواندني را به همراه عكسهاي نابي از قيصر تقديم حضورتان مي كنيم.
فارس: از آنجايي كه شما يكي از خوبان پارسيگوي دهه اخير هستيد و همچنان در حال رشد، حس ميكنم از لحاظ شعري به «دكتر قيصر امينپور» نزديك هستيد. به همين دليل خدمتتان رسيديم. اولين ديدار و گره نگاه شما و دكتر قيصر امينپور كجا بود؟
در سوال شما يك لطفي بود كه شامل حال ما نميشود! اين كه ما نزديك به قيصر باشيم و هستيم، لطف شماست؛ ولي من شعر را شخصي و غيرانجمني كار ميكردم و توفيق شاگردي ايشان را خيلي نداشتم كه دريغي است البته. و البته توفيق داشتم كه چند سال اخر عمرشان به طور پراكنده توفيق درك محضرشان را داشتم
فارس: در تربتجام كه بوديد را ميفرماييد؟
بله. ولي حتي در دورهاي كه تهران درس ميخواندم، باز هم اهل محافل نبودم تا اين كه با آقاي سيدرضا محمدي، آشنا شدم. سيدرضا، شاعر برجستهاي بود و در كنگرهها و محافل ادبي رفت و آمد ميكرد. ايشان واسطه آشنايي ما با خيلي از شاعران امروز شد، كه اولين بار قيصر را همراه با ايشان در پلههاي نشريه سروش جوان ديدم.
فارس: سروش جوان يا نوجوان؟
سيدرضا «سروش جوان» بود و قيصر «سروش نوجوان». «سروش جوان» هم آن دوره متحول شده بود و تيراژ بالايي داشت.
فارس: چه سالي قيصر را آن جا ملاقات كرديد؟
نميدانم، من حافظه تاريخيام ! خيلي هم خوب نيست.سال هشتاد هشتاد و يك بايد باشد
فارس: يعني شما اولين بار قيصر را آن جا ديديد؟
بله، آن جا اتفاقي بود و سيدرضا همان جا ما را به ايشان معرفي كرد. آسانسور خراب بود و قيصر در پاگرد داشت نفس تازه ميكرد. يعني مريضي و كسالت به او اجازه نميداد سريع پلهها را بالا بيايد.

* از نظراتي كه قيصر در حاشيه كتابم نوشته بود ناراحت شده بودم
فارس: يعني بعد از تصادفي كه قيصر داشت؟
بله، چيزي كه خاص يادم مانده است اين است كه وقتي قرار بود كتاب اولم «عاشقانههاي پسر نوح» چاپ شود، كارشناس كتاب «قيصر» بود. خدا رحمتش كند و توفيق ما بود كه ايشان كتاب ما را خوانده بود و حاشيهزده بود و نقدهايي نوشته بود و يك مسايلي را غلط گرفته بود. خلاصه به قول معروف به غرور جواني از نظراتي كه در حاشيه كتاب نوشته بود، ناراحت شده بودم. رفته بودم آنجا براي بحث همين كتاب، ايشان آنجا جلسه اي داشتند داخل اتاق،لاي در باز بود، و ديد كه من ناراحت شده ام. فوري بلند شد آمد و صدايم كرد و اتاق جلسات آنجا خالي بود دعوتم كرد و گفت بيا چند دقيقه با هم بنشينيم و شروع كرد به توضيح دادن اشكالات كتاب كه در حاشيه نوشته بود و شروع كرد قبل از اينكه من بگويم جواب جوابهاي مرا داد. آقاي زهير توكلي هم بودند، من ديدم واقعا قيصر آدم بزرگي است. هوشمندي و فراست قابل تحسين داشت و خلق كريمي.
* قيصر شخصيتي بود كه خُلق و دانشش انسان را به سوي خود ميكشاند
فارس: يعني ميگوييد كه قيصر علاوه بر اينكه شاعر خوبي بود، انسان وارستهاي هم بود؟
بله، محبوبيتش بالا بود. انسان متواضعي بود. كنار يك شعر من شوخياي كرده بود كه من آن را ديدم و ناراحت شدم.طبعا سوءتفاهم در ارتباط نوشتاري و خلاصه ارتباط غير ديداري پيش مي آيد، ولي عرض كردم با توضيحاتش و رفتارش به او ارادت پيدا كردم. اخلاق من اين طور نبود كه وقتي بزرگان را ميبينم،سريع دنبالشان راه بيفتم، بعضا پيش آمده بود برجستگاني را ديده بودم و در حالي كه بچه ها دنبال آن ها افتاده بودند من دنبال كار خودم بودم، ولي قيصر شخصيتي بود كه خلق و دانشش انسان را به سوي خود ميكشاند.
فارس: قيصر، استاد مشاور پاياننامه فوق ليسانس شما هم بوده است؟
بله در همان ديدار با ايشان تقاضا كردم كه ايشان استاد پايان نامه من بشوند، يك اشتباهي هم كردم كه فكر كردم چون ايشان بيماري و كسالت دارند بهتر است استاد مشاور باشند ولي بعد ديدم كه عملا ايشان خيلي بيشتر از استاد مشاور درگير پايان نامه من شد و وقت گذاشت. و اين يك دريغي شد براي من كه مي خواستم زياد اذيتشان نكنم ولي در عمل ماجرا طور ديگري اتفاق افتاد، خدابيامرزدشان مجبور بودم براي پيگيري كارهاي دفاعيه ام در ادارات دانشگاه به خاطر كمبود وقت به جاي ايشان امضا كنم و تلفني به خودشان هم عرض كردم كه با اجازه امضاي شما را جعل كرده ام!
فارس: خود قيصر هم در مراسم دفاع پاياننامه شما حضور داشت؟
طبعا بله!
فارس: دانشگاه امام صادق (ع) بود مراسم؟
بله.
فارس: از مراسم دفاع پاياننامه خود و حضور قيصر بيشتر برايمان بگوييد.
از قبل با ايشان هماهنگ كردم ولي روز دفاع متوجه شدم كه استاد آن روز به خاطر كسالت كلاسهاي خودش در دانشگاه تهران را نيز تعطيل كرده است. من هم با ساير اساتيد رايزني كردم كه جلسه فشرده برگزار شود تا ايشان اذيت نشوند ولي وقتي بهشان گفتم گفتند نه جلسه دفاعيه اعتبار شماست و بايد طول بكشد! هر چه بيشتر طول بكشد بهتر است و گفتند كه استاد شفيعي كدكني در جلسه دفاعيه من اين اعتقاد را داشتند و سعي كردند بحث شود تا جلسه طولاني شود. هر چه من گفتم شما كسالت داريد نپذيرفتند و خود ايشان هم در جلسه دفاعيه من همين كار را كردند و بحث را كش دادند و تازه بعد آن هم يك جلسه شعر مختصر و مفيدي با شعرخواني ايشان و چند نفر از بچه ها برگزار شد!
فارس: ورود قيصر در دانشگاه امام صادق(ع) چگونه بود؟
بچهها خيلي استقبال كردند. جالب اين بود كه جلسه روز خاصي بود كه امكان داشت خيليها نيايند؛ من هم مثل بچه ها از امتحان هراس داشتم و تبليغ زيادي نكردم! ولي بچه ها خودشان باخبر شده بودند و جلسه شلوغي شده بود كه كلي استرس مرا بالا برد! حتي خيلي از بچهها هم از بيرون آمدند. البته نمره ام صد شد، كه دو نمره به خاطر تحويل ندادن يك فرمي سر موقع كم شد و نود و هشت گرفتم، خدا حفظشان كند استاد دكتر احمد پاكتچي هم استاد داور بودند و خيلي به پايان نامه لطف داشتند و تعريف كردند، كه من فهميدم استرسم بي دليل بوده است! يادم هست قيصر آنجا غزل «دستور زبان عشق» را هم خواند.
فارس: عزيزي گفته اند قيصر جمال شعر انقلاب است و سيدحسن جلوه جلالي شعر انقلاب. كدام درست است؟
تعبير قشنگي است. سيد شورشي بود، برخوردهاي تند از ايشان روايت شده است و كتاب شعر جنگ و دفاع مقدس هم همين روحيه را بازتاب مي دهد

* قيصر و سيدحسن، هر دوي جلال و جمال را با هم داشتند
فارس: شيعه شورشي؟
بله! آقاي امينپور هم بيشتر اهل اعتدال بود و تعبيري كه فرموديد تعبير جالبي است. البته مايههاي آن يكي رويكرد هم در شعر دوتايشان هست. نميشود گفت آن كه جمال دارد جلال ندارد و هر دوشان هر دو را داشتند. همينها باعث ميشد كه جاذبه و دافعه به جايي داشتند. خاطرم هست قيصر خيلي مهربان بود و بسيار حيا داشت و به جايش هم جذبه و شخصيت خاص خودش را داشت.
* تا چهلم قيصر بياختيار مدام به گريه ميافتادم
فارس: شما ويژهنامهاي را بعد از فوت قيصر منتشر كرديد، تقريبا ميشود گفت اولين شماره نشريه راه به سردبيري «وحيد جليلي» كه دست ساخت حضرتعالي بود؟
من دبير ان ويژه نامه بودم، البته يك تيم بوديم. بچههايي كه واقعا با شور و اشتياق و با گريه كار ميكردند. وقتي پسر عمويم شهيد شد؛ يادم هست خيلي سوگوار بودم. قيصر هم رفت همان طور متاثر شدم. شخصيت و محبت اين مرد جوري بود كه من خودم تا چهلمش همين طوري بياختيار مدام به گريه ميافتادم. اين حس در خيلي از بچهها بود. دور هم جمع ميشديم. گريه ميكرديم و در همان حالت دنبال اين ويژهنامه رفتيم و آن كار در آن فرصت اندك كار جامعي بود كه در مورد ايشان انجام شد و هنوز هم كم نظير است، چون ما با يك ايده كاملي نشستيم زندگي و شعر قيصر را موضوعبندي كرديم و سعي كرديم در مورد هر جنبه شخصيت ايشان يك مطلبي يا مقالهاي باشد كه از شعر نوجوان ايشان بگير تا شعر مذهبي تا برخوردهاي علمي و عملي و تدريس و فعاليتهاي سياسي.
فارس: فكر كنم مصاحبه قيصر را هم شما براي اولين بار آنجا آورده بوديد؟
در آن موقع تقريبا بله! البته كمي پيشتر البته بخشي از آن جايي چاپ شده بود؛ ولي ما مفصلتر آورديم. يك بسته جامعي درباره قيصر بود در آن زمان، همه جا هم قابل دفاع بود. ما چند برابر مطلب جمع كرديم و با گزينش به آن حجم رسيديم، مثلا از نكات جالب آن مصاحبه با آقاي دكتر ديناني بود.
فارس: كه محمدمهدي سيار انجام داده بود؟
بله.
فارس: اخوانيه براي سيدحسن حسيني گفته بود؟
بله، آقاي سيار آن مصاحبه را گرفتند. در رابطه با تصنيفهاي ايشان آقاي مبين اردستاني شاعر و منتقد خوب جوان نوشته، من تا حالا نديدم كه اين گونه به تصنيفهاي قيصر پرداخته باشند. واقعا تهيه اين مطالب در فرصت كوتاهي انجام شد. بچههايي كه قيصر را دوست داشتند همت كردند و كار خوبي بود. در آن سوگواري دسته جمعي ما براي قيصر، خاطره همكاري بچهها براي درآوردن نشريه با موضوع قيصر جالب بود. فكر كنم اولين عكس از مزار قيصر را هم ما منتشر كرديم. از آلكثير خواهش كردم كه برود و عكس مزارش را بگيرد سعي كرديم حتيالامكان كار جامعي باشد. بچههاي زيادي همكاري كردند. حتي از تابلويي كه در ورودي شهر ايشان بود عكسي گرفتيم و منتشر كرديم. به زادگاه شاعر بسيجي قيصر امينپور خوش آمديد. زمان حيات ايشان اين تابلو نصب شده بود.

* با تابلوي "به زادگاه شاعر بسيجي قيصر امينپور خوش آمديد" قيصر در يك شهر كوچك ديده شده بود
فارس: البته يك تابلوي رنگ و رورفتهاي بود؟
ولي خوب بالاخره بود. يعني اين كه ما هستيم. اين مهم بود كه قيصر در يك شهر كوچك ديده شده بود. خيلي از حرفهايي كه خيليها ميزنند و حالا مد هم هست بعد از اينكه هر كسي فوت ميكند، ميگويند درست شناخته نشده است! اين حرفها در يك جو احساسي گفته مي شود و متاسفانه جواب هم داده نمي شود.به نظرم سيستم فرهنگي مملكت در حد خوبي به قيصر احترام گذاشت البته اي كاش بهتر از اين مي بود. از همين تابلوي ساده بگيريد در يك شهر كوچك تا مثلا حضور ايشان در فرهنگستان زبان و دانشگاه تهران يكي از بهترين مراكز علمي كشور و ... حتي در زمان زندگي ايشان بنياد دفاع مقدس به نام ايشان و با امضاي زيباي خودشان به جوانها جايزه داد كه من خودم يكي از برندگان اين جايزه بودم
* زمانه ي قيصر او را شناخته بود و عقلاي راست و چپ و ميانه به قيصر احترام مي گذاشتند
فارس: زندگي حافظواري داشت قيصر.
البته سوءتفاهمات هست؛ مشكلها هست. آدم بيادبي در مسير پيدا ميشود؛ ولي مجموعا قيصر را قدر ميدانستند و زمانه قيصر او را شناخته بود؛ و چون در فرهنگستان بين آن آدمهاي بزرگي كه آنجا بودند، عليرغم جواني وارد شد و محترم بود.شعرشان در كتابهاي درسي هم آمد، آدمهاي بيادب هم هميشه بالاخره هستند؛ بعضي جاها هم شايد ممكن است حساسيتهاي خودش را داشته باشد. و يا اشتباهاتي اتفاق افتاده باشد كما اينكه خود ايشان تعبيري نزديك به اين گفته بود كه جريان حوزههنري شايد يك بخشياش هم به خاطر زود رنجي ما بوده است. به هر حال مجموعا قيصر عزيز بود و در زندگي و مرگش عزيز است. روز فوت قيصر همه روزنامهها سوگوار قيصر شعر انقلاب بودند. عقلاي راست، چپ، ميانه و ... يعني محبوبيت قيصر خيلي مشخص است. به قيصر احترام گذاشتند.
فارس: با توجه به اين كه شما مديريت موسسه شهرستان ادب را به عهده داريد، در اين فضا درصدد اين نيستيد كه يك «يادنامه» براي قيصر امينپور دربياوريد؟ كه همه نگاههايي كه در نشريه راه بود و به خوبي شما از پس آن برآمده بوديد در اين كتاب يادنامهاي كه انشاءالله بتوانيد دربياوريد باشد؟
اين ديگر به سياستگذاري موسسه وابسته است. در اين موسسه ما سعي كرديم به سراغ زندگان برويم. براي بزرگان اين چنين كار مي شود. براي قيصر الان چندين شناختنامه با سليقه هاي مختلف درآمده است.
* زيبايي شناسي قيصر بين قرابت و غرابت در رفت و امد است
فارس: جامع نيست اشكال هم دارند اين كتابها. منظورم اين است كه همه نگاه قيصر در آن متجلي نيست. مثلا يك كتاب آقاي محقق درباره قيصر منتشر كرده است كه البته آن هم از جهاتي خوب است ولي ... برويم سر شعرهاي قيصر. شعرهاي قيصر از «در كوچه آفتاب» و «تنفس صبح» چگونه است؟ بيشتر روي هم در «تنفس صبح» كه برگزيده «در كوچه آفتاب» و «تنفس صبح» است، نگاه و ايدئولوژي قيصر را چگونه ميبينيد.
بله حرف من اين است كه بالاخره كار مي شود،شايد بشود گفت ما زيبايي شناسي شعر قيصر را از خود ايشان ياد گرفتيم. ايشان بارها مي گفتند كه زيباييشناسي ما شرقي ها بيشتر بر قرابت و تناسب و آشنايي مبتني است و زيباشناسي غرب بيشتر بر غرابت و شگفتي و ناشناختگي و اينها و ... . خودش هم توانسته بود بين اين دو حركت بكند. ايشان نيمايي را جدي گرفته اند و در نيمايي موفق ترين شاعري است كه شعر را به موسيقي زبان گفتار نزديك كرده در در عين اين اشنايي و انس موسيقيايي شعر ايشان در محتوا و در تماشاهايش شگفتي دارد و آشنايي زدايي،جاي خالي پر روي شانه، و از اين قبيل ؛ ايشان غزل هم به طور جدي گفته اند ولي خيلي از غزلهاي شاخص ايشان سنتي محض نيستند. يعني نگاه نو در اينها تاثير دارد. حتي در غزلهايشان حين حرف زدن، از زبان تا تصاوير، نوآوريهاي مبتني بر سنت در كارشان مشهود است. اعتدال شخصيتي كه داشتند، همين اعتدال در كارهاي ادبياش است و خيلي خطر نميكردند و آهسته و پيوسته جلو ميرفتند. به تعبيري كه خود من - استغفرا...- وضع كرده ام! قيصر شاعري با حياي تكنيكي بالاست كه از اين نظر شعر ايشان به شعر حافظ نسب مي رساند!
فارس: البته هميشه اينگونه نيست. در بعضي مواقع اعتراض ميكند؟
بله ايشان جزء شاعران برجسته شعر اعتراض است. عدالتخواهي را رها نكرد. اول كار تا آخر كار انقلابي بوده است و عدالتخواه. شعر معروف سيد حسن حسيني يعني ( بيا عاشقي را رعايت كنيم/ ز ياران عاشق حكايت كنيم ) را مي توان در ادامه تضمين همين شعر در كتاب دستور زبان عشق قيصر خواند،( رعايت كن آن عاشقي را كه گفت/ بيا عاشق را رعايت كنيم)
آن عاشقي همان عاشقي است كه سيد حسن حسيني گفته است، اين اشارهاي خاص دارد بر عاشقي آنها كه خونين سفر كردهاند و سفر بر مدار خطر كردهاند.!
اين چنين عاشقي و شور باز هم در دستور زبان عشق هست آن جا كه مي گويد:
از آن كبوترهاي بي پروا كه رفتند/ يك مشت پرجا مانده بر بام رسيدن
كه ياد كرد جنگ و جبهه و عدالتخواهي است، حالا البته ايشان در اين كتاب در لفافه ميگويد يعني مثل كتابهاي اولش مثل تنفس صبح نيست كه بگويد:
(بيا اي دل از اين جا پر بگيريم/ ره كاشانهاي ديگر بگيريم.
بيا گمگشته خونين خود را / سراغ از لاله پرپر بگيريم.)
و نظر ايشان درباره هنر هم در غزل( اين حنجره ،اين باغ صدا را نفروشيد )هنوز همان است كه در منشور هنر امام متجلي است و شاعراني مثل قيصر با آن نگاه بيعت كرده اند، سوال ايشان از روشنفكري، درباره بايكوت دفاع مقدس رساترين نمونه در نوع خودش است، و طنين صداي عزيز ايشان در تاريخ ادبيات ايران مانده است كه ( ما كه اين همه براي عشق/ آه و ناله دروغ مي كنيم/راستي چرا در رثاي بيشمار عاشقان -كه بي دريغ- خون خويش را نثار عشق ميكنند، از نثار يك دريغ هم دريغ ميكنيم؟)

* نميشود وجود قيصر را از انقلاب جدا كرد
فارس: شعر قيصر را در فضاي نقد و اعتراض چگونه ميبينيد؟ ايشان يك شاعر عدالتخواه است و جزء شاعران برجسته اين حوزه است.
وقتي كه قيصر از دنيا رفت محمد رمضاني فرخاني پيغام داد كه:( نسل اعتراض انقراض يافت/ راستي زوال من چرا چنين؟)
خوب قيصر جزء شاعران انقلاب اسلامي است و انقلاب اسلامي يكي از مهمترين ويژگيهايش عدالتخواهي موحدانه است و نميشود وجود قيصر را از انقلاب جدا كرد، اين شاعر با رويكرد خودش هميشه در جستجوي عدالت است.
فارس: ظاهرا يك عده از دوستان شاعر به همراه شما به ديدار قيصر رفته اند؟
بله و فيلمش هم هست. ولي متاسفانه در دسترس ما نيست! در آن ديدار از عشقشان به امام گفتند كه مهدي سيار گزارش خوبي از آن ديدار نوشته است. قيصر شاعران را ميپذيرفت. و ما به قيصر ارادت داشتيم. البته من خودم به ملاحظه بيماريشان زياد نميرفتم و ابا داشتم از اينكه اذيتشان كنم. ولي با وجود اين دو سه باري رفتم منزلشان. يك بار يادم است سر شب در شهر ميگشتم و خيلي هم به دليلي دلتنگ بودم ، زنگ زدم به ايشان و كمي تلفني صحبت كرديم، ايشان متوجه حال من شد و اصرار كردند كه بيا منزل ما و من گفتم: استاد شما سرتان شلوغ است و مزاحم زياد داريد ، ولي من امشب خيلي دلتنگم و دوست دارم به ديدار شما بيايم. خدا بيامرزد كه گفت:«اين حرفا چيه پا شو بيا». گفتم كه نيم ساعت ديگر ميرسم. رفتم و تا ديروقت منزلشان بودم از خاطراتش گفت و نقاشي جوانياش را نشانم داد و دست نوشتههاي حسين منزوي را آورد و خواند و ...
* گفت اين بنده خدا برداشته هفتاد هشتاد درصد مطلب مرا دزديده
فارس: دست نوشتههاي منزوي چه بود؟
يك نامهاي خدابيامرز حسين منزوي براي ايشان نوشته بود،درباره اينكه منزوي آمده بود دانشگاه تهران ديدن قيصر راهش نداده بودند، يك نقاشياي هم قيصر در جواني از دكتر شريعتي كشيده بود كه درباره آن حرف زد. يك مقاله اي از يكي از مدعيان نقد ادبي امروز آورد كه جا به جا دور مطالب خط كشيده بود و مطلبي از خودش را آورد كه ببين اين بنده خدا برداشته هفتاد هشتاد درصد مطلب مرا دزديده و گفت كه زنگ زدم به ايشان و به تعبير امروزي حالش را گرفتم!، خيلي صحبتهاي پراكنده شد. در اين فضايي كه واقعا دلم گرفته بود من را دلداري ميداد. از جواني خودش و مشكلاتش گفت و آخر شب هم با بدرقه ايشان تا كنار بزرگراه من برگشتم به دانشگاه. با لباس راحتي آمد بيرون و مرا بدرقه كرد و از آنجا يادم مانده كه چقدر تكيده و ضعيف شده بودند، تازه آن موقع از بهترين ايام ايشان بعد از بيماري بود.
فارس: چند ساعت با استاد بوديد؟
دقيقا يادم نيست. خيلي براي بچهها وقت ميگذاشت و گاهي اوقات كه زنگ ميزدم، و پيغام مي گذاشتم هر جوري بود پيدايمان ميكرد.
فارس: خودش؟
بله، مثلا من توي خوابگاه بودم به منزل ايشان زنگ زدم و چند دقيقه بعد از خوابگاه خودمان به خوابگاه دكتري دانشگاه رفته بودم. جالب بود به سه چهار تا خوابگاه زنگ زده بود و گفته بودند فلاني رفته فلانجا و همين طور خوابگاه به خوابگاه زنگ زده بود و رسيده بود به خوابگاه دكتري. آن جا يكي از رفقا تلفن را برداشته بود. دوستم اول خيال كرده بود كه آقاي مهدي عابدي يكي از رفقاي شاعرست كه دارد با او شوخي ميكند. و سربه سرشان گذاشته بود كه قيصر گفته بود من امين پور هستم با فلاني كار دارم ، دوستم جا خورده بود و...
اينها ويژگي ايشان بود و اين كه پير نبود ولي پير شده بود. پدر شده بود و با نحلههاي فكري مختلف، برخورد خيلي درستي داشت. حالا ماها كه دلبستگيمان به ايشان خاص بود. يعني قيصر آدمي بود كه معلم بود و آدمهاي متفاوت را ميپذيرفت و برايشان وقت ميگذاشت و همچنان كه براي ما وقت ميگذاشت براي جوانهاي نوگرايي كه گونهاي ديگر هم بودند وقت ميگذاشت و قيصر خلقش اين بود كه به انواع سليقههايي كه در اجتماع هستند. خيلي محبت داشت. ولي اين كه هركدام از ماها بخواهيم ايشان را مصادره كنيم. اين درست نيست، قيصر خودش بود، يك شاعر استاد شيعه انقلابي معترض و با قرائت خودش و ويژگيهاي خودش، استاد دانشگاه تهران و ...
ممكن است من هم نقدهايي به ايشان داشته باشم، ولي نمي شود گفت مثل كس ديگري بود ايشان مثل خودش بود. مرد يگانه اي بود، ولي خوب يك تلاشهايي از هر طرف ميشود تا يك رنگي به قيصر بزنند و مناسب سليقه خودشان يك قرائتي از قيصر داشته باشند. اين درست نيست كه من بگويم كه قيصر يكي بود مثل من و ديگري بگويد مثل من بود و ...
فارس: ولي قيصر بيرنگ و ريا بود.
بله اما از هر طرف هر كس سعي مي كند كه او را مصادره كند، اين اتفاق خندهداري است. البته اين اتفاق نميافتد، چون ويژگيهاي شخصيتي خودش را دارد ولي بالاخره ما بايد خندهدار بودن تلاشهاي دو طرف را هم به آن ها گوشزد كنيم!

* قيصر از نامردميها و از كساني كه نام حزبالله و انقلاب را خرج خودشان ميكردند آزرده بود
فارس: در بيانيه اي جريان روشنفكري درباره قيصر گفته بود كه قيصر شاعر بيلبوردهاي شهرداري است و اتفاقا آقاي جليلي اين را در نشريه «راه» هم چاپ كردند، اين نگاه را چه طوري ميبينيد؟
در آن مورد كه قيصر با همه تعامل مي كرد، من جوانها را عرض كردم، قيصر با بعضي از آدم بزرگها دعوا هم داشت من آن چيزي كه عرض كردم در سن خودم را ميگويم جوان بوديم و اين گونه و با انواع و اقسام جوانهاي دانشجو ايشان خيلي مهربان بود. مثلا شايد با طيف ما با بعضي از بزرگترهاي منتسب به طيف ما دعوا داشت و با بزرگترهاي منتسب به آنها نيز شايد دعوا داشت. ايشان خيلي كم در مورد كسي حرف ميزد خيلي كم. يكي دو بار اما من ديدم كه يكي از همين كساني كه در ادبيات به واسطه اسلام و انقلاب نان ميخورد را ذكر كرد و به او تعريض داشت و واقعا هم تعريضش درست بود. مي گفت اين آقاي... مي خواهد همه سنگرهاي اسلام را تنهايي حفظ كند. شايد ما با يك نگاه بگوييم مثلا اين آقا بچه حزباللهي است اما هر بچه حزباللهي براي خودش كسي است و هر كدامشان جداگانه شخصيتي دارند با تمايزات خودشان، اينها را نميشود ذيل يك نام برد، اين نام گذاري ها بعضا مشكل ايجاد مي كند، مثلا مي گوييم بچه هاي فلان مجله و با اين مارك همه را مي شناسانيم ولي اينها هر كدامشان يك نفر هستند! كسي هست كه از اين امكانات سوءاستفاده ميكند و حذفي و تكفيري با ديگران برخورد ميكند. يكي هم هست خلقش اين گونه نيست. مثلا ما همه بچه شيعه هستيم ولي خوب بچه شيعه داريم تا بچه شيعه! قيصر از اين نامردميها و بخشي از اين كساني كه نام حزبالله و انقلاب را خرج خودشان ميكردند آزرده بود. اتفاقا آن مورد خاص يكي از سرشناسان اين جماعت تكفيري ادبيات است!
فارس: كساني كه به نام دين سر دين را بريدند!
بله، خب به آدمهايي از يك جريان نقد داشت و با بخشي از همينها دوست بود. مخصوصا به خاطر ويژگي پدري و استادي كه داشت با جوانها از هر گونه اي رابطه خوبي داشت.
فارس: كسي كه از شاعران پا جا ي جاي قيصر گذاشته باشند را نام ببريد. افرادي كه با شما دوست هستند؟
راه قيصرها پر رهرو است. يعني ما الان شايد شاعر مهمي نداشته باشيم كه مثل شاملو شعر گفته باشد، ولي كلي شاعر مطرح داريم كه بالاخره رنگ و بوي شعر قيصر را دارند حالا شاملو هم آدم بزرگي است از لحاظ سواد و مطالعات ادبي و ... منتها اين قدر مشرب شعرياش پيرو ندارد ولي قيصر دارد. بچههاي جوان خودمان راه قيصر را ادامه مي دهند
فارس: مثلا كدام شاعران؟ چند نفر نام ببريد.
همين بچههايي كه الان شعرهايشان مطرح است از آقاي سيار بگير تا بچههايي كه در شهرستان ها هستند رنگ و بوي قيصر را دارند حتي رباعي قيصر وار من ديدم كه بچهها دارند خيل جدي كار ميكنند. آقاي محمد حسين نعمتي، نيمايي بعد از قيصر انرژي تازهاي گرفته و بچهها دارند بسيار اين نوعي شعر ميگويند. اين خيلي جالب است. چرا آدمهاي ديگر اين اقبال را پيدا نكردند. اينها برميگردد به جوهري كه در شخصيت يك آدم هست. يعني مجموعه ويژگيهاي شخصيتي يك انسان هست از فكرش، از توانمندي ادبياش و عواطفش كه بالاخره راهشان بيشتر رهرو دارد. آخرين ديدار ما در خانه هنرمندان بود و ايشان تاكيد مي كرد كه هماهنگ كنيد و به قول معروف با خانواده بياييد طرف ما! و من طبق معمول مي گفتم كه زحمت مي شود و ايشان تاكيد مي كردند كه نه بياييد، عمرها وفا ندارد و ...
فارس: و در پايان يك خاطره خاص؟
روزهاي نمايشگاه كتاب تهران بود،من خسته و تشنه از گردش در نمايشگاه رسيدم به غرفه دفتر شعر جوان و خانه شاعران، قيصر آن جا بود، تازه از بيماري كليه( به گمانم ناراحتي پس از پيوند) قدري رها شده بود، سلام و عرض ارادت و گفتگويي كرديم درباره نثرهاي كهن، قيصر از حافظه، فهرستي از كتابهاي كلاسيك ادبيات فارسي به من داد و بعد هم بن هاي كتاب خودش را ! كتابهايي كه قيصر به من هديه داده است و برايم خريده است، تعداد معتنابهي هستند. واقعا حس برادري داشت و آدم هم مي پذيرفت اين رفتارها را ، حس محبت و شفقتي كه داشت ايشان به ما اجازه ميداد كه به او نزديك شويم.خواستم آب بنوشم آبسرد كني بود و ليوان هايي، روي هر كدام اسمي نوشته شده بود، قيصر ليوان خودش را تعارف كرد، و چند نفر با خنده با هم گفتندكه : ليوان قيصر عمومي است! اين در حالي بود كه ايشان تازه از بيماري كليه قدري رها شده بود!
منبع : سايت فارس نيوز
براي مشاهده اشعار قيصر امين پور كليك كنيد
براي مشاهده اشعار علي محمد مودب كليك كنيد


شب تيره
شاعر : علي محمد مودب
زمين شكست، زمان هم، تو هم، جهات شكستند
شكست سقف و شكستي و خاطرات شكستند
صداي گريه كودك شكست و تاب تكان خورد
درختها همه بي تاب در حيات شكستند
عروسكان جوانمرگ را چگونه نگريم
به كام خاك بسي شاخه نبات شكستند
چه نامهها همه ننوشته ماند تا به قيامت
چقدر خط نهان در ني و دوات شكستند
به عكس كوچك تو خيرهام، شكسته كوچك!
چقدر دل كه در اين لحظهها برات شكستند
نرفته دست و دل من مگر به از تو نوشتن
از آن شب آن شب تيره كه دستهات شكستند
در سوگ درختان تبريزي
شاعر : نغمه مستشار نظامي
زمين ميلرزد و آوار خانه
به روي شانه مادر ميافتد
درخت سبز تبريزي در آنسو
ميان كوچه ... پشت در ميافتد
زمين ميلرزد و گهواره بيتاب
به اين سو و به آن سو ميزند سر
چرا خونين شده گهواره انگار
پرستويي در اينجا مانده بيپر
صداي گريه ميآيد از اينجا
بيا آوارها را زير و رو كن
سپر كرده ست مادر پيكرش
بيا با اشك چشمانت وضو كن
زمين لرزيد و از آوار اين درد
لبان روزه داران پر ترك شد
شب قدر آمد و گرد غم و آه
به روي زخمهاي ما نمك شد
دعاي ما: هر آنكس زنده مانده
نجاتش با امير المومنين باد
هرآنكس رفته از دنيا دراين ش
روانش با علي مولا قرين باد
زمين ميلرزد و ياد قيامت
مرا شرمنده از خود ميكند باز
شب قدر است و دست توست تقدير
شفاعت كن مرا اي محرم راز
خبرها صبح فردا :در ورزقان
به دنيا آمده يك كودك ناز
زمين يك بار ديگر زندگي كن
نلرز و غم به جان ما مينداز!
باران سوسوها
شاعر : قنبرعلي تابش
دوباره پتپت فانوسها، آويز سوسوها
دوباره گوشه چشمان من درياچه قوها
دوباره اين زمين با اين فراخي تنگمان آمد
نگاه خويش را سمت خراسان كرده آهوها
مپرس از نام آن گيسو سپيد آن قله مغموم
گرفته در بغل، كوه دماوند است، زانوها
به بالين بلند مادرش، يك كودكي تنها است
كجاييد اي عروسكها كجائيد اي قلم موها؟
خبر سرد است و بياحساس اگر چه با كمي وسواس:
«زمين در هم كشيد ابرو به خاك افتاد ناجوها»
نه، ماه روزه ميتابد صداي بال و پر پيدا است
ارسطوها كجا و منطقالطير پرستوها؟!
ندارم من زباني جز غزل از شمس تبريزي
شنيد آيا صدايم را كسي در برج و باروها؟
ولي ديدم كه بانوي كنار چادر سبزي
جدا ميكرد از دست نحيف خود النگوها

يا علي!
شاعر : محمدرضا تركي
دل شكسته ام
مثل كودكي يتيم
او كه يك پياله شير هم نداشت
تا براي تو بياورد
دل شكسته ام
اي پناه هر چه خسته و فقير
دست خالي مرا بگير!
دور تا دور حوض خانه ما
پوكه هاي گلوله گل داده است
پوكه هاي گلوله را آري
پدر از آسمان فرستاده است
عيد آن سال ،حوض خانه ما
گل نداد و گلوله باران شد
پدرم رفت و بعد هشت بهار
پوكه هاي گلوله گلدان شد
پدرم تكه تكه هر چه كه داشت
رفت همراه با عصاهايش
سال پنجاه و هفت چشمانش
سال هفتاد و پنج پاهايش
پدرم كنج جانماز خودش
بي نياز از تمام خواهش ها
سندي بود و بايگاني شد
كنج بنياد حفظ ارزش ها
روي اين تخت رنگ و رو رفته
پدرم كوه بردباري بود
پدر مرد من به تنهايي
ادبيات پايداري بود ....
روي پوستم
اين كرم از درونم بيرون زده است
تماشا كه نمي كني؟
خودت باشي شكل همين
گندمگون بي رنگ !
صاحب شده اي
نگاه دزديده اي روي باران نيامده
حالا اشياء همين جاده اند روي پوستت
بي حجم حرف نمي زنم
مي تپي درون سينه ام
با من باش !
اين كرم از درونم بيرون سريده است
آفتاب را از رد من بگير
تا راسته ي اين دريا كه غروبي نمي كند
چقدر بالا مي زني
آسمان به زمين رسيده را – دستت مي رسد فقط .
پلك بي انداز
پوستي تازه برايم بياور
چيزي شبيه خنده ي در گريه را شنيد
چيزي شبيه دلهره در جان او خزيد
ديوانه وار رد صدا را گرفت و رفت
از حافظيه تا ادبيات را دويد
گم شد صدا ميان هياهوي نرده ها
خون شد دلش براي صداهاي بي كليد
از حافظيه تا همه جا بوي فتنه داشت
تا حافظيه تا همه جا فتنه مي وزيد
در ازدحام ضجه و در انفجار جيغ
يك جمله ي زلال به گوشش نمي رسيد
افتاد روي حادثه و چشم هاي تلخ
خوردند تكه ي جگرش را كه مي جويد
آتش و آدم
تركيبي نامتجانس است
من از ميان اين آتش گر گرفته
در روياها و عشق ها
غير ممكن است سالم برگردم
بازگشت من
اندوه بار خواهد بود
كاش مثل نان بودم
چه زيبا بر مي گردد
از سفر آتش!
ازاين كابوس بيدارم كن اي احساس هشياري
كه دارد مي كند ديوانه ام اين خواب تكراري
چنان افتاده روي سينه ام بختك كه مي ترسم
ببينم مي كني بيدارم و خواب است بيداري!
تمام روزها تكرار ديروزند و تقويمم
فقط تصوير صبحي مرده مي زايد بناچاري!
تقاص زنده ماندن در وباي جهل را ،زندان
به جاي گور دفنم كرده دريك چار ديواري!
چه اندوهي كه آه ازآتش دل دارم و انگار
دهانم را كسي له مي كند در زير سيگاري!
شبيه باغ، گل مي خواهم ازباد بهار اما
به لب ازچشمهايم شوره زاري مي شود جاري!
بهاي راستي را هرقدر بسيار خواهم داد
ولي سرخم نخواهم كرد پاي اين بدهكاري
اگر ازحال من پرسيد و ايمانم به آزادي
بگو دربند هم پايان ندارد اين گرفتاري!
ازاين كابوس بيدارم كن اي صبحي كه درراهي
كه ديدم چشمهايم كم نكردند آبروداري....!
براي مشاهده اشعار محمدرضا تركي كليك كنيد
براي مشاهده اشعار سعيد بيابانكي كليك كنيد
محمدرضا وحيدزاده از شاعران جوان كشورمان، سفرنامهاي درباره يكي از روستاهاي تربت جام، محل تولد و زندگي علي محمد مودب ،شاعر توانمند كشورمان نوشته و در لابه لاي اين سفرنامه با توجه به مشاهدات خود از محل زندگي مودب به بررسي شعرهاي اين شاعر پرداخته است. البته وحيدزاده در اين سفر و با مشاهدات خود بيش از همه توجهش به اشعار دفاع مقدسي مودب جلب شده است. توجه خواننده را به حزن عجيب اشعار مودب جلب كرده كه وقتي از جنگ ميسرايد، محزون و تاثير گذار ميگويد. اين سفرنامه خواندني به شرح زير است:
نزديكيهاي آخر بهمن، در حالي كه خورشيد در حال سرك كشيدن از ميان كوهها است به جاده كمربندي مشهد ميرسي و پيش به سوي آفتاب، شرق مشهد را در پيش ميگيري تا به تربتي برسي كه جامش نام نهادهاند. شاعري كه دل نازكش گاهي مَثَل دوستان است، كنارت نشسته است و با عبور از كنار هر نشانهاي به ياد خاطراتي ميافتد كه سالهايي نه چندان دور دست بر گردنشان داشته است. يك ساعتي را رانندگي ميكني تا آنكه صداي تپيدنهاي دل دوست شاعرت را هرچه نزديكتر بشنوي. به نزديكيهاي تربت جام ميرسي و زمينهاي خاكي و چهرههاي خاكيتر، خود را بيشتر به چشمانت مينشانند. كمكم شرقيتر ميشوي و با چهرههاي آفتابسوخته و عمامههاي بزرگ و سفيد تركمني بيشتر اُخت ميگيري. به تربت جام كه ميرسي كمي توقف ميكني تا نفسي تازه كني و براي رفتن به روستاي كودكيهاي عليمحمد مۆدب آماده شوي.
شبهاي سرد تربت جام و آوارگان افغانبه سمت افق نگاهي مياندازي و يادت ميافتد كه اين شرقيترينهاي كشورت، مرز ايران و افغانستان است و برادران افغانت كمي آن طرفتر از تو در سرزميني ديگر زندگي ميكنند. دوست شاعرت شبهاي سردي را به ياد ميآورد كه آتش جنگ در آن طرف مرز برافروخته شده بود و مهاجران جنگزده افغاني دسته دسته به روستايش ميرسيدند و پس از اقامتي كوتاه راه غرب را پيش ميگرفتند. چشمانش خيره ميشود و خانوادهاي را در خاطر ميآورد كه در يكي از همين شبها، فراري از آشوب و خون و آتش، به آغوش خانه پدرياش پناه آورده بودند و سحر غريبانه آنها را به قصد سرنوشتي مبهم ترك كردند. نسيم بهاري دشتها و كوههاي تربت جام دستي پدرانه به سر و رويت ميكشد و عزم رفتن ميكني.
** كاسه سري در خاكهاي گرم خوزستان و مزه برف كوههاي تربت جام
مسير روستا را در پيش ميگيري و پيش از رسيدن به روستا قبرستاني را ميبيني كه به قبر دو شهيد مزين است و لبخند مهربان سهرنگ پرچمي كه به نظرت پرافتخارترين و زيباترين پرچم دنياست، رسيدنت را خوشآمد ميگويد. از كنارشان ميگذري و هنوز وارد روستا نشدهاي كه فكر ميكني دلت پيششان گير است. ديوارهاي آجري و گلي روستا را ميبيني و سطرهايي از شعر دوستت، يكييكي از پيش چشمانت ميگذرند.
… تو مثل خودت هستي محمدعلي
احتمالا گلولهاي خوردهاي و نالهاي كشيدهاي
نالههايي
يا در كسري از ثانيه با همسنگرت خاكستر شدهاي
تو مثل خودت هستي محمدعلي
چوپاني سادهدل كه هميشه زير دندانهايت داري
مزه برف كوههاي تربت جام را
ولو كه كاسه سرت مانده باشد سالها
روي خاك گرم خوزستان...
به خانه محقر و كوچكي ميرسي كه بيآنكه بداني چرا، عزت و شكوهش دلت را پر ميكند. در مقابل در كمي ميايستي تا پيرزني كه ترجيح ميدهي جاي «پ» را با «ش» در اسمش عوض كني، با همه صميمت و گرمي يك مادر روستايي، در را به رويتان بگشايد و از ديدن ناگهاني پسري كه همبازي شهيدانش و مثل پاره تنش است، چشمانش از شوق بدرخشند و دستانش بر گردنش حلقه شوند. با اصرارهاي بيتكلف و خاكي خاله دوستت وارد خانه روستايياش ميشوي و پيش از آنكه در گوشهاي از اتاق بتواني جايي براي نشستن بيابي، ميبيني كه چشمانت بدون اختيار با چشمهاي دو شهيدي كه عكسهايشان روي ديوار است گره خورده است و باز هم مصرعهايي در گوشت زنگ ميزند:
… با تشتكهاي مجلس هفت پسر عمويم هم
تانك درست ميكردم
همين قدر ميفهميدم از جنگ:
خوش به حال حسن
تفنگبازي چه حالي ميدهد
عراقي هم كه نبوده چون شهيد شده
چه قدر خوب است شهيد
مخصوصاً وقتي پسرخاله آدم باشد
و شب هفتش هم تو چاي بدهي به مهمانها
آن وقت داخل آدم بزرگها
تازه شده بودم اندازه كت بلند غلامرضا...
عموي دوستت با قامتي كوتاه و پيكري نحيف وارد ميشود و تو به احترامش برميخيزي. با شنيدن لهجه روستايي پيرمرد فكر ميكني كه نبايد چندان سر از حرفهاي اين پيرمرد در بياوري، اما بعد از چند دقيقه با شنيدن حرفهايش بيآنكه بفهمي چگونه، ميبيني كه محو سخنانش شدهاي و حرفهايش برايت از حرفهاي عموي تني خودت هم آشناتر است. پيرمردِ تكيده با روحي كه بزرگياش ميترساندت، برايت از پسرهايش ميگويد و داستان هر كدام را كه چگونه تقديم انقلاب و اسلامشان كرده. يكي را در برفهاي كوههاي كردستان جا گذاشته است و ديگري را در كوهستانهاي تربت جام در مبارزه با اشرار. حرفهاي پير مرد را ميشنوي و باز هم ياد شعر ميافتي:
... عمويم هم سبز است
و هر صبح به شوق ديدن اهتزاز پرچمهاي قبرهاي پسرانش بيدار ميشود
خاله هم سبز است
هر شب روي پشت بام خانهاش
تا صبح به تپه تاريك قبرستان نگاه ميكند
تا چراغي را ببيند كه بر مزار فرزندانش سبز ميسوزد
پسرداييام
محمدعلي بردبار هم چوپان سبزي بود...
***
نسيم زنده صبحي! هوا پر است از تو
تمام حافظه كوهها پر است از تو
بهار جلوه لبخند توست بر لب گل
بهار گل كه كند باغ ما پر است از تو
قنات روي قنوت نماز تو جاري است
زبان شاخه زمان دعا پر است از تو
دهاتيان غزل گم شدند در شب شهر
سر اهالي اين روستا پر است از تو...
پيرمرد همرزم و همسنگر پسرش بوده است و شاهد شهادتش، و همه افسوسش اينكه سهمش از جنگ تنها تركشي بوده كه به فك پايينش اصابت كرده و دستش را از جنگ كوتاه. پيرمرد چشمان آتشين روستايياش را در چشمان به زانو درآمده شهريات ميدوزد و با حسرتي كه از ميانشان زبانه ميكشد، آهسته ميگويد كاش يك بند انگشت پايينتر خورده بود! و تو با لبخند بلاتكليفي كه نميداني از كجا آوردهاياش سري تكان دهي و بگويي بله...
پير مرد دريغگويان از بيلياقتياش ميگويد و از اينكه نخريدهاندش و تو سخت فرو ميروي در احوالات خودت؛ به دوستت نگاه ميكني تا شايد او كه به خانه بچگيهايش آمده و بچه اين محل است، بيشتر از تو سر و زبان داشته باشد و بتواند با كمي حرف از اين مخمصه نجاتت دهد. به چشمانش چشم ميدوزي و بغضي را ميبيني كه بيشتر از تو زمينگيرش كرده است و خود نيازمند دست كمكي است...
مهماني با فراموش نشدنيترين غذاي دنياخالهاي كه پس از سالها ميزبان خواهرزادهاش، يا راستتر پسرش شده است، با سيني نيمرو و نان محلي به جمعتان ميپيوندد تا مزه مهمان شدن بر سفره نهار اين خانه را نيز ارزانيات كند. بعد از دست كشيدن از غذايي كه هيچگاه مزهاش را فراموش نخواهي كرد، بازديد گردشگرانه از داراييهاي پيرمرد را بهانه ميكني تا سري به آغل گوسفندهايي كه حالا ديگر تعدادشان خيلي كم شده است بزني و از زندگي چوپانياش سۆالات توريستي كني. پير مرد از سالهاي دور ميگويد و از زندگياش در كوههاي تربت جام و چراي گوسفندانش و از خوابي كه در زمان آغاز جنگ و هنگام «هل من ناصر» امام امت ديده و تو به اين فكر ميكني كه هيچگاه داستان اين خواب را براي كسي تعريف نخواهي كرد كه متهم به خيلي چيزها نشوي...
بهشت زهرايي با دو قبر!با دوست و عموي پيرش به قبرستان كوچك روستا ميروي تا در بهشت زهرايي كه تنها دو قبر دارد، به زيارت قبوري بروي كه به مشام جانت رايحهاي آشنا را مينشاند. رايحهاي كه آن را در قطعه شهداي بهشت زهراي تهران و همه قطعههاي شهداي ديگري كه در شهرهاي ديگر رفتهاي، بارها شنيدهاي. همراه با دوست شاعرت با اين خاله و عموي پير خداحافظي ميكني و مطمئني كه از اين پس تو نيز چيزي را اينجا جا خواهي گذاشت. در كوچههاي خاكي روستا به راه ميافتي و خاكي بلند ميكني و دستي تكان ميدهي و به آرامي دور ميشوي تا باز در جادهاي كه رو به غروب است روان شوي و زير لب زمزمه ميكني:
حاجت به آب گونه نمي بينم
با رنگ لاله چهره ايران را
اصلاح ميكنند غلط فكران
مشق درست خون شهيدان را
روز به يمن بهمني از ايمان
بستان ما بهار جديدي شد
يك خانه بينصيب نماند از عشق
هر كوچهاي به نام شهيدي شد
يعني شكستهبالترين مرغان
از گنبد كبود هوا رستند
تا شاخساز سبز بقا رفتند
از مرغزار زرد فنا رستند
آنگاه همچو خون خدا بر خاك
رفتند عاشقان و كجا رفتند
ماندند ديگران به چرا ماندند
ماندند ديگران به «چرا رفتند؟»...
منبع : سايت تبيان
براي مشاهده اشعار علي محمد مودب كليك كنيد
دانلود فايل صوتي ( 1.08 مگابايت )
شب قدر است
شاعر : رحيم فردين
دل پيرانه مبارك، كه جوان خواهي شد
شب قدر است و سحرگاه، كيان خواهي شد
عهد بيحكمت و فرزانه به پايان و كتاب
به ميان آري و مبناي شيان (اجر و جزا) خواهي شد
امتحانات، سزواري برگزيدگي ميدهدت
بحر مشكل به دل و سادهبيان خواهي شد
از ميان خود مردم تو شوي مرد خدا
با همين رخت و تن آلاي جهان، خواهي شد
به دم الفاظ خرد صاف كند مشام جان
از بر طاعت شيرينه خرافاتپران خواهي شد
من نگويم كه ز راهت خطري كاست شود
بلكه بر موج دلان، پيك روان خواهي شد
همه رفتند و نديدند، پس پردۀ عشق
شب معراج خوشا، بوسهستان خواهي شد
صبح روشن كه فلك منقلب از شيوۀ توست
مُنحصرسوگلي شيفتگان خواهي شد
اشك «فردين» كندت راه نمين، اي مه بَدر
ز انعكاسش همه را نورفشان خواهي شد
بعضي از انسان ها، فرشته اي هستند كه در زمين، آلاخون والاخون شده اند!
بعضي از انسان ها، آهوان آواره اي هستند كه از اتوبان آسمان منحرف شده و به درّه اي در زمين سقوط كرده اند!
بعضي از انسان ها، مكندگانِ هلِ پوچِ پوچگرايي هستند!
بعضي از انسان ها، ميوه ي كال كمالند!
بعضي از انسان ها، «ويولنِ» لولوهاي غربيند!
بعضي از انسان ها، مجذور فرشته و شيطانند!
بعضي از انسان ها، ماهواره ي گردش افلاكيان به دور كره جمال و كمالند!
بعضي از انسان ها، دستِ بلندِ آفرينش بر پيشاني تفكّر طبيعتند!
بعضي از انسان ها، كتري آب جوشي از انديشه اند كه هميشه روي اجاق روشن زمانه قرار دارد!
بعضي از انسان ها، قهوه ي تلخ كافه ي كفرند!
بعضي از انسان ها، نيش عقرب كينه اند و بعضي، نوش زنبور عسل محبّتند!
بعضي از انسان ها، همان صابون ابليسي هستند كه به جامه ي فرشته ها خورده اند!
بعضي از انسان ها، طوطي سخنگوي فطرتند! بعضي، وزير دارايي عقلند! .و بعضي مدير دبستان وجدان!
بعضي از انسان ها، مهندس رياضتهاي دروس اخلاقيند!
بعضي از انسان ها، از خويشاوندان نسبي صبوري هستند و بعضي، از اقوام ماقبل تاريخِ عجله هاي شيطاني!
بعضي از انسان ها، با زيبايي مثل سيبي هستند كه از وسط نصف شده باشد!
بعضي از انسان ها، قاشق چايخوريِ چاشني هاي زندگي اند!
بعضي از انسان ها، مرّباي قوام گرفته ي مرّبي هاي دلسوزند!
بعضي از انسان ها، نوشداروي پيش از كشتنِ سهرابند.
بعضي از انسانها، چاي شيرين اخلاق را به حوزه لبهاي خلايق صادر مي كنند!
بعضي از انسانها، باربران سينيِ «فراماسونري» هستند!
بعضي از انسانها، سوي دلشان آنقدر كم است كه با عينك علوم تجربي، به عالم غيب چشم غرّه مي روند!
بعضي از انسانها، دستگاه گيرنده امواج فطرتشان، موجي شده است!
بعضي از انسانها، نقطه آغاز پايانند و بعضي ديگر نقطه پايان آغازند!
بعضي از انسانها، «داروين» هايي هستند كه تكامل يافته اند و به صورت ميمونهايي با بدنهاي پوشيده از پشم انواع و اقسامِ فرضيه ها، به جهان عرضه شده اند!
بعضي از انسان ها، به صورتِ مادرزاد، به كريِ چشمِ دل و كوريِ گوشِ هوش، مبتلايند!
بعضي از انسانها، شگفت ترين حادثه در پروسه زمينند!
بعضي از انسانها، به طور مرتّب ديگ افكار فرويد را، هم مي زنند!
بعضي از انسانها، آب به آب انبار برده فروشان فكري مي ريزند!
بعضي از انسان ها، لالايي هاي از ما بهتران را به خوبي مي دانند ولي سعي مي كنند كه هيچ وقت خوابشان نَبَرد!
بعضي از انسان ها، فريضه ي «نسيان فضايل» به جا مي آورند!
بعضي از انسان ها، حتي در اداي دو ركعت «درستي» و «راستي» ، كثيرالشك هستند!
بعضي از انسان ها، در «روضه ي روزه» اصلاً نمي خندند!
بعضي از انسان ها، راديوي يك موجي هستند كه تنها امواج فرستنده ي «اهريمن» را دريافت و پخش مي كنند!
بعضي از انسان ها، زنبور عسل معاني والا، و شيره ي رقيق و دقيقي از عشاير دقيقه هستند!
بعضي از انسان ها، «كتاب لغتِ» انواع غلط هايند!
بعضي از انسان ها، «تخته سياه» سنگدلي و قساوتند!
بعضي از انسان ها، «حلواي» رحمدلي و مروّتند!
بعضي از انسان ها، ديروزهايي هستند كه از امروز بهترند، و بعضي ديگر امروزهاي بهتر از ديروزند!
بعضي از انسان ها، مخلوطي از چند كيلو رنج و چند مثقال شاديند!
بعضي از انسان ها، باغ سرسبزي از دانايي اند كه پنجره اي به خيابان خاطرات خطير دارند!
بعضي از انسان ها، جوهر همه ي جواهرات گران قيمتند!
بعضي از انسان ها، كتابي هستند كه نسيم عبور زمان، تند و تند آن را ورق مي زند و به اوّلِ پايانِ خود مي برد!
بعضي از انسان ها، پنجره اي هستند كه از پشت شيشه ي آن مي توان باغ حكمت و ملكوت را به سيري نظاره كرد!
بعضي از انسان ها، «جوهر ليموي» حوادث و بعضي هم، «زاج كبود» خورشيدند!
بعضي از انسان ها، بچه گنجشكي تنها نيستند، بلكه كبوتري همراه با دريچه ي بازي از الهامند!
بعضي از انسان ها، همسرايان همه ي نوازندگان نازند، و بعضي، همسران نوادگان نياز!
بعضي از انسان ها، «فلاش» دوربين اداره ي مركزي خلقتند!
بعضي از انسان ها، «رنگي» هستند، و بعضي ديگر كاملاً «بي رنگ»!
بعضي از انسان ها، همايش همدمي در «تالار وحدتِ» آفرينشند!
بعضي از انسان ها، كلمه ي زيباي خداوند، و معبر گامهاي همه ي «گلوارگان» و «گلواژگان» هستند!
بعضي از انسان ها، تاجران اعمال نيكند!
بعضي از انسان ها، فروشنده ي دوره گرد كالاي كلامند!
و بعضي از انسان ها، ماهي «غزل» آلاي درياي «احساس» و «انديشه» و «معنايند»!
منبع : سايت تبيان