
محمدرضا وحيدزاده از شاعران جوان كشورمان، سفرنامهاي درباره يكي از روستاهاي تربت جام، محل تولد و زندگي علي محمد مودب ،شاعر توانمند كشورمان نوشته و در لابه لاي اين سفرنامه با توجه به مشاهدات خود از محل زندگي مودب به بررسي شعرهاي اين شاعر پرداخته است. البته وحيدزاده در اين سفر و با مشاهدات خود بيش از همه توجهش به اشعار دفاع مقدسي مودب جلب شده است. توجه خواننده را به حزن عجيب اشعار مودب جلب كرده كه وقتي از جنگ ميسرايد، محزون و تاثير گذار ميگويد. اين سفرنامه خواندني به شرح زير است:
نزديكيهاي آخر بهمن، در حالي كه خورشيد در حال سرك كشيدن از ميان كوهها است به جاده كمربندي مشهد ميرسي و پيش به سوي آفتاب، شرق مشهد را در پيش ميگيري تا به تربتي برسي كه جامش نام نهادهاند. شاعري كه دل نازكش گاهي مَثَل دوستان است، كنارت نشسته است و با عبور از كنار هر نشانهاي به ياد خاطراتي ميافتد كه سالهايي نه چندان دور دست بر گردنشان داشته است. يك ساعتي را رانندگي ميكني تا آنكه صداي تپيدنهاي دل دوست شاعرت را هرچه نزديكتر بشنوي. به نزديكيهاي تربت جام ميرسي و زمينهاي خاكي و چهرههاي خاكيتر، خود را بيشتر به چشمانت مينشانند. كمكم شرقيتر ميشوي و با چهرههاي آفتابسوخته و عمامههاي بزرگ و سفيد تركمني بيشتر اُخت ميگيري. به تربت جام كه ميرسي كمي توقف ميكني تا نفسي تازه كني و براي رفتن به روستاي كودكيهاي عليمحمد مۆدب آماده شوي.
شبهاي سرد تربت جام و آوارگان افغانبه سمت افق نگاهي مياندازي و يادت ميافتد كه اين شرقيترينهاي كشورت، مرز ايران و افغانستان است و برادران افغانت كمي آن طرفتر از تو در سرزميني ديگر زندگي ميكنند. دوست شاعرت شبهاي سردي را به ياد ميآورد كه آتش جنگ در آن طرف مرز برافروخته شده بود و مهاجران جنگزده افغاني دسته دسته به روستايش ميرسيدند و پس از اقامتي كوتاه راه غرب را پيش ميگرفتند. چشمانش خيره ميشود و خانوادهاي را در خاطر ميآورد كه در يكي از همين شبها، فراري از آشوب و خون و آتش، به آغوش خانه پدرياش پناه آورده بودند و سحر غريبانه آنها را به قصد سرنوشتي مبهم ترك كردند. نسيم بهاري دشتها و كوههاي تربت جام دستي پدرانه به سر و رويت ميكشد و عزم رفتن ميكني.
** كاسه سري در خاكهاي گرم خوزستان و مزه برف كوههاي تربت جام
مسير روستا را در پيش ميگيري و پيش از رسيدن به روستا قبرستاني را ميبيني كه به قبر دو شهيد مزين است و لبخند مهربان سهرنگ پرچمي كه به نظرت پرافتخارترين و زيباترين پرچم دنياست، رسيدنت را خوشآمد ميگويد. از كنارشان ميگذري و هنوز وارد روستا نشدهاي كه فكر ميكني دلت پيششان گير است. ديوارهاي آجري و گلي روستا را ميبيني و سطرهايي از شعر دوستت، يكييكي از پيش چشمانت ميگذرند.
… تو مثل خودت هستي محمدعلي
احتمالا گلولهاي خوردهاي و نالهاي كشيدهاي
نالههايي
يا در كسري از ثانيه با همسنگرت خاكستر شدهاي
تو مثل خودت هستي محمدعلي
چوپاني سادهدل كه هميشه زير دندانهايت داري
مزه برف كوههاي تربت جام را
ولو كه كاسه سرت مانده باشد سالها
روي خاك گرم خوزستان...
به خانه محقر و كوچكي ميرسي كه بيآنكه بداني چرا، عزت و شكوهش دلت را پر ميكند. در مقابل در كمي ميايستي تا پيرزني كه ترجيح ميدهي جاي «پ» را با «ش» در اسمش عوض كني، با همه صميمت و گرمي يك مادر روستايي، در را به رويتان بگشايد و از ديدن ناگهاني پسري كه همبازي شهيدانش و مثل پاره تنش است، چشمانش از شوق بدرخشند و دستانش بر گردنش حلقه شوند. با اصرارهاي بيتكلف و خاكي خاله دوستت وارد خانه روستايياش ميشوي و پيش از آنكه در گوشهاي از اتاق بتواني جايي براي نشستن بيابي، ميبيني كه چشمانت بدون اختيار با چشمهاي دو شهيدي كه عكسهايشان روي ديوار است گره خورده است و باز هم مصرعهايي در گوشت زنگ ميزند:
… با تشتكهاي مجلس هفت پسر عمويم هم
تانك درست ميكردم
همين قدر ميفهميدم از جنگ:
خوش به حال حسن
تفنگبازي چه حالي ميدهد
عراقي هم كه نبوده چون شهيد شده
چه قدر خوب است شهيد
مخصوصاً وقتي پسرخاله آدم باشد
و شب هفتش هم تو چاي بدهي به مهمانها
آن وقت داخل آدم بزرگها
تازه شده بودم اندازه كت بلند غلامرضا...
عموي دوستت با قامتي كوتاه و پيكري نحيف وارد ميشود و تو به احترامش برميخيزي. با شنيدن لهجه روستايي پيرمرد فكر ميكني كه نبايد چندان سر از حرفهاي اين پيرمرد در بياوري، اما بعد از چند دقيقه با شنيدن حرفهايش بيآنكه بفهمي چگونه، ميبيني كه محو سخنانش شدهاي و حرفهايش برايت از حرفهاي عموي تني خودت هم آشناتر است. پيرمردِ تكيده با روحي كه بزرگياش ميترساندت، برايت از پسرهايش ميگويد و داستان هر كدام را كه چگونه تقديم انقلاب و اسلامشان كرده. يكي را در برفهاي كوههاي كردستان جا گذاشته است و ديگري را در كوهستانهاي تربت جام در مبارزه با اشرار. حرفهاي پير مرد را ميشنوي و باز هم ياد شعر ميافتي:
... عمويم هم سبز است
و هر صبح به شوق ديدن اهتزاز پرچمهاي قبرهاي پسرانش بيدار ميشود
خاله هم سبز است
هر شب روي پشت بام خانهاش
تا صبح به تپه تاريك قبرستان نگاه ميكند
تا چراغي را ببيند كه بر مزار فرزندانش سبز ميسوزد
پسرداييام
محمدعلي بردبار هم چوپان سبزي بود...
***
نسيم زنده صبحي! هوا پر است از تو
تمام حافظه كوهها پر است از تو
بهار جلوه لبخند توست بر لب گل
بهار گل كه كند باغ ما پر است از تو
قنات روي قنوت نماز تو جاري است
زبان شاخه زمان دعا پر است از تو
دهاتيان غزل گم شدند در شب شهر
سر اهالي اين روستا پر است از تو...
پيرمرد همرزم و همسنگر پسرش بوده است و شاهد شهادتش، و همه افسوسش اينكه سهمش از جنگ تنها تركشي بوده كه به فك پايينش اصابت كرده و دستش را از جنگ كوتاه. پيرمرد چشمان آتشين روستايياش را در چشمان به زانو درآمده شهريات ميدوزد و با حسرتي كه از ميانشان زبانه ميكشد، آهسته ميگويد كاش يك بند انگشت پايينتر خورده بود! و تو با لبخند بلاتكليفي كه نميداني از كجا آوردهاياش سري تكان دهي و بگويي بله...
پير مرد دريغگويان از بيلياقتياش ميگويد و از اينكه نخريدهاندش و تو سخت فرو ميروي در احوالات خودت؛ به دوستت نگاه ميكني تا شايد او كه به خانه بچگيهايش آمده و بچه اين محل است، بيشتر از تو سر و زبان داشته باشد و بتواند با كمي حرف از اين مخمصه نجاتت دهد. به چشمانش چشم ميدوزي و بغضي را ميبيني كه بيشتر از تو زمينگيرش كرده است و خود نيازمند دست كمكي است...
مهماني با فراموش نشدنيترين غذاي دنياخالهاي كه پس از سالها ميزبان خواهرزادهاش، يا راستتر پسرش شده است، با سيني نيمرو و نان محلي به جمعتان ميپيوندد تا مزه مهمان شدن بر سفره نهار اين خانه را نيز ارزانيات كند. بعد از دست كشيدن از غذايي كه هيچگاه مزهاش را فراموش نخواهي كرد، بازديد گردشگرانه از داراييهاي پيرمرد را بهانه ميكني تا سري به آغل گوسفندهايي كه حالا ديگر تعدادشان خيلي كم شده است بزني و از زندگي چوپانياش سۆالات توريستي كني. پير مرد از سالهاي دور ميگويد و از زندگياش در كوههاي تربت جام و چراي گوسفندانش و از خوابي كه در زمان آغاز جنگ و هنگام «هل من ناصر» امام امت ديده و تو به اين فكر ميكني كه هيچگاه داستان اين خواب را براي كسي تعريف نخواهي كرد كه متهم به خيلي چيزها نشوي...
بهشت زهرايي با دو قبر!با دوست و عموي پيرش به قبرستان كوچك روستا ميروي تا در بهشت زهرايي كه تنها دو قبر دارد، به زيارت قبوري بروي كه به مشام جانت رايحهاي آشنا را مينشاند. رايحهاي كه آن را در قطعه شهداي بهشت زهراي تهران و همه قطعههاي شهداي ديگري كه در شهرهاي ديگر رفتهاي، بارها شنيدهاي. همراه با دوست شاعرت با اين خاله و عموي پير خداحافظي ميكني و مطمئني كه از اين پس تو نيز چيزي را اينجا جا خواهي گذاشت. در كوچههاي خاكي روستا به راه ميافتي و خاكي بلند ميكني و دستي تكان ميدهي و به آرامي دور ميشوي تا باز در جادهاي كه رو به غروب است روان شوي و زير لب زمزمه ميكني:
حاجت به آب گونه نمي بينم
با رنگ لاله چهره ايران را
اصلاح ميكنند غلط فكران
مشق درست خون شهيدان را
روز به يمن بهمني از ايمان
بستان ما بهار جديدي شد
يك خانه بينصيب نماند از عشق
هر كوچهاي به نام شهيدي شد
يعني شكستهبالترين مرغان
از گنبد كبود هوا رستند
تا شاخساز سبز بقا رفتند
از مرغزار زرد فنا رستند
آنگاه همچو خون خدا بر خاك
رفتند عاشقان و كجا رفتند
ماندند ديگران به چرا ماندند
ماندند ديگران به «چرا رفتند؟»...
منبع : سايت تبيان
براي مشاهده اشعار علي محمد مودب كليك كنيد