پيش تو سماع و رقص و مستى نكنم
ميلى به رداع و بت پرستى نكنم
جامى ندهم مگر كه نامى گيرم
ترديدى به نام و جام هستى نكنم
از خان كرم من ار نگيرم قوتى
هرگز كژى و دراز دستى نكنم
اذن تو در اين سرا چه سامانم داد
بىاذن تو رو به سوى مستى نكنم
پيش تو سماع و رقص و مستى نكنم
ميلى به رداع و بت پرستى نكنم
جامى ندهم مگر كه نامى گيرم
ترديدى به نام و جام هستى نكنم
از خان كرم من ار نگيرم قوتى
هرگز كژى و دراز دستى نكنم
اذن تو در اين سرا چه سامانم داد
بىاذن تو رو به سوى مستى نكنم
در ساغر مسكينان خون است و جنون اى دل
وين جامهى ازرق را بردند به خون اى دل
پاسخ به تمنايت كى داده رقيب از جان
ور داده به ناحق ليك انداز برون اى دل
سائل چه نظر دارى انگشت مزن در را ؟
هم ديده و هم صاحب خوارند و زبون اى دل
در گوشهى بتخانه لات و هبلى برپاست
بهتر بود از زاهد لا كن فيكون اى دل
يك چشم به در دارم يك ديدهىتر دارم
زين چشم خمار آلود در سينه شرر دارم
اين دست تهى باشد قامت چو سهى باشد
سرو و گل و ريحان را انداز كه بردارم
از دامنت اى يزدان بگشا در اين زندان
كآزاد شود اين جان ترسى ز خطر دارم
سوگند و كلامم تو در كام سلامم تو
اميد و مرادم تو كآغاز دگر دارم
بىچشم نظر دارى وز حال خبر دارى
ناخوانده اثر دارى چون بوده خبر دارم
خندان و غمين باشم يغما و امين باشم
با شام عجين باشم اميد سحر دارم
اى مقصد و مقصودم وى معبد و معبودم
زين خرمن موجودم اميد ثمر دارم
در خاك حلالم كن از غصه محالم كن
كز سختى ايامم دستى به كمر دارم
باصر به سر كويت مشتاق برو رويت
در جام بلاجويت اما و اگر دارم
بيا اى نور عالم تاب بنگر
كه در عالم بجز عصيان ندارم
من آنم كز فراقت گشته محزون
در اين احزان لب خندان ندارم
به سد جوع اگر محتاج گشتم
به لطفش شاكرم گر نان ندارم
صداقت پيشه كن گفتار ما را
كه وقت و صحبت جبران ندارم
بيا اى يوسف اندر خانهى دل
كه ديگر طاقت هجران ندارم
خدايا آن چنان كن پاسدارى
كه چشم ديدن گريان ندارم
مىزنم تكيه به زانو به شبستان دروغ
كه شبستان شده چون دولت و ايمان دروغ
روزگارى من ديوانه به صد حيله و رنگ
خوردم از گندم بىدانه ز دستان دروغ
نرگسانت همه از دشت پرآلاله برون
رفته از دست رفيقان و اديبان دروغ
يا رب آيات تو را كى به زر آغشته كنند
كوفيانى كه تو را خوانده به يزدان دروغ
چشم مستانهات اى سرو بلند آوازه
به من آور كه شد اين دل پر مستان دروغ
كو مريدى كه شود تشنهى آتشكدهاى
كو بلالى كه زند نعره به دامان دروغ
در ميان من و گيسوى تو هم شانهى بسيار اينك
شانه در دست و دل اندر طلب لانهى بسيار اينك
هر كه در موى تو غافل شده از تخت و مقام
ما ز غفلت نخوريم حسرت دردانهى بسيار اينك
دل در اين وادى دلدادگى از دوش نخفت
شكوهها ديده از آن بلبل بىدانهى بسيار اينك
سوخت از دورى رخسار تو اى سرو خرام
باده با ساغر و ميخانهى بسيار اينك
پير خويشم با تو دارد شكوه از تقدير خويش
اى خوش آن دل را كه گيرد راه با تدبير خويش
چون به خاك افتادگان افلاك را محزون مكن
بارش باران گذارد دانه و تأثير خويش
جامهى زرين و خام و خامهى درويش و جام
بىريا سردار خويشند با ريا زنجير خويش
من گداى گوشهى چشم تو و ابروى يار
گشنهى ديدار كويت گشتهام من سير خويش
خانه و كاشانه كى چون طاق مينا سر كشد؟
لاجرم خواهد كشيد اما پى تعمير خويش
واژگانيم از ازل ما تا ابد معنى شديم
اى معانى فرصت اين دل را كند تفسير خويش
جامه دانت پى در بود و در او جان تو دوش
تا ره ديگرى بگرفته ز ايوان تو دوش
ز آتش خشم تو نبود دگر اين جا قوتى
كو گرفت از منم آبى و ستد نان تو دوش
گفتم ايمان نبرد آبرو از روز نخست
او بگفتا كه برفت از سرت ايمان تو دوش
مهر مهرويان دروغ و سجده و ايمان دروغ
عهد با نيكان دروغ و خندهى انسان دروغ
ما عذابى بس چشيديم از خم ابروى دوست
پنجهى شيران دروغ است نعرهى حيوان دروغ
اين ثنا و ذكر و ورد و صحبت ياران چه سود
زين دعاهاى مجازى بارش باران دروغ
سفرهى دل را كجا بگشايد اين ناى وجود؟
كز ريا كاران نبيند ناله و افغان دروغ؟
در خراباتم كه دلها را به هر سو مىكشند
ما خراب و دل خراب و خرقهى عرفان دروغ
در فريبيم از عزازيلى كه داريم از ازل
كو عذابى بهر شيطان؟ وعدهى يزدان دروغ
در قفس بلبل و آن دانه و دام است هنوز
يار او در چه اميدى سر بام است هنوز
مر ز ياران سفر كرده نديده است دروغ؟
كه دلى داده به آن رفته و خام است هنوز
اى بسا پادشه و اسب و سپرها گم شد
وى بسا فانى در حشمت و نام است هنوز
اى خماران مى و ساغر و پيمانه به هوش
جنگ مستان و خماران سر جام است هنوز
آنچه با خاك سيه گشته نديم از ديروز
اشك افتاده و آن نالهى كام است هنوز
ار كه بخشد به تو او روزى بىمنّت را
باصر از مويهى پر مايهى شام است هنوز