من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

سايه شدم تا كه شدم مست خويش

۳۶ بازديد

سايه شدم تا كه شدم مست خويش

ساغر افتاده‏ام از دست خويش

باشد اگر عمر من آخر شود

هر گنهم با تو برابر شود

سوخته‏ام تا كه تو را ديده‏ام

با سر هر پنجه تو را چيده‏ام

چيده‏ام اما گنهم چيدن است

راه تو آيا كه نبخشيدن است؟

شيشه‏ى افتاده به دريا شدم

نامه‏ى بى‏جوهر و معنا شدم

بحر وجودم پر امواج بود

هجمه موج از سره باج بود

رفتم و رفتم پى آوازه خوان

با دفى آزاده ولى بى‏نشان

ديده‏ام اما گنهم ديدنى‏ست

اين گنه آيا كه نبخشيدنى ست؟

ساكن بى‏نام نشانى منم

دلشده يا هر چه بخوانى منم

جلد و كلام تو شدم از ازل

خويش گرفتم ز ازل در بغل

تا كه ز محراب تو سر مى‏كشم

مهر تو با آيه‏اى سر مى‏كشم

واى به روزى كه خدا صد شود

عابد با ذريه مرتد شود

جامه‏ى ماندن نبود در بدن

حاضر و آماده براى كفن

چشم اميدى به ظهورت نبود

چشمه‏ى نابى ز حضورت نبود

من زبرين آمده‏ام هوشيار

بر دمن افتاده شدم ماندگار

آ بسرا سوره‏ى كوثر مرا

نامه ناخوانده آخر مرا

آ كه سزاى من و ايمان تويى

ايمنى از آذر و شيطان تويى

ما كه سفيران بلايا شديم

حلقه‏اى در گنج زوايا شديم

ساغر و افيون نكند كار خويش

خويش خوريم بابت بيمار خويش

شمع شبستان و من هم شهرتيم

هر دو به يك سو به ره غربتيم

گو به نصوح از گنهم درگذر

توبه ندارد دگر اين جا اثر

ما ملكى بوده‏ايم آزاد و مست

ميوه‏ى شيطان زده پيمان شكست

صحبت پروانه و گل راز شد

دولت خار آمد و خونساز شد

من به چمن گفتم و او مى‏گريست

از بد اين حادثه گل مى‏گُريست


اى كه سحرگاه چمن ديده‏اى

۳۰ بازديد

اى كه سحرگاه چمن ديده‏اى

صاعقه بر چاه دمن ديده‏اى

ناله سزاى دل آرام من

جرعه سزاوار دلارام من

قطره‏اى ار دادى به اسبان دشت

جرعه‏اى بستانى ز دامان دشت

يا تو مگير از دل خمخانه مى

يا بپذير از بد پيمانه قى

در حجر اسود نكند كار خويش

تا كه بگيرد زر و دينار خويش

چاره‏ى زنجير غلامان تويى

مير سياهان و سپيدان تويى

همسر ايوب زمان موى زد

بهر مداواى نبى روى زد

جار به دالان محافل زدند

عربده بر صابر عاقل زدند

گيس بريديم و نخورديم نان

نان نگرفتيم و نبرديم جان

كس نبرد دستى به ابيات شب

نور ادب باعث اثبات شب

كور سزاوار رهى روشن است

نور تو را در بدن آ بستن است

آب حيات من و مسكين يكيست

آيه‏ى طور و ولى الدين يكيست

ما و عزازيل و فلك از توئيم

سائل و خونخواه ملك از توئيم

تا بكشى دست ورا از سبيل

موج دگر را بگشايى زنيل

از سر خوان كرمت دانه‏هاست

پيش من آن مرغ همايى فناست


تا كه رسيدم به سحر شام شد

۳۴ بازديد

تا كه رسيدم به سحر شام شد

پيكر اشرف شده بد نام شد

خان و امير غم و آهم ببين

يوسف افتاده به چاهم ببين

تا برسد دلو قديم از سپهر

دست بر اين شانه گذارد ز مهر

عيسى افتاده به دارت منم

موسى در راه ديارت منم

آينه يكبار دگر نال كرد

با خم ابروى خود اغفال كرد

كين چه خم است بر لب پيشاني ات

واى بر احوال پريشانى‏ات


نوح نبى رفته و جا مانده‏ايم

۳۱ بازديد

 نوح نبى رفته و جا مانده‏ايم

بى دل و با خوف و رجا مانده‏ايم

كشتى اگر اين دل عاشق نبرد

سيل خروشان مى و پيمانه برد

ديدى اذان راهى بتخانه شد

ديدى كه بتخانه چو ويرانه شد

سايه‏ى بيد از پى مجنون نرفت

جز ره آوارگى هامون نرفت

سبزم و از سبزى‏ام آتش دمد

زين سخنم نام سياوش دمد

آ كه به دستان دم تيغ آمدست

از دل زينبكده جيغ آمدست

از چه تو با موى خضاب آمدى؟

دست ندارى پى آب آمدى؟

اى كه به ديدار رخش قانعيد

هوش كه با كرده چنين مانعيد

واى به روزى كه ورق خم شود

شيخ و برادر همه محرم شود

افسر شاهى نه براى من است

بلكه سزاى سر اهريمن است

باغ و بهاران و چمن زار تو

ساقى ميخانه‏ى دادار تو


اى كه شبانى تو به دشت و دمن

۳۵ بازديد

 اى كه شبانى تو به دشت و دمن

ذره‏اى بر نى بدم اين جا به من

دست مرا دست سم آورد گرفت

از لب ما بوسه سماور گرفت

جرعه‏اى از آب حياتم بنوش

بار امانات و ذكاتم بدوش

چوبه‏ى دار از چه برافراشتى؟

كاشتى آيا تو كه برداشتى؟

هر قلم از جوهرت آماده شد

نام تو بر جوهر آزاده شد

نام تو ورد لب تفتان ماست

كو هدف تيزى پيكان ماست

پيك همان است كه فرستاده‏اى

گفت بيا ار كه تو آماده‏اى

جان مرا پيش اوستا گذاشت

دانه‏ جوي منتى بر من نداشت

ابرى كه با بارشت آغاز شد

غنچه‏اى روئيد و هوس باز شد

تشنه و مخمور مى باقى‏ات

كشته‏ى سيماى خوش اخلاقى‏ات

گشته‏ام اى روزن انوار او

قمرى بى‏دانه‏ى ديوار او

ميوه بى‏دانه به آدم كه داد؟

اين همه غم بر دل عالم كه داد؟

كاش دل از دست غم آسوده بود

سينه‏ى بى كينه مى آلوده بود

آه كه در پيله‏ى پروانه‏ام

خواجه و هم صحبت ديوانه‏ام

كوره‏اى از راه قبس پيش ماست

راه نفس در كف دست شماست

لاله و خضراء و گلستان تويى

واژه‏ى هر مصرع و ديوان تويى

از دل مريمكده ويران شدم

عيسى بى‏خانه و بى‏جان شدم

رفتم و تا سر بگشتم بر برين

كوس اناالحق بزنم با يقين

شب به چراگاه شفق مى‏روم

روز در انديشه‏ى حق مى‏روم

تا برسم بر لب ايوان او

پاى بساط دل ارزان او

دانه بچينيم و شود سير او

دل كه شد اندازه‏ى نخجير او

سيلى ناحق زده‏ام را بزن

صاحب سيلى كه شدم در كفن

نرگسم از دوش نخوابيده است

يك سر نخ از تو نتابيده است

كاش چمن دريد سلطان نبود

سلطه بر اندام غلامان نبود

كاش بلالى سربامى نبود

از سر بام تو پيامى نبود

حال كه از بام تو آمد پيام

بى‏تو چه اميدى بود در قيام

يوسفى از عالم غيب آمدى

بهر بر اندازى عيب آمدى

آمدى اما ز چه رو رفته‏اى

رفته‏اى اما به چه سو رفته‏اى

آ كه سفر با صفر آغاز شد

روضه‏ى بى‏جان و سر آغاز شد

رفتى و با رفتنت ايمان برفت

خرقه و سجاده و عرفان برفت

عيسى مريم پى در منتظر

آدم و حوا و بشر منتظر

آ كه ز مهر تو چمن گل دهد

سوسن و آلاله و سنبل دهد

شام غريبان من از دست توست

سفره‏ى بى‏نان من از دست توست

در شب يلدا سحرم باش و بس

شاهد چشمان ترم باش و بس


چون كه طلا پيش تو مس مى‏شود

۳۳ بازديد

چون كه طلا پيش تو مس مى‏شود

روح جلا ديده‏ات حس مى‏شود

بر سر دار تو مرا دوختند

آتش عيسى به دل افروختند

من همه شب در تب و تابم هنوز

منتظر كشف حجابم هنوز

تا بكشد روسرى از موى تو

دست رسانم نوك ابروى تو

اى همه هستى ز تو افراشته

ريخته‏اند آنچه كه برداشته

خم شده‏ام بر خم گيسوى تو

تكيه زدم برخم ابروى تو

بوسه به ناحق نزنم روى تو

اى كه شدم مهره‏ى جادوى تو

زلف تو بشكسته ز خوابيدنت

خيز كه با سر برسم ديدنت

غيبت كبراى تو بر ما جفاست

زخمه‏ى كارى زده‏اى بى‏دواست

نامه نوشتيم و ندادى جواب

گويى چو اصحاب رقيمى به خواب


اى كه رخت در دل شب ديده شد

۳۲ بازديد

اى كه رخت در دل شب ديده شد

وى كه دو چشمت به دل انگيزه شد

شام و سحر با تو در آرامشند

بلبل و قمرى ز تو با رامشند

يك نظر از گوشه‏ى مژگان نگر

هوش كه بر سرمه نماند اثر

ار كه بماند اثر از ديده‏ات

بال ملائك به دمى چيده‏ات

رام شرابم مكن از ديده‏ات

خام و خرابم مكن از پيشه‏ات

موعد وصلت ز من آرام برد

شور و شعور از پى احكام برد


خيز و بيا تا ره صنعان رويم

۳۳ بازديد

خيز و بيا تا ره صنعان رويم

چيزى نماند‏ست به كنعان رويم

خيز كه روح از قفس آزاد شد

هر نفس اندازه‏ى فرياد شد

كوس مرا با نفس اندازه كن

يك نفس اندازه‏ى خميازه كن

من به موازات شب آلوده‏ام

طول ابد را دمى پيموده‏ام

از سر خامى شده‏ام خار خويش

سايه‏ى افتاده به ديوار خويش

بس كه به زانو زده‏ام چانه را

بار غم آزرده دل و شانه را

نام مرا در صف رندان مبر

در صف پيمانه به دستان مبر

جامه در آويخته‏ام در كوير

ملتمس قطره‏اى از دست پير

اى كه در ايوان شب آسوده‏اى

ديده‏ى غم ديده‏ى تب ديده‏اى

شاهد جرمت پر پروانه بود

شاهد شيرين دل ديوانه بود

جام تهى گشته ز خامى كجاست

فانى در حشمت و نامى كجاست

چون ادب از دست اديبان برفت

نام اديب از ادبستان برفت

بس كه در انديشه سراب آمدست

ديده‏ى خشكيده به آب آمدست

دامنت اى سرو روان آرزوست

آبى كه از ديده چكيد آبروست

آن شب معراج تو دانى چه شد؟

عمر هدر رفت و جوانى چه شد؟

آن شب خاكسترى آبى نشد

غنچه‏ى بر شاخه گلابى نشد

هر چمن از روز ازل روزه داشت

ماهى درياى عدم زوزه داشت

نطفه‏ى ناخواسته‏اى بسته شد

كون و مكان از دم او خسته شد

چرخ و فلك تيشه به فرهاد زد

جامعه شيرين شد و فرياد زد

هجمه‏ى آتش به نيستان رسيد

خار مغيلان به گلستان رسيد

تيغ جفا را به شقايق زدند

رنگ سياهى به حقايق زدند

آش نخورديم و دهان سوختيم

آب نخورديم و لبان دوختيم

يك نظر از روى تو ما را بس است

بى تو بهاران همه خار و خس است

منظر چشمان تو ما را شفاست

هر نظرت معرفت كبرياست

دوش مرا حال دگر داده‏اى

ديده‏ى حق بين و بصر داده‏اى


رنگ خدا

۳۲ بازديد

اگر دنيا مرا سيراب مى‏كرد

سرابش را كمى پر آب مى‏كرد

من اينك جامه‏ام پاكيزه‏تر بود

ز عشق و معرفت هر ديده‏تر بود

قدم‏ها با هدف پرواز مى‏كرد

پرستو هم كلامى ساز مى‏كرد

مرا روزى چراغ روشنى بود

به خارستان ما هم گلشنى بود

همان روز از حرا فرياد آمد

صداى تيشه‏ى فرهاد آمد

مرا بر شانه‏هايش تا ابد برد

چو موسى راه دريا با سبد برد

از آن جا تا مدائن من دويدم

خروش و ناله‏ى بت را شنيدم

شرر در خانه و بتخانه افتاد

ز باران قطره‏اى شكرانه افتاد

عزا با لات ميدان گفت اين است

محمد آمد او را نام امين است

به چادرها حديثى بود روزى

مريدى سينه چاكى سينه سوزى

چراغ آيه را خاموش كردند

سر بى‏كينه‏گان بر دوش كردند

مگر زيتون و انجير دير كردند

كه فصل لاله را زنجير كردند

همان جا سوره‏ى قل را ربودند

كه جمع مطربان مى را سرودند

به قرآن جزوه‏ها را پشت كردند

جفا بر دين و بر زرتشت كردند

لبالب بر بتان آيينه بردند

شراب و شام را تا سينه خوردند

همان روزى كه آيين دربدر شد

صراط مستقيم باريكتر شد

مرا آيينه روزى داد پندى

كه با آيينه‏ها پيمان نبندى

بگو آيينه را تا رخت بندد

من بيگانه را بر تخت بندد

چرا آيينه خود آيين ندارد

چرا آيين ما هم دين ندارد

چرا آيينه‏ها شب كور گشتند

چرا حوا و آدم دور گشتند

چرا آيينه در ما رنگ خون است

چرا آيينه همراه جنون است

مقيم اين خراب آباد ماييم

خراب اين سراب آباد ماييم

خدايا در كويرم خار زاريست

دو دستم با دعا آيينه داريست

صداى نى ز نيزاران نيامد

به دامان قطره‏اى باران نيامد

شدم خارى به چشم لات بازان

چو زنجيرى به پاى ترك تازان

خدايا روز ما را شب نشسته است

به جام كودكان عقرب نشسته است

تن زخمى ما كى دربدر شد

همان جايى كه با تيغ همسفر شد

همان جايى كه تيغ و ابروان خم

همان جايى كه پشت پهلوان خم

چرا اين جا كلاغ يك رنگ دارد

پر طاووس با وى جنگ دارد

مگر رنگى بجز رنگ خدا هست

مگر جز ناله و شيون صدا هست

بيا تا سينه را سينا ببنديم

فرازى بر دل اعطينا ببنديم

بيا امشب سراغ از مى بگيريم

سراغ از نى‏لبك‏ها كى بگيريم؟

بيا كه امشب شكار مى حرام است

به كام نى غزل‏ها در لجام است

بيا امشب مرا مستانه خوش دار

به وقت خوردن پيمانه هش دار

كه پيمان را همين پيمانه بشكست

در ميخانه را مستانه بشكست

به سينين رفته سينا را بيابيم

به سينا رفته مبنا را بيابيم

به سينين سينه‏ام مبناى خاك است

درون سينه‏ى ما چاك چاك است


چتر

۳۳ بازديد

من آن فرهاد بى‏جانم كه در اين جا نمى‏مانم

بيا اى جان جانانم كه زير چتر بارانم

بيا تا از سرم گيرى خمارى درد مخمورى

كزين بنياد عاشورى به دام قوم ايرانم

گر اين جا برترم خوانى حديثى بر سرم خوانى

بسان سام ساسانى به زور اين جا به سامانم