خيز و بيا تا ره صنعان رويم
چيزى نماندست به كنعان رويم
خيز كه روح از قفس آزاد شد
هر نفس اندازهى فرياد شد
كوس مرا با نفس اندازه كن
يك نفس اندازهى خميازه كن
من به موازات شب آلودهام
طول ابد را دمى پيمودهام
از سر خامى شدهام خار خويش
سايهى افتاده به ديوار خويش
بس كه به زانو زدهام چانه را
بار غم آزرده دل و شانه را
نام مرا در صف رندان مبر
در صف پيمانه به دستان مبر
جامه در آويختهام در كوير
ملتمس قطرهاى از دست پير
اى كه در ايوان شب آسودهاى
ديدهى غم ديدهى تب ديدهاى
شاهد جرمت پر پروانه بود
شاهد شيرين دل ديوانه بود
جام تهى گشته ز خامى كجاست
فانى در حشمت و نامى كجاست
چون ادب از دست اديبان برفت
نام اديب از ادبستان برفت
بس كه در انديشه سراب آمدست
ديدهى خشكيده به آب آمدست
دامنت اى سرو روان آرزوست
آبى كه از ديده چكيد آبروست
آن شب معراج تو دانى چه شد؟
عمر هدر رفت و جوانى چه شد؟
آن شب خاكسترى آبى نشد
غنچهى بر شاخه گلابى نشد
هر چمن از روز ازل روزه داشت
ماهى درياى عدم زوزه داشت
نطفهى ناخواستهاى بسته شد
كون و مكان از دم او خسته شد
چرخ و فلك تيشه به فرهاد زد
جامعه شيرين شد و فرياد زد
هجمهى آتش به نيستان رسيد
خار مغيلان به گلستان رسيد
تيغ جفا را به شقايق زدند
رنگ سياهى به حقايق زدند
آش نخورديم و دهان سوختيم
آب نخورديم و لبان دوختيم
يك نظر از روى تو ما را بس است
بى تو بهاران همه خار و خس است
منظر چشمان تو ما را شفاست
هر نظرت معرفت كبرياست
دوش مرا حال دگر دادهاى
ديدهى حق بين و بصر دادهاى
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد