اگر دنيا مرا سيراب مىكرد
سرابش را كمى پر آب مىكرد
من اينك جامهام پاكيزهتر بود
ز عشق و معرفت هر ديدهتر بود
قدمها با هدف پرواز مىكرد
پرستو هم كلامى ساز مىكرد
مرا روزى چراغ روشنى بود
به خارستان ما هم گلشنى بود
همان روز از حرا فرياد آمد
صداى تيشهى فرهاد آمد
مرا بر شانههايش تا ابد برد
چو موسى راه دريا با سبد برد
از آن جا تا مدائن من دويدم
خروش و نالهى بت را شنيدم
شرر در خانه و بتخانه افتاد
ز باران قطرهاى شكرانه افتاد
عزا با لات ميدان گفت اين است
محمد آمد او را نام امين است
به چادرها حديثى بود روزى
مريدى سينه چاكى سينه سوزى
چراغ آيه را خاموش كردند
سر بىكينهگان بر دوش كردند
مگر زيتون و انجير دير كردند
كه فصل لاله را زنجير كردند
همان جا سورهى قل را ربودند
كه جمع مطربان مى را سرودند
به قرآن جزوهها را پشت كردند
جفا بر دين و بر زرتشت كردند
لبالب بر بتان آيينه بردند
شراب و شام را تا سينه خوردند
همان روزى كه آيين دربدر شد
صراط مستقيم باريكتر شد
مرا آيينه روزى داد پندى
كه با آيينهها پيمان نبندى
بگو آيينه را تا رخت بندد
من بيگانه را بر تخت بندد
چرا آيينه خود آيين ندارد
چرا آيين ما هم دين ندارد
چرا آيينهها شب كور گشتند
چرا حوا و آدم دور گشتند
چرا آيينه در ما رنگ خون است
چرا آيينه همراه جنون است
مقيم اين خراب آباد ماييم
خراب اين سراب آباد ماييم
خدايا در كويرم خار زاريست
دو دستم با دعا آيينه داريست
صداى نى ز نيزاران نيامد
به دامان قطرهاى باران نيامد
شدم خارى به چشم لات بازان
چو زنجيرى به پاى ترك تازان
خدايا روز ما را شب نشسته است
به جام كودكان عقرب نشسته است
تن زخمى ما كى دربدر شد
همان جايى كه با تيغ همسفر شد
همان جايى كه تيغ و ابروان خم
همان جايى كه پشت پهلوان خم
چرا اين جا كلاغ يك رنگ دارد
پر طاووس با وى جنگ دارد
مگر رنگى بجز رنگ خدا هست
مگر جز ناله و شيون صدا هست
بيا تا سينه را سينا ببنديم
فرازى بر دل اعطينا ببنديم
بيا امشب سراغ از مى بگيريم
سراغ از نىلبكها كى بگيريم؟
بيا كه امشب شكار مى حرام است
به كام نى غزلها در لجام است
بيا امشب مرا مستانه خوش دار
به وقت خوردن پيمانه هش دار
كه پيمان را همين پيمانه بشكست
در ميخانه را مستانه بشكست
به سينين رفته سينا را بيابيم
به سينا رفته مبنا را بيابيم
به سينين سينهام مبناى خاك است
درون سينهى ما چاك چاك است
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد