اى كه شبانى تو به دشت و دمن
ذرهاى بر نى بدم اين جا به من
دست مرا دست سم آورد گرفت
از لب ما بوسه سماور گرفت
جرعهاى از آب حياتم بنوش
بار امانات و ذكاتم بدوش
چوبهى دار از چه برافراشتى؟
كاشتى آيا تو كه برداشتى؟
هر قلم از جوهرت آماده شد
نام تو بر جوهر آزاده شد
نام تو ورد لب تفتان ماست
كو هدف تيزى پيكان ماست
پيك همان است كه فرستادهاى
گفت بيا ار كه تو آمادهاى
جان مرا پيش اوستا گذاشت
دانه جوي منتى بر من نداشت
ابرى كه با بارشت آغاز شد
غنچهاى روئيد و هوس باز شد
تشنه و مخمور مى باقىات
كشتهى سيماى خوش اخلاقىات
گشتهام اى روزن انوار او
قمرى بىدانهى ديوار او
ميوه بىدانه به آدم كه داد؟
اين همه غم بر دل عالم كه داد؟
كاش دل از دست غم آسوده بود
سينهى بى كينه مى آلوده بود
آه كه در پيلهى پروانهام
خواجه و هم صحبت ديوانهام
كورهاى از راه قبس پيش ماست
راه نفس در كف دست شماست
لاله و خضراء و گلستان تويى
واژهى هر مصرع و ديوان تويى
از دل مريمكده ويران شدم
عيسى بىخانه و بىجان شدم
رفتم و تا سر بگشتم بر برين
كوس اناالحق بزنم با يقين
شب به چراگاه شفق مىروم
روز در انديشهى حق مىروم
تا برسم بر لب ايوان او
پاى بساط دل ارزان او
دانه بچينيم و شود سير او
دل كه شد اندازهى نخجير او
سيلى ناحق زدهام را بزن
صاحب سيلى كه شدم در كفن
نرگسم از دوش نخوابيده است
يك سر نخ از تو نتابيده است
كاش چمن دريد سلطان نبود
سلطه بر اندام غلامان نبود
كاش بلالى سربامى نبود
از سر بام تو پيامى نبود
حال كه از بام تو آمد پيام
بىتو چه اميدى بود در قيام
يوسفى از عالم غيب آمدى
بهر بر اندازى عيب آمدى
آمدى اما ز چه رو رفتهاى
رفتهاى اما به چه سو رفتهاى
آ كه سفر با صفر آغاز شد
روضهى بىجان و سر آغاز شد
رفتى و با رفتنت ايمان برفت
خرقه و سجاده و عرفان برفت
عيسى مريم پى در منتظر
آدم و حوا و بشر منتظر
آ كه ز مهر تو چمن گل دهد
سوسن و آلاله و سنبل دهد
شام غريبان من از دست توست
سفرهى بىنان من از دست توست
در شب يلدا سحرم باش و بس
شاهد چشمان ترم باش و بس
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد