من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

حرف هيچكس را باور نكن

۳۱ بازديد
 

اگر شبي فانوس ِ نفسهاي من خاموش شد،
اگر به حجله آشنايي،
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي
و عده اي به تو گفتند،
كبوترت در حسرت پر كشيدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نكن!
تمام اين سالها كنار ِ من بودي!
كنار دلتنگي ِ دفاترم!
در گلدان چيني ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودي و من با تو بودم!
مگر نه كه با هم بودن،
همين علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهاي نو سروده باران و بسه را
براي تو خواندم!
هر شب، شب بخيري به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوي سكوت ِ خوابهايم شنيدم!
تازه همين عكس ِ طاقچه نشين ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقايق تنهايي ِ من بود!
فرقي نداشت كه فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِ‌انزواي اين روزهاي من نشو،
اگر به حجله اي خيس
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي!●


1=1+1

۲۸ بازديد
 

در پس پرده پلكهايم كه پنهان مي شوم،
اول ستاره اي از آنسوي سياهي سبز مي شود،
بعد دست ترانه اي آستين سكوتم را مي كشد،
بعد نامي برايش انتخاب مي كنم و بعد،
رگبار بي امان... خاتون!
دلم مي خوسات شاعر ِ ديگري بودم!
نه شبيه شاملو ( كه شهامت تكلم ترانه را به من آموخت!)
نه همصورت سهراب (كه پرش به پر پرسشي نمي گرفت!)
و نه حتا، همچشم فانوس ِ هميشه فكرهايم : فروغ فرخزاد!
دلم مي خواست شاعر ديگري باشم!
مي خواستم زندگي را زلال بنويسم!
مي خوساتم شعري شبيه آوازِ كارگران ساختمان بويسيم!
شعري شبيه چشمهاي بي قرار آهو،
در تنگناي گريز و گلوله...
مي خواستم جور ِ ديگري برايت بنويسم!
مي خواستم طوري بنويسم كه برگردي!
بايد قانون قديمي قلبها را ناديده گرفت!
بايد دهان هر كسي را كه گفت: « دوري و دوستي» گِل گرفت!
بايد به كودكان دبستان ستاره گفت:
جواب يك و يك هميشه دو نمي شود!

آه! معناي يكي شدن
نيمه سفر كرده!
آخر چرا پيدايم نمي كني؟●


ملامتم نكن

۲۸ بازديد
 

به خودم چرا،
اما به تو كه نمي توانم دروغ بگويم!
مي دانم بر نمي گردي!
مي دانم كه چشمم به راه خنده هاي تو خواهد خشكيد!
مي دانم كه در تابوت ِ همين ترانه ها خواهم خوابيد!
مي دانم كه خط پايان پرتگاه گريه ها مرگ است!
اما هنوز كه زنده ام!
گيرم به زور ِ قرس و قطره و دارو،
ولي زنده ام هنوز!
پس چرا چراغه خوابهايم را خاموش كنم؟
چرا به خودم دروغ نگويم؟
من بودن ِ بي رؤيا را باور نمي كنم!
بايد فاتحه كسي را كه رؤيا ندارد خواند!
اين كارگري،
كه ديوارهاي ساختمان نيمه كاره كوچه ما را بالا مي برد،
سالها پيش مرده است!
نگو كه اين همه مرده را نمي بيني!
مرده هايي كه راه مي روند و نمي رسند،
حرف مي زنند و نمي گويند،
مي خوابند و خواب نمي بينند!
مي خواهند مرا هم مرده بينند!
مرا كه زنده ام هنوز!
(گيرم به زور قرص و قطره و دارو!)
ولي من تازه به سايه سار سوسن و صنوبر رسيده ام!
تازه فهميده ام كه رؤيا،
نام كوچك ترانه است!
تازه فهميده ام،
كه چقدر انتظار آن زن سرخپوش زيبا بود!
تازه فهميده ام كه سيد خندان هم،
بارها در خفا گريه كرده بود!
تازه غربت صداي فروغ را حس كرده ام!
تازه دوزاري ِ كج و كوله آرزوهايم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!
پس كنار خيال تو خواهم ماند!
مگر فاصله من و خاك،
چيزي بيش از چهار انگشت ِ گلايه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر مي ميرم،
كه دل ِ تمام مردگان اين كرانه خنك شود!
ولي هر بار كه دستهاي تو،
(يا دستهاي ديگري، چه فرقي مي كند؟)
ورق هاي كتاب مرا ورق بزنند،
زنده مي شود
و شانه ام را تكيه گاه گريه مي كنم!
اما، از ياد نبر! بيبي باران!
در اين روزهاي ناشاد دوري و درد،
هيچ شانه اي، تكيه گاه ِ رگبار گريه هاي من نبود!
هيچ شانه اي!●


مي خواهم خيال تو را راحت كنم

۲۸ بازديد
 

تقصير تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قديمي خاطره ها،
خاموش شود!
خودم شعرهاي شبانه اشك را،
فراموش نكردم!
خودم كنار ِ آرزوي آمدنت اردو زدم!
حالا نه گريه هاي من ديني بر گردن تو دارند،
نه تو چيزي بدهنكار ِ دلتنگي ِ اين همه ترانه اي!
خودم خواستم كه مثل زنبوري زرد،
بالهايم در كشاكش شهدها خسته شوند
و عسلهايم
صبحانه كساني باشند،
كه هرگز نديدمشان!
تنها آرزوي ساده ام اين بود،
كه در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
كه هر از گاهي كنار برگهاي كتابم بنشيني
و بعد از قرائت بارانها،
زير لب بگويي:
«-يادت بخير! نگهبان گريان خاطره هاي خاموش!»
همين جمله،
براي بند زدن شيشه شكسته اين دل بي درمان،
كافي بود!
هنوز هم جاي قدمهاي تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
هنوز هم همنشين نام و امضاي مني!
ديگر تنها دلخوشي ام،
همين هواي سرودن است!
همين شكفتن شعله!
همين تبلور بغض!
به خدا هنوز هم از ديدن تو
در پس پرده باران بي امان،
شاد مي شوم! بانو! ●


خطي از خطوط ناخوانا

۳۱ بازديد
 

در دير عبوريِ دقايق مغموم،
دش دش آمدِ اشكهاي بي شكيب،
در دل دلِ ميان سكوت و سرودن،
هميشه چشمهاي تو از آنسوي خيال
برايم دست تكان مي دهند!
چراغ را روشن مي كنم
و ترانه اين برايت مي نويسم!
تمام رازِ تكلم ترانه همين است!
شنيده ام كه شعرِ شاعران ديگر اين دامنه،
در حوالي حمام به آنها نازل مي شود!
در بالني كه بالا مي رود،
يا در پله هايي كه پايين! (چه مي دانم!)
مي گويند شروع شعرشان،
به تراوش ناگهاني شبنم،
ياد شهادتِ دشوارِ دار و عدالت شبيه است!
هه!
از اين همه حيله خنده ام مي گيرد!
تو اين حرفها را باور نكن!
به خداونديِ خدا دروغ مي گويند!
دستِ خودشان هم نيست!
ديگر به اين قلمبه نويسي هاي دمادم عدادت كرده اند!
براي معنا كردن خودشان هم،
كاغذ را پر از علامت سوال و تعجب مي كنند!
هميشه مي آيند و با چوبدستِ همين چكامه ها
چوپان عده اي از اهاليِ آسمان مي شوند،
مي برندشان به چراگاهِ «چرا» و چهار راهِ هرورِ چاه،
تا اين سادگانِ خسته باور كنند
كه آنسوي كرانه كاردها
قشلاقِ قبيله تقدير است!
تا باور كنند كه آدمي،
با كندنِ سبزينه اي مي ميرد
كه اگر اينگونه بود،
دروگرانِ داس به دستِ دهِ ما
تا به حال،
هزار كفن كرباس پوسانده بودند!
هِر و هِر ريسه شان را مي شنوي؟
دارند به كوتاهي طناب باورم مي خندند!
مي گويند كه زبان نمادين دانايان را نمي فهمم!
ولي من زواياي تمام واژه ها،
هميشه غايب دفاتر شاعرانند!
اما چه نم كه حوصله خواندن سپيدي ها با من نيست؟
چه كنم كه تحمل كج راهي راويان با من نيست؟
نمي خواهم آنقدر در پس پنجره كتابها بنشينم،
تا (به قول مادربزرگ!) رنگ مو و دندانم يكي مي شود!
به من چه كه آخر رمان جنگ و صلح چه مي شود!
من شاعرم و اين چيزِ كمي نيست!
مي توانم چشمهايم را ببندم،
و از خيابان پر از بوق و بهانه رد شوم!
مي توانم ده جلد كليدر را در جمله اي خلاصه كنم!
مي توانم شعري بگويم،
كه كودكان گريان گرسنه را سير كند!
(آه! لوركا!
كاتبِ گريه گيتارها!
يادت سبز!)
مي توانم شبيه شاعران بزرگ گريه كنم!
ولي نمي خواهم تندنويس تكرار ديگران باشم!
نمي خواهم دستهاي هيچ دبيري،
ستاره بر برگهاي دفترم بچسباند!
در مدرسه هم،
برعكس ديگران كه حتا براي تنفس،
انگشتِ اجازه شان بالا بود،
بر كتيبه نيمكتم عكسِ كلاغي را مي مكشيدم،
كه فريان مي كشيد!
افسوس!
از آن همه تبسم ممنوع،
جز خطوط جريمه هاي نافرجام،
چيزي در دفاتر نمناكم نمانده است!
افسوس...

كجا بوديم؟
انگار از شاعرانِ شبكور شهر مي گفتم!
از آنها كه شعرشان پيشوند ناگفته اي دارد!
راستي عكسهايشان را ديده اي؟
سوسوي سيگار و چانه هاي دست نشينشان را ديده اي؟
انگار از فتح فلات فانوسها برگشته اند!
بيخود اين ژستها را نمي گيرند!
آنها مي دانند كه عقل اهالي عاطفه به عكسشان است!
مي دانند كه براي تشنگان،
بايد از همجواري دست و دريا نوشت!
فكر مي كني كه تا به حال چه كرده اند؟
مگر نمي بيني كه سكوتشان صداي ساز و ُ
دفهاشان صداي داريه مي دهد!
باور كن كفش تمام كتابهاشان،
پر از ريگ ريا و دورويي ست،
وه! كه گوشهايم،
از روايت رفتارشان قرمز مي شود!
( - قوطي اين قرص هاي بي صاحب كجاست؟ )
اصلا به من چه كه پرده در صورتك پوشان باشم!
به من چه كه ديگر ستاره اي،
در آسمان اين سلسله سوسو نمي زند!
مگر من قيمِ اين قبيله مغمومم؟
هر كس از شيبِ پر برف فاصله شكايت دارد،
خودش مي داند و دفاتر نانوشته دنيا!
باوركن براي شاعر شدن،
به همان خرده هوش سهراب هم احتياجي نيست!
تنها سر سوزن عشق مي خواهد و
يك كف دست دل ديوانه!
عابر معابر عشق كه باشي،
يك روز كسي از آنسوي سايه ها صدايت مي زند: «شاعر!»
آنوقت مي بيني كه مي شود جهان را،
در جيبِ كوچك جليقه اي جا داد!
مي شود تخته سياه دبستان را،
پر از سرود ستاره كرد!
مي شود دستها را به علامت تسليم بالا برد
و از ميان هزار زنبور زرد كندو نشين،
به سلامت گذشت!
مي شود هزار صفحه را،
در سوگِ يك ثانيه سياه كرد!
مي شود هر شب،
شب بخير بي جوابي به آسمان گفت
و با دلي آسوده به بستر رفت!
ديگر بيا برويم!
هر كسي نگران دلتنگي دريا باشد،
تمام كتابهاي جهان را مي بندد،
مي رود كنار سكوت ماسه ها مي نشيند
و شاعر مي شود!
مطمئن باش كه اين دامنه،
بي دار و درخت نمي ماند!
هميشه كسي هست،
كه از پرسش هاي پياپي كودكي
پلي بسازد!
هميشه كسي هست كه براي مسافران صبور ايستگاه،
دست تكان دهد!
هميشه كسي هست،
كه قصه گوي گهواره هاي بي تكان باشد!
( آه لوركا! لوركا!
داربستِ پرواز َ پيچكها!
يادت سبز!
يادت سبز!)●


لحظه آبي عشق

۲۸ بازديد
 

هنوز گوشم از گفتگوي بي گريه مان گرم بود!
از جايم بلند شدم،
پنجره را باز كردم
و ديدم زندي هم هر از گاهي زيباست!
شنيدم كه كلاغ ديوار نشين حياط
چه صداي قشنگي دارد!
فهميدم كه بيهوده به جنونِ مجنون ميخنديدم!
فهيدم كه عشق،
آسمان روشني دارد!
رو به روي عكسِ سياه و سفيد تو ايستادم،
دستهايم را به وسعتِ « دوستت مي دارم!» باز كردم،
و جهان را در آغوش گرفتم!●


در همين حدود زندگي كردم

۳۰ بازديد
 

سعي كردم كه هميشه
به سادگيِ اولين سلاممان باشم!
به سادگي سكوتمان در پنجشنبه ديدار!
به سادگي واپسين دست تكان دادنم،
در كوچه بي چراغ!
مي خواستم كودكان ستاره زبان مرا بفهمند!
مي خواستم كه هيچ ابهامي،
در گزارش گريه هاي نباشد!
مي خواستم از اهالي شنزار و شتر گرفته،
تا برف نشينان قبيله قطب،
همصحبتِ سادگي ام باشند!
احاس مي كنم،
تمام سادگانِ اين سياره همسايه منند!
ناجي علي و حنزله وصله پوشش را
بيشتر از ون گوگ دوست دارم،
كه درختان را بنفش مي كشيد،
آسمان را صورتي
و خاك را قرمز!
( اين را براي خوش آيندِ هيچ چهره اي نگفتم!)
دوست دارم به جاي سمفوني بتهون،
صداي ويولن نوازِ كور خيابان ولي عصر را بشنوم!
دلم مي خواست كه حافظ
- اين همراه هميشه حافظه ام!-
يكبار به سمتِ سواحل سادگي مي آمد!
مي خواستم كتابت او را
به زبان زلال نوزادان بي زنگار ببينم!
مي خواستم ببينم آن ساده دل،
با واژه هاي كوچه نشين چه مي كند!
هي! آرزوي محال!
آرزوي محال...

و تو!
- دختر بي بازگشتِ گريه ها! -
از ياد نبر كه ساده نويسي،
هميشه نشان ساده دلي نيست!
پس اگر هنوز
بعد از گواهي گريه ها در دفترم مي نويسم:
« باز مي گردي»
به ساده دل بودنم نخند!
اشتباهِ مشتركِ تمام شاعرانِ اين است،
كه پيشگويان خوبي نيستند!●


آه ! كفش هاي كهنه من

۲۹ بازديد
 

چه فايده دارد كه به ياد بياورم،
اهلِ كجاي جهانم؟
كه بگويك ترا در كوچه هاي كدام شهر گم كردم!
از آبِ كدام رود نوشيدم!
در سايه كدام ابر خوابيدم!
و كبوتر كدام آسمان،
فضله بر شانه ام انداخت!
سرزمين من كفشهاي من است!
كفشهايي كه هرگز،
ا حصار مهرابن گربه اين خفته خارج نشدند!
گربه اي كه دوستش دارم!
وقتي با نوازشم به خواب مي رود!
وقتي با صدايم بيدار مي شود!
وقتي خميازه مي كشد،
گشنه مي شود،
خود را به خواب مي زند!
لهجه ام شبيه شوريِ آب درياچه چيچست
و تلخي آب بندري دور،
در جنوبِ بابونه است!
با تكرار نام تو دهانم را شيرين مي كنم!
با دنبال كردن خيالِ تو،
راه خانه ام را پيدا مي كنم!
تنها با به ياد آوردنِ نشانيِ توست،
كه به ياد مي آورم،
اهل كجاي جهانم!●


ناگهان گريه ام گرفت

۲۷ بازديد
 

از ياد نبر كه از ياد نبردمت!
از ياد نبر كه تمام اين سالها،
با هر زنگِ نا به هنگام تلفن از جا پريدم،
گوشي را برداشتم
و به جا صداي تو،
صداي همسايه اي،
دوستي،
دشمني را شنيدم!
از ياد نبر كه هميشه،
بعد از شنيدن ش آهنگِ «جان مريم»
در اتاق من باران باريد!
از ياد نبر كه - با تمام اين احواي-
هميشه اشتياق تكرار ترانه ها با من بودى
هميشه اين من بودم
كه براي پرسشي ساده پا پيش مي گذاشتم!
هميشه حنجره من
هواخواهِ خواندن آواز آرزوها بود!
هميشه اين چشم بي قرار...

- يك نفر صداي آن ضبط لاكردار را كم كند!●


گريه هاي گمشده صدايم كردند

۲۷ بازديد
 

خسته ام!
حتما تا به حال
هزار مرتبه اين كلمه را
در كتاب شاعران ديگر اين شعر ديده اي!
من از آنها خسته ترم!
باوركن!
امشب پرده تمام پنجره ها را كشيده ام!
مي خواهم بنشينم و يك دلِ سير،
برايت گريه كنم!
اين هم از فوايدِ مخصوصِ فلات ماست،
كه دل شاعرانش
تنها با گوارشِ گريه سير مي شود!
ار گريه هاي بي گناه گهواره به اين طرف،
تا دمي ديدگانم به سمت و سوي دريا رفت
صدايي از حوالي پلكهاي پدرم گفت:
«-مردها گريه نمي كنند!»
حالا بزرگ شده ام!
مي دانم كه پدرم نيز
بارها در غم تقويمها گريه كرده است!
حالا مي دانم كه هيچ غمي غم آخر نخواهد بود!
هوس كرده ام كه اين دل بي درمان را،
به درياي گريه بزنم!
هوس كرده ام ديده ام را،
به ديدار دريا ببرم!
بايد حساب تمام بغض هاي فروخورده را روشن كنم!
حساب ترانه هاي مرطوب را!
حساب گريه هاي گم شده را...
خيالم راحت است!
خانه ما پر از دلايل دلتنگي ست!
در چهارچوب همين آينه ترك دارد،
يك آسمان ابري پنهان است!
مثلا ً موهاي سفيد پدرم،
كه او با خيال بارشِ‌برف
در مقابل آينه مي تكاندشان!
يا چشمهاي منتظر ماردم،
كه صداي زنگِ مرا،
در ميان هزار زنگِ بي زمان مي شناسد!
يا خستگيِ خواهرم، كه امروز
«بر باد رفته» را براي بار دهم خوانده است!
البته جاي عزيز تو هم،
در تاركِ تمام ترانه ها
و در درگاه تمام گريه ها محفوظ است!
آخرِ قصه مرا دستهاي تو خواهد نوشت!
مطمئن باش!
هيچكس نمي تواند راه خيال تو را،
در عبور از خاطر من سد كند!
هيچكس نمي تواند راهِ زمزمه تو را،
در عبور از زبان من سد كند!
هيچكس نمي تواند...
(-هاي!
چه مي كني؟ سود سازِ بي افسار!
پرده رستم و اسفنديار مي خواني؟
انگار نفست از جاي گرم در مي آيد!
تو كه هستي كه در همسايگي سكوت،
از صداي صاعقه ياد مي كني؟
كه هستي كه نام تگرگ و برگ را كنار هم مي نويسي؟
كه هستي كه همبال پروانه ها،
از پي پيله و پونه پرس و جو مي كني؟
اصلا به تو چه ربطي دارد،
كه ديگر كسي در تدارك توليد بادبادك نيست،
به تو چه ربطي دارد
كه ماستِ تمام قصه هاي بي غصه دوغ است؟
به تو چه ربطي دارد،
كه جمله «كبريت بي خطر» روي قوطي ها دروغ است؟
به تو چه ربطي دارد،
كه قصه فيل و كبوترِ كتاب دبستان هم دروغ بود؟
تو كلاه كوچك خودت را بچسب!
حتماً يادگاري آن يوغهاي قديمي را از ياد برده اي!
يا شايد نمي داني كه داس به دستانِ عجول،
با كلاه تنها بر نمي گردند!
بگو! نمي داني؟

انگار پنجره ها را خوب نبسته بودم!
حالا فهميدي كه از بين تمام قصه هاي قديمي،
تنها قصه شاخ گوزن و شاخه درختان حقيقت داشت؟
ديگر بايد يك تُكِ پا تا سوسوي سوال و سكسكه بروم!
زود بر مي گردم، اما...
تو بيدار نمان! بي بي باران!
تنها چراغ اتاق مرا روشن نگه دار!
به اميدِ ديدار!●