خطي از خطوط ناخوانا

مشاور شركت بيمه پارسيان

خطي از خطوط ناخوانا

۳۲ بازديد
 

در دير عبوريِ دقايق مغموم،
دش دش آمدِ اشكهاي بي شكيب،
در دل دلِ ميان سكوت و سرودن،
هميشه چشمهاي تو از آنسوي خيال
برايم دست تكان مي دهند!
چراغ را روشن مي كنم
و ترانه اين برايت مي نويسم!
تمام رازِ تكلم ترانه همين است!
شنيده ام كه شعرِ شاعران ديگر اين دامنه،
در حوالي حمام به آنها نازل مي شود!
در بالني كه بالا مي رود،
يا در پله هايي كه پايين! (چه مي دانم!)
مي گويند شروع شعرشان،
به تراوش ناگهاني شبنم،
ياد شهادتِ دشوارِ دار و عدالت شبيه است!
هه!
از اين همه حيله خنده ام مي گيرد!
تو اين حرفها را باور نكن!
به خداونديِ خدا دروغ مي گويند!
دستِ خودشان هم نيست!
ديگر به اين قلمبه نويسي هاي دمادم عدادت كرده اند!
براي معنا كردن خودشان هم،
كاغذ را پر از علامت سوال و تعجب مي كنند!
هميشه مي آيند و با چوبدستِ همين چكامه ها
چوپان عده اي از اهاليِ آسمان مي شوند،
مي برندشان به چراگاهِ «چرا» و چهار راهِ هرورِ چاه،
تا اين سادگانِ خسته باور كنند
كه آنسوي كرانه كاردها
قشلاقِ قبيله تقدير است!
تا باور كنند كه آدمي،
با كندنِ سبزينه اي مي ميرد
كه اگر اينگونه بود،
دروگرانِ داس به دستِ دهِ ما
تا به حال،
هزار كفن كرباس پوسانده بودند!
هِر و هِر ريسه شان را مي شنوي؟
دارند به كوتاهي طناب باورم مي خندند!
مي گويند كه زبان نمادين دانايان را نمي فهمم!
ولي من زواياي تمام واژه ها،
هميشه غايب دفاتر شاعرانند!
اما چه نم كه حوصله خواندن سپيدي ها با من نيست؟
چه كنم كه تحمل كج راهي راويان با من نيست؟
نمي خواهم آنقدر در پس پنجره كتابها بنشينم،
تا (به قول مادربزرگ!) رنگ مو و دندانم يكي مي شود!
به من چه كه آخر رمان جنگ و صلح چه مي شود!
من شاعرم و اين چيزِ كمي نيست!
مي توانم چشمهايم را ببندم،
و از خيابان پر از بوق و بهانه رد شوم!
مي توانم ده جلد كليدر را در جمله اي خلاصه كنم!
مي توانم شعري بگويم،
كه كودكان گريان گرسنه را سير كند!
(آه! لوركا!
كاتبِ گريه گيتارها!
يادت سبز!)
مي توانم شبيه شاعران بزرگ گريه كنم!
ولي نمي خواهم تندنويس تكرار ديگران باشم!
نمي خواهم دستهاي هيچ دبيري،
ستاره بر برگهاي دفترم بچسباند!
در مدرسه هم،
برعكس ديگران كه حتا براي تنفس،
انگشتِ اجازه شان بالا بود،
بر كتيبه نيمكتم عكسِ كلاغي را مي مكشيدم،
كه فريان مي كشيد!
افسوس!
از آن همه تبسم ممنوع،
جز خطوط جريمه هاي نافرجام،
چيزي در دفاتر نمناكم نمانده است!
افسوس...

كجا بوديم؟
انگار از شاعرانِ شبكور شهر مي گفتم!
از آنها كه شعرشان پيشوند ناگفته اي دارد!
راستي عكسهايشان را ديده اي؟
سوسوي سيگار و چانه هاي دست نشينشان را ديده اي؟
انگار از فتح فلات فانوسها برگشته اند!
بيخود اين ژستها را نمي گيرند!
آنها مي دانند كه عقل اهالي عاطفه به عكسشان است!
مي دانند كه براي تشنگان،
بايد از همجواري دست و دريا نوشت!
فكر مي كني كه تا به حال چه كرده اند؟
مگر نمي بيني كه سكوتشان صداي ساز و ُ
دفهاشان صداي داريه مي دهد!
باور كن كفش تمام كتابهاشان،
پر از ريگ ريا و دورويي ست،
وه! كه گوشهايم،
از روايت رفتارشان قرمز مي شود!
( - قوطي اين قرص هاي بي صاحب كجاست؟ )
اصلا به من چه كه پرده در صورتك پوشان باشم!
به من چه كه ديگر ستاره اي،
در آسمان اين سلسله سوسو نمي زند!
مگر من قيمِ اين قبيله مغمومم؟
هر كس از شيبِ پر برف فاصله شكايت دارد،
خودش مي داند و دفاتر نانوشته دنيا!
باوركن براي شاعر شدن،
به همان خرده هوش سهراب هم احتياجي نيست!
تنها سر سوزن عشق مي خواهد و
يك كف دست دل ديوانه!
عابر معابر عشق كه باشي،
يك روز كسي از آنسوي سايه ها صدايت مي زند: «شاعر!»
آنوقت مي بيني كه مي شود جهان را،
در جيبِ كوچك جليقه اي جا داد!
مي شود تخته سياه دبستان را،
پر از سرود ستاره كرد!
مي شود دستها را به علامت تسليم بالا برد
و از ميان هزار زنبور زرد كندو نشين،
به سلامت گذشت!
مي شود هزار صفحه را،
در سوگِ يك ثانيه سياه كرد!
مي شود هر شب،
شب بخير بي جوابي به آسمان گفت
و با دلي آسوده به بستر رفت!
ديگر بيا برويم!
هر كسي نگران دلتنگي دريا باشد،
تمام كتابهاي جهان را مي بندد،
مي رود كنار سكوت ماسه ها مي نشيند
و شاعر مي شود!
مطمئن باش كه اين دامنه،
بي دار و درخت نمي ماند!
هميشه كسي هست،
كه از پرسش هاي پياپي كودكي
پلي بسازد!
هميشه كسي هست كه براي مسافران صبور ايستگاه،
دست تكان دهد!
هميشه كسي هست،
كه قصه گوي گهواره هاي بي تكان باشد!
( آه لوركا! لوركا!
داربستِ پرواز َ پيچكها!
يادت سبز!
يادت سبز!)●


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد