خسته ام!
حتما تا به حال
هزار مرتبه اين كلمه را
در كتاب شاعران ديگر اين شعر ديده اي!
من از آنها خسته ترم!
باوركن!
امشب پرده تمام پنجره ها را كشيده ام!
مي خواهم بنشينم و يك دلِ سير،
برايت گريه كنم!
اين هم از فوايدِ مخصوصِ فلات ماست،
كه دل شاعرانش
تنها با گوارشِ گريه سير مي شود!
ار گريه هاي بي گناه گهواره به اين طرف،
تا دمي ديدگانم به سمت و سوي دريا رفت
صدايي از حوالي پلكهاي پدرم گفت:
«-مردها گريه نمي كنند!»
حالا بزرگ شده ام!
مي دانم كه پدرم نيز
بارها در غم تقويمها گريه كرده است!
حالا مي دانم كه هيچ غمي غم آخر نخواهد بود!
هوس كرده ام كه اين دل بي درمان را،
به درياي گريه بزنم!
هوس كرده ام ديده ام را،
به ديدار دريا ببرم!
بايد حساب تمام بغض هاي فروخورده را روشن كنم!
حساب ترانه هاي مرطوب را!
حساب گريه هاي گم شده را...
خيالم راحت است!
خانه ما پر از دلايل دلتنگي ست!
در چهارچوب همين آينه ترك دارد،
يك آسمان ابري پنهان است!
مثلا ً موهاي سفيد پدرم،
كه او با خيال بارشِبرف
در مقابل آينه مي تكاندشان!
يا چشمهاي منتظر ماردم،
كه صداي زنگِ مرا،
در ميان هزار زنگِ بي زمان مي شناسد!
يا خستگيِ خواهرم، كه امروز
«بر باد رفته» را براي بار دهم خوانده است!
البته جاي عزيز تو هم،
در تاركِ تمام ترانه ها
و در درگاه تمام گريه ها محفوظ است!
آخرِ قصه مرا دستهاي تو خواهد نوشت!
مطمئن باش!
هيچكس نمي تواند راه خيال تو را،
در عبور از خاطر من سد كند!
هيچكس نمي تواند راهِ زمزمه تو را،
در عبور از زبان من سد كند!
هيچكس نمي تواند...
(-هاي!
چه مي كني؟ سود سازِ بي افسار!
پرده رستم و اسفنديار مي خواني؟
انگار نفست از جاي گرم در مي آيد!
تو كه هستي كه در همسايگي سكوت،
از صداي صاعقه ياد مي كني؟
كه هستي كه نام تگرگ و برگ را كنار هم مي نويسي؟
كه هستي كه همبال پروانه ها،
از پي پيله و پونه پرس و جو مي كني؟
اصلا به تو چه ربطي دارد،
كه ديگر كسي در تدارك توليد بادبادك نيست،
به تو چه ربطي دارد
كه ماستِ تمام قصه هاي بي غصه دوغ است؟
به تو چه ربطي دارد،
كه جمله «كبريت بي خطر» روي قوطي ها دروغ است؟
به تو چه ربطي دارد،
كه قصه فيل و كبوترِ كتاب دبستان هم دروغ بود؟
تو كلاه كوچك خودت را بچسب!
حتماً يادگاري آن يوغهاي قديمي را از ياد برده اي!
يا شايد نمي داني كه داس به دستانِ عجول،
با كلاه تنها بر نمي گردند!
بگو! نمي داني؟
انگار پنجره ها را خوب نبسته بودم!
حالا فهميدي كه از بين تمام قصه هاي قديمي،
تنها قصه شاخ گوزن و شاخه درختان حقيقت داشت؟
ديگر بايد يك تُكِ پا تا سوسوي سوال و سكسكه بروم!
زود بر مي گردم، اما...
تو بيدار نمان! بي بي باران!
تنها چراغ اتاق مرا روشن نگه دار!
به اميدِ ديدار!●