يك سيب از درخت مي افتد
يك اتّفاق
در شرف وقوع است
تو نيستي
لبخند نيست
پنجره تنهاست
من دلتنگم
فكر مي كنم تو هم پرنده شده اي
اگر نه
چرا مادر امروز
اين همه به آسمان شباهت دارد
و شبها خواب گل سرخ مي بيند
شايد تو آن شقايقي باشي
كه در دفتر فرداي مادر مي درخشي
و من كه به اندازه يك فانوس
/ روشنايي ندارنم
چقدر تاريكم ،چقدر مي ترسم
*
تو نيستي
و عكس تو در قاب لبخند مي زند
و به تماشاي تصوير تو مي ايستم
آنگاه در ذهن من
يك آبي
يك زرد به هم مي آيند
آيا تو در آينده يك درخت خواهي شد ؟
اين را پرستوها به من خواهند گفت
هنوز بسيارند
پرندگاني كه آشيانه ندارند
آيا تو فردا بر مي گردي؟
اين را وقتي نيامدي مي فهمم
/ وقتي سبز شدي
همسايه ها
باغچه ي ما را به هم نشان مي دهند
و مضطرب از هم مي پرسند
آيا اين غنچه هم سرنوشت سرخي دارد ؟
مادر با احتياط
/ از كنار آينه مي گذرد
به مزرعه مي رود
با سبدهاي سبزي باز مي آيد
پلكان را مي شويد
پنجره را پاك مي كند
اتاق را مي روبد
اما دوباره تنها مي شود
رو به روي آيينه مي ايستد
به آسمان نگاه مي كند
آبي مي شود
غمناك اما عميق
و صريح مي گويد
«توكل بر خدا
/ قربان درد دلت يا زهرا(ع)!»
من دلتنگم
بنا دارم به نام تو با شعر
/ پلي بسازم
تا وقتي از آن مي گذرند
آسمان را بفهمند
دلم گرفته از اين روزها دلم تنگ است
ميان ما و رسيدن هزار فرسنگ است
مرا گشايش چندين دريچه كافي نيست
هزار عرصه براي پريدنم تنگ است
اسير خاكم و پرواز سرنوشتم بود
فرو پريدن و در خاك بودنم ننگ است
چگونه سر كند اينجا ترانه ي خود را
دلي كه با تپش عشق او هماهنگ است؟
هزار چشمه ي فرياد در دلم جوشيد
چگونه راه بجويد كه رو به رو سنگ است
مرا به زاويه باغ عشق مهمان كن
در اين هزاره فقط عشق، پاك و بي رنگ است
به شهيد رجايي
بر شانه هاي ما
سنگيني زماني است
كه تاريخ مظلوميتمان را
/ حجّتي است مدام
ما نشان صلابت تو را
در چهره هاي نذيران تاريخ ديده ايم
ياران به سوگ تو، نه
/ به سوگ توده مردم نشسته اند
مردم به سوگ تو، نه
/ به جشن شهادت نشسته اند
عيب تو اين بود
اي برادر مردم
كه زندگي را ساده زيستي !
اي پاسدار ساده
/ تو را سرودن
/ چه دشوار است !
تو خدا گونه زيستي
در عصر جسارت شيطان
بي مرگ سواران شب حادثه هاييد
خورشيد نگاهيد و در آفاق رهاييد
مرداب كجا فرصت پيدا شدنش هست
آنگاه كه چون موج از اين بحر برآييد
چون صخره صبوريد شب شيطنت باد
رنجوريتان نيست از اين فكر رهاييد
در سينه ي تان زهره ي صد موج نهفته است
حالي كه سبكبارتر از ابر شماييد
شب تا برسد ياد شما مي سد از راه
در ياد شماييم كه آيينه ي ماييد
آن روز نبوديم كه اين قافله مي رفت
با ما كه نبوديم بگوييد كجاييد
مانديم و نرانديم و نشستيم و شكستيم
رفتيد و شنيديم شهيدان خداييد
آدم و تلسكوپ
آسمان رامي كاوند
تا تجديد تعجب كنند
اما من
خاكي را مي شناسم
كه ۷۵۰ هزار
ستاره ي دنباله دار
در حوالي شب آن خاك
/ مي درخشد
من با چشم عشق مي بينم
و تو با تلسكوپ
كه رويت بيش از يك ستاره
از روزن تنگ آن
ميسّر نيست
اي خيال تو رؤياي روحاني جاري آب
اي سپيدار ستوار سبز گلستان محراب
وسعت پاك چشم تو سجاده ي باد و باران
باده ي نور مي نوشد از جام دست تو مهتاب
اختر روشني بخش شبهاي اندوه و ظلمت
شوق بيداري آفتاب از سراپرده ي خواب
تو گذشتي چنان رود از ذهن خاك عطشناك
باغ از بارش سبز ايثار تو گشته سيراب
راست استاده اي چون يكي صخره تا اوج خورشيد
جنگل سبزِ ايمان تو از كجا مي خورد آب؟
آمدي از ديار سَحَر كوله بار تو خورشيد
از صلاي تو شب واژگون گشته در كام مرداب
به مادرم گفتم:
/ چرا خديجه گريه مي كند
/ گفت :
/ چرا گريه نكند
/ دو بار قلبش شكست
/ كافي نيست؟!
چرا خديجه گريه نكند
در حالي كه او ما را
به اندازه ي دو باغ گل سرخ
/ به بهار نزديك كرده است
با تحّمل دو داغ، به اندازه ي دو طلوع
/ صبح ظهور را جلو انداخته است
اما هنوز حق با شهلاست
شهلا چه گلي به سر بهار زده است؟
كه اين همه زبانش دراز است
و جرأت مي كند
اسم خيابانها را عوضي بگويد
– آقا عشرت آباد! ميدان شهياد مي خوره؟
/چرا خديجه بهتر از شهلا نيست؟
/چرا خديجه نمي داند تهران كجاست؟
/چرا خديجه نمي تواند
/ به زيارت امام رضا برود؟
اما شهلا هر ماه براي خريد به اروپا مي رود
وقتي هم بر مي گردد
با دهن كجي از خيابان انقلاب مي گذرد
چرا شهلا اينقدر خاطر جمع است؟
و چرا ابرهاي نگراني در چشم هاي خديجه
/ وسيع مي شود
چرا خديجه نمي داند خمير دندان چيست؟
قربان ِِ دردِ دلت يا فاطمه ي زهرا !
*
چرا عبدالله به شهر نيايد؟
وقتي ارباب به ناموسش چشم دارد
مادر مي گويد
چرا حق هنوز با ناصر خان است؟!
چرا سهم عبدالله
جريب جريب زحمت است و حسرت
و سهم ناصر خان
هكتار هكتار محصول است و استراحت؟
مگر عبدالله زير بوته عمل آمده است
/ كه صاحب هيچ زميني نيست؟
پس چرا عبدالله فقط كاشتن را بلد است
/ و ارباب برداشتن را؟
ما در مقابل آمريكا ايستاديم
اما چرا هنوز كيومرث خان خرش مي رود
عبدالله با داس
هر شب چند خوك سر مزرعه مي كُشد
اما وقتي ارباب مي آيد مجبور است تعظيم كند
چرا عبدالله مجبور است به اين خوك تعظيم كند
مگر ارباب از دماغ فيل افتاده است؟
چرا عبدالله به شهر مي آيد؟
آيا او درختان و مزرعه را دوست ندارد؟
آيا او گندم ها را كه با عرق او سبز شده اند
/ نمي خواهد؟
*
گفتم :
/ چرا سواد نداري عبدالله، چرا؟
به عبد الله گفتم :
/ مرگ بر فئودال پنج بخشه
/ بنويس، خيلي دير شده است
/ آنها روزنامه مي نويسند
/ و كسالت را دامن مي زنند
/ اما تو برخيز و ياد بگير
/ جويبارها به خاطر تو زمزمه دارند
در نيمه ي آخرين ماه بهار
با چشمهاي هيز
/ دجّال وار
دشنه بر كف و دشنام بر لب
به نيزه هاي ايستاده ي شب
/ تكيه داشتند
مردان هول
مردان وحشت و بيم
در جان شب
/ خوفي عظيم گذر داشت
خوف زوال خواب
بيم افول ديو
هر چند گاه
ترس تولد آفتاب
/ رعشه بر اندام خواب مي افكند
ما در ولايت خويش
غريب وار تكيه به كنجي
منشور امنيت بيگانه را
/ بيگانگان خودي رقم زده بودند
اين درد را
وقتي به كوه گفتيم
آهي كشيد و
/ چكه
/ چكه
/ فرو ريخت
هيچ قامتي
جرأت ابراز ايستادگي نداشت
ما اين خرابي بي حد را
/ تعبير حادثه كرديم
وقتي كه خاك
/ از شوق بوسه ي آفتاب
/ – بي تاب –
در انتظار عبور نسيم بود
و صبح ستايشگر مردي
/ از جنس آفتاب
در عرصه ي كشمكش آفتاب و شب
مردي برهنه
/ چونان چشمه هاي صاف
دلگير از هميشه ي تاريكي
فرياد را
از منتهاي گلويش عبور داد
و پلك پنجره ها را
/ به باغ نور گشود
و بذر عشق را
/ به نيت تقوي
/ به خاك ريخت
شب زبون
/ دستي به حيله برد
/ و زَهره ي پنجره ها
/ از سياهي تركيد
و خاك، سوگوارِ آمدن شب بود
آفتاب
/ از ميان آسمان غروب كرد
و قلبها در حافظه ي عشق
/ مي تپيدند
با كوله بار هزاران دل
هزار دل
به بدرقه ي هجرت غمگنانه ي آفتاب رفت
هزار دل به غربت تبعيد
در روزگار بعد
/ شب از تهاجمي پيروز
/ در خون
/ نشست
و بذرهاي عشق
/ از قلبها شكفت
و آفتاب برآمد
/ از انزواي غربت و تبعيد
حجم هندسي مرگبار
گندابي برآمده بر شانه ي زمين
شبحي پر حفره و مخوف
هر حفره ديده بان گرازي
از حرص برخاسته
نعره ي خنده اي كريه
كه آسمان درخت و ترانه را
اشغال كرده است
ولگردي مست و بي سرپرست
جيب بُري مدرن
از نواده هاي « آتاباي »
گرازي با دو نيزه تيز بر پيشاني
كه رد پايش را در همه ي مزرعه ها ديده اند
انباري از براده ي آهن و اتم
كه يك بار در « ناكازاكي » و « هيروشيما » باريد
از آن پس، درختان
از موريانه انباشته مي شوند
و پرندگان معلول به دنيا مي آيند
جُل وزغي بويناك
چسبيده بر جداره سنگها
در حاشيه استراحت مرداب
كه قورباغه هاي همزادش
در كارخانه هاي جهان سوم مدير مي شوند
مترسكي در باغ جهان
كه بوزينه ي كبر بر كتفش مي خندد
شفتالويي كرم خورده
كه به مدد ميخي پولادين
به دكل اهتزاز آويزان است
كرمي كه در خاطرات امپراتوري خويش
/ احساس خوشبختي مي كند
فربهي فلزين
با پهلوهايي بر آمده از چرك و گازوئيل
و چشم چاله هايي
كه آتشدان مخرب را مي پايد
و با دهاني آتشفشاني
كوره هاي آتش و مرگ را مي دمد
افعي خوش خط و خال
فرو رفته در مرداب آز و ابتذال
/ زمستان رو به زوال
غولي با بارهاي هول
كه در كوچه هاي زندگي و شاليزار
در كوچه هاي مكاشفه و معدن
در كوچه هاي مدرسه و لبخند
به ناهنگام ارابه مرگ مي راند
زالويي مسلح
به پيچيده ترين سلاحهاي مكنده
گرگي
با حفظ خصلت همه ي جانوران درنده
هيتلرمآبي در هيئت گوريل
كه اهلي ترين نوعش را
/ در جنگلهاي آمازون ديده اند
موش صفت و آزمند
/ كه از نعل خر مرده هم نمي گذرد
فريبنده تر از شيطان نخستين
بي خداتر از فرعون
آتش افروزتر از نمرود
*
و امروز باز نشسته اي فرتوت
در پاركهاي سرانجام
از كار افتاده اي مستأصل
كه خميدگي قامت وحشتناكش را
با عصايي جبران مي كند
من از اهالي جهان سومم
و با تو با زبان تفنگ سخن مي گويم
فردا را روشنتر از سحر حدس مي زنم
كه خنده دار تر از مرگ نمرود
به نيش پشه اي فرو خواهي ريخت
من رد پاي فروردين را ديدم
بر شانه هاي برفي تو مي رفت
و اكنون
در فكر پرنده اي هستم
كه از آسمان سبز مي آيد
بگذار
گنجشكهاي خرد
در آفتاب مه آلود
/ بعد از ظهر زمستان
به تعبير بهار بنشينند
و گلهاي گلخانه
/ در حرارت ولرم والر
/ به پيشواز بهار مصنوعي بشكفند
سلام بر آنان
/ كه در پنهان خويش
/ بهاري براي شكفتن دارند
و مي دانند
هياهوي گنجشكهاي حقير
/ ربطي با بهار ندارد
/ حتي كنايه وار
بهار غنچه ي سبزي است
/ كه مثل لبخند بايد
/ بر لب انسان بشكفد
بشقابهاي كوچك سبزه
تنها يك « سين »
/ به « سين »هاي ناقص سفره مي افزايند
بهار كي مي تواند
/ اين همه بي معني باشد؟
بهار آن است كه خود ببويد
/ نه آنكه تقويم بگويد!
در عادت مداوم بودن
وقتي
بانگ رحيل عمر
بي وقفه مي نواخت در جان شب
من در امتناع خورشيد
كه نور را از من دريغ مي كرد
/ گريستم
من اشك را گواه گرفتم
وقتي كه بودن من
/ از دليل تهي بود
من با دليل مي ميرم
و بر دست وجدان دنيا
/ تشييع خواهم شد