من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

بي خوابي ماه

۳۰ بازديد

 

يك قاب شكسته ست كه تصوير ندارد

باغي ست كه يك شاخه ي انجير ندارد

يك قوري چيني ترك خورده تر از ماه

گنگويي يك بغض كه تعمير ندارد

آن چيست بگو؟ آن كه شبيه شبح ماه

مي آهد و در قلب تو تأثير ندارد

ديرنده و دور است زماني عطش مرگ

گاهي نه... نه... يك ثانيه تأخير ندارد

اين ساعت كز كرده به دلتنگي ديوار

ديريست كه درمانده و تدبير ندارد

عمري است كه حيراني يك هيچ نهان را

سر مي دود و ميل به تغيير ندارد

واكرده ام امروز سر سفره ي دل

نان، سهمي از اين بغض گلوگير ندارد

وارونه بيانداز زمين را كه ببيني

امروز گرسنه خبر از سير ندارد

از جان خودت سيري و شهري كه دريده ست

شهري كه دلي پاي دلي گير ندارد

خود خواسته جان در قدمش ريختم اي مرگ!

تيغ غضب آلود تو تقصير ندارد

از گردنه ي هيچ به هر حيله گذشتم

اين راه نفس گير، سرازير ندارد

هي فلسفه مي بافم و مي افتمت از عقل

ديوانه هميشه غل و زنجير ندارد

بي كوچه و بي عابر و سرگشته تر سيب

بي خوابي ماه اينهمه تعبير ندارد

***

پايان غزل قصه ي يك كولي تنهاست

با آينه اي كهنه كه تقدير ندارد

مثل من آواره كه دارايي ام از هيچ

يك قاب شكسته است كه تصوير ندارد


هيچ

۲۹ بازديد

 

مرگ يك هيچ بزرگ است و دنيا همه هيچ

من و تو گمشده در وسعت يك عالمه هيچ

دل هر آينه لبريز جهان من و توست

پس هر آينه اما همه هيچ و همه هيچ

از اجاق شب ايلم چه نشان مي گيري؟

گرگ و ميش سحر و ايل و شبان و رمه هيچ!

با مني از همه ي همهمه ها دور ولي

قسمتم از تو، از اين شهر پر از همهمه هيچ

خوابم، از وهم شب و سايه به خود مي پيچم

چيست سهم تو از اين خواب پر از واهمه؟ هيچ

منِ محكومِ به من، داد به كوه آوردم

هيچ... جز هيچ... نه... نشنيدم از محكمه هيچ

دم رفتن همه از بغض زمين مي گويند

از تو اما نشَنيديم در آن دمدمه هيچ

هيچ يعني منِ از حسرت رويت دلتنگ

منِ آواره يِ در وسعتِ يك عالمه هيچ

اولين صفحه تقدير دو دستم پر پوچ

دومين صفحه اين قصه بي خاتمه هيچ

بي تو اقليم زمين در نظرم يك كف خاك

هفت دريا همه در چشم ترم يك نمه هيچ

هيچ يعني كه مرا نشنوي از اينهمه بغض

هيچ يعني كه مرا نشنوي از اينهمه هيچ

"بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين"

ما نشستيم و نديديم جز اين زمزمه هيچ

***

زندگي، يك شبِ بي شاديِ يكسر كابوس

كاش برخيزم از اين خوابِ سراسر غمِ هيچ


گل بوته تر از باغ

۳۱ بازديد

 

پر مي كشم از كوچه و از كوي تو ناگاه

اي هلهله ي كوچ پرستوي تو ناگاه!

بر من بوز اي رو سري ريخته در باد!

اي هي هيِ  پُرهاي و هياهوي تو ناگاه

اي حادثه ي زير و بم زلف تو يكچند!

اي پيچ و خم لي ليِ گيسوي تو ناگاه!

افتاد لب پنجره گلدانِ شب پيش

پيچيد در آن حول و ولا بوي تو ناگاه

ناگاه تر از هرچه به ناگاه تر از گاه

نازل شدم از چشم سخنگوي تو ناگاه

شعر آمد و در زير و بم نبض من افتاد

برخاستم از زنگ النگوي تو ناگاه

بي سنگ شكستيم سكوت و من و صد بغض

در آينه ي گنگ فرا روي تو ناگاه

اي بارش بي واسطه فيض تو يكريز!

اي رعد گره گير دو ابروي تو ناگاه!

تا سيب كشيدند تو را در گذر باد

ما بيد نشستيم لب جوي تو ناگاه

اي سوز! چه كردي گله با داغ كه خورشيد

پيچيد و گره خورد به سوسوي تو ناگاه؟

اسليمي نقش آبي گل بوته تر از باغ!

بي گنبد گلدسته ي بازوي تو ناگاه!

لبخند ترك خورده ي گلنار تر از سيب!

از تاك گريبان سر ليموي تو ناگاه!

اي ماه هنوز آمده ي رفته تر از دير!

سرو آمده ي قامت دلجوي تو ناگاه!

سر مي رسم از صبح سپيدي كه به راه است

از قافله ي گمشده در موي تو ناگاه

بر من بوز اي روسري ريخته در باد

اي هيمنه ي هي هي و هوهوي تو ناگاه!

اي حادثه ي زير و بم زلف تو يكچند!

اي پيچ و خم لي ليِ گيسوي تو ناگاه!

آويشن افتاده به هوهوي نسيمم

از من مگريز اي رم آهوي تو ناگاه!


سومالي

۳۱ بازديد

 

عصر است و غروب رمضاني كه گرسنه است

لب هاي تو در بانگ اذاني كه گرسنه است

لب هاي تو و تشنگي چك چك ليوان

دستان من و سفره ي ناني كه گرسنه است

وقت است بيايي و دل تب زده ام را

هذيان صدايي بچشاني كه گرسنه است

كوهم من و سر مي كشد از بُهت دهانم

نام تو به رنگ فوراني كه گرسنه است

مي دزدمت از مردم قحطي زده ي شهر

مي پوشمت از چشم جهاني كه گرسنه است

بلعيده دو دست از شب پيراهن من را

راهي شده ام با چمداني كه گرسنه است

پرواز صد و يازده، مقصد شب قحطي

بلعيده هوا را خلباني كه گرسنه است

مي گردم و دنبال ورم كرده ي يك ماه

در كوچه ي بي نام و نشاني كه گرسنه است

سومالي سودا زده را مي خرم امروز

از گيشه ي پر گرد دكاني كه گرسنه است

سومالي ماتم زده يك مادر تاريك

با كودك بي تاب و تواني كه گرسنه است

انگار عروسي تو در دهكده بر پاست

خونريز من و سورخوراني كه گرسنه است

من را ببر از داد و هوارِ شبِ لبخند

من را ببر از خانه براني كه گرسنه است

بر حسرت من يك شكم سير بخند و ...

آزاد كن از رنج جهاني كه گرسنه است

من آمده ام با شـب واگـير بجنگم

با شيشه ايِ قطره چكاني كه گرسنه است

جاري شدم از نيل كه دنباله بگيرم

آشوب تو را در شرياني كه گرسنه است

مي بينم و يك نيمه ي سير از كره ي خاك

در كاسه ي خالي جواني كه گرسنه است

يك شاخه يِ خشك است ميان عطش باد

اين سبزه ي باريك مياني كه گرسنه است

اسطوره اينان همه طبل و طپش مرگ

پاكوبي شان جامه دراني كه گرسنه است

اينجا همه در هلهله ي سرخ و سياهند

در كشمكش ديوكشاني كه گرسنه است

انگار كه برخاسته اند از شبح خويش

از هول هيولاي نهاني كه گرسنه است

گــرما و  بيــابان و  تب و  تـاول و  تشـويش

در مي برم از مهلكه جاني كه گرسنه است

***

[ قانون زمين است كه گاه از سر سيري

بنشيني و هي شروه بخواني كه گرسنه است

درد تو تب قافيه اي باشد و با زور

در پاي رديفي بنشاني كه گرسنه است...]

با حرف مسلمانم و با دل چه بگويم

خون مي خورم از نيش زباني كه گرسنه است

در جنگ صليبي است زمين با من و چشمم

بر بازوي امداد رساني كه گرسنه است

انگار كه ضحاكم و روييده دو تا دست

از شانه ي من شكل دهاني كه گرسنه است

يك سوي زمين مرتع گاوان هياهو

يك سو شكم گاوچراني كه گرسنه است

صد ها گَله قرباني عيش دو سه چوپان

ما دلخوش موسي و شباني كه گرسنه است(!)

قانون زمين است كه سگ باشي و خود را

تا لاشه ي گرگي بكشاني كه گرسنه است

قانون زمين است و منِ تشنه ي لبهات

قانون زمين است و زماني كه گرسنه است

مي دزدمت از مردم قحطي زده ي شهر

مي پوشمت از چشم جهاني كه گرسنه است

***

عصر رمضان است و  تو و  شوق نفسهات

افطاري جان از هيجاني كه گرسنه است

حيف است كه در نافله ي ناز نبيني

شب ناله ي چشم نگراني كه گرسنه است

درد است و دريغ است كه با دشمن خونيت

در مخمصه باشي و نداني كه گرسنه است


دريچه هاي بسته

۳۰ بازديد

 

دخترك هميشه توي دفترش دو خانه مي كشيد

زير سقف هر دو خانه، چند آشيانه مي كشيد

7 ،  8 ، هفت هشت تا كلاغ پير سوخته

توي آسمان لاجورد بي كرانه مي كشيد

نقطه نقطه نقطه مي گذاشت صحن پاي حوض را

با مداد خود براي جوجه آب و دانه مي كشيد

بعد كوه ، بعد لكه هاي پشت كوه؛ بعد رعد

روي گرده ي كبود ابر تازيانه مي كشيد

يك تبر كه زير سايه ي بلوط تر لميده بود

هي براي آن درخت پير شاخ و شانه مي كشيد

دود مي كشيد سمت هر كجا كه باد پشت بام

دود سرد آتشي كه از دلش زبانه مي كشيد

آفريدگارِ اين جهانِ زردِ خط خطي ولي

هيچ گاه توي بهت دفترش خدا نمي كشيد

يا خدا نبود يا خدا پرنده بود و سيب بود

هرچه بود بي نشانه بود و بي نشانه مي كشيد

***

آن دو خانه، آن دريچه هاي بسته اتفاق بود

گل پريِ مهربانِ قصه بچه ي طلاق بود

***

گل پري بلد نبود، توي ابر ماه مي كشيد

راه سمت خانه را هميشه اشتباه مي كشيد

خود گناه چشم مهربان ميشي اش نبود اگر

گرگ تير خورده را هميشه بي پناه مي كشيد

او مرا - مرا كه آن " يكي نبود قصه " نيستم

توي يك لباسِ نقطه چينِ راه راه مي كشيد

***

 بعد ، بعد چند سال ، چند سال بعدتر هنوز

خانه را ميان يك دو هاله ي سياه مي كشيد

دور شاخه هاي مرده ي بلوط پير مي دويد

بعد مي نشست و خسته از ته دل آه مي كشيد


پرده خواني

۳۰ بازديد

 

چنديست هي پهلوي مادر درد مي گيرد

هر شب كسي اينجا تو را سردرد مي گيرد

وقتي نباشي قلب مادر مي زند اما

گاهي سكوت اين كبوتر درد مي گيرد

در قاب عكس كهنه ي مصلوبِ بر ديوار

حتي مسيح شام آخر درد مي گيرد

از زير قرآن مي روي تا هر چه ناپيدا

يك زن ميان ناله در درد مي گيرد

از حزن آوازي شبيه شيون خورشيد

تا هفت كوچه آن طرف تر درد مي گيرد

نـقـال قصه، پرده خواني مي كند در من

در چشم من صحراي محشر درد مي گيرد

لب تشنه بر مي خيزم از مشكي كه افتاده ست

پشت من از داغ برادر درد مي گيرد

قنداقه ي خورشيد بر سر نيزه مي رقصد

آن سو زمين از داغ اكبر درد مي گيرد

تو بر زمين مي افتي از حجم منورها

ميدان مين از سمت معبر درد مي گيرد

هي آيه آيه آيه... من مسلم بگوشم

گفتي كمي چي؟ بال تندر درد مي گيرد؟

يك خيمه آن سو آتشي افتاده در جانم

يك تركش اين سو كتف سنگر درد مي گيرد

در پرده ي آخر خدا  لب تشنه مي ماند

انبان بي خرماي حيدر درد مي گيرد

شام غريبان را اسيري مي روم با ماه

شب ناله ي خلخال خواهر درد مي گيرد

***

بعد از تو بوي آش نذري مي دهد كوچه

اما من از يك درد ديگر درد مي گيرد

يك سر همه سروند و يك سر تيغ، حتي سنگ

از اين جدال نا برابر درد مي گيرد

تا حرمت سجاده اي بر خاك مي افتد

گلدسته و محراب و منبر درد مي گيرد

من درد دارم درد مي داني برادر؟ درد!

شعر من از داغ تو يكسر درد مي گيرد

در برگ برگ زرد تقويم زمين هر سال

خورشيد تلخ پنج آذر درد مي گيرد

تو بر زمين مي افتي از حجم منورها

ميدان مين از سمت معبر درد مي گيرد

يك انفجار از من پر پروانه مي ريزد

يك ناگهان پهلوي مادر درد مي گيرد


آه سايشگاه

۲۹ بازديد

 

مي پرسم از اندوه نايابي كه او را برد

از هاله ي نه توي مهتابي كه او را برد

اين بيت، بند دوم يك آهْ سايشگاه

او ميخكوب عكس بي قابي كه او را برد

مي پرسمش از دور، ازديروز، از دريا

از موج خيز ِسردِ سيلابي كه او را برد

اول نگاهم مي كند-گفتم، رواني نيست-

مي گويد از شب هاي شادابي كه او را برد:

من را سوارِ... يك سمند بي پلاك آمد

داماد... من اي كاش... سهرابي كه او را برد

چيزي نمي فهمم از اين بي سطر نامفهوم

او خود ولي مي گويد از آبي كه او را برد:

سهراب نام دوست...  بيچاره ليلا هم

من... بين ما روزي شكرآبي... كه او را برد

هي رفتم و هي آمدم بي كودكي ها... ها

افتاده بودم در همان تابي كه او را برد

دختر فراري ها برايش پارك آوردند

ليلا نبود آن بيد لرزابي كه او را برد

يك هشت شنبه... ساعت فردا... پري روزا

با من قرار مانتويي آبي كه او را برد

از آستانه تا خود دروازه خنديديم

هي گفت از هر در سخن... بابي كه او را برد

اين آخرين ديدار ما.... مرفين اگر... بي او

مي پيچدم در خلسه ي خوابي كه او را برد

مثل پسينِ سالمندي هايِ يكشنبه

افتاده بودم كنج زندابي كه او را برد

زن هاي فاميل آمدند از بوق بوق شهر

ديدم عروس و تور و قلابي كه او را برد

زن ها به رسم ايل بر آتش.... سپنديدم

هي سوختم بي رسم و آدابي كه او را برد

دف مي خورد حالا تمام شهر بي تنبور

كِل مي خورم بي زخم مضرابي كه او را برد

***

من راوي اين قصه ام، از متن مي آيم

مي گفتم از مردي و سيلابي كه او را برد

از آهْ سايشگاه او تا خانه ي ليلا

مي تابدم مهتاب بي تابي كه او را برد

او خود منم، من اويم و آيينه مي داند

آهي كه من را سوخت، گردابي كه او را برد

من خواب مي ديدم، همان خوابي كه او را ديد

من خواب مي بردم، همان خوابي كه او را برد

من را سوارِ... يك سمند بي پلاك... آمد

من عاشقش بودم، نه سهرابي كه او را برد


دنيايي ها 1

۲۹ بازديد

 

دنيا شبيه توست مثل دلبري هات

چيزي شبيه رنگ رنگ روسري هات

مثل شكوه بادبادك بازي باد

وقتي كه مي رقصاندش بازيگري هات

مثل خط ابروت، مثل خط لبهات

بر چهره آيينه آرايشگري هات

مثل خدا را صد قلم آراستن ها

مثل تبِ سرخِ قلم خاكستري هات

افسوس اما شهر ارزان مي فروشد

در پارك هاي شوخ، شرم دختري هات

اي شهرزاد قصه هاي سال ها پيش!

افسانه ام كن با تب افسونگري هات

گم كرده ام -آه- اي هزار و يك شب درد!

خورشيد را در قصه ي ديو و پري هات

شاهي؟ گدايي؟ مرشدي؟ پيري؟ چه هستي؟

دل بسته ام عمري است بر پيغمبري هات

امشب عمو زنجير باف قصه ام را

آورده ام در حلقه ي پا منبري هات

نذر مرا با كاسه اي گندم ادا كن

تا پر بگيرم در حريم پاپري هات

امروز يادم كن كه فردا ديگر از من

گردي نخواهد خاست با يادآوري هات

* **

دنيا شبيه توست، وقتي ماه باشي؛

مثل گل ترديد در ناباوري هات

دنيا شبيه توست؛ وقتي ماه باشي

حتي خدا دل مي دهد بر دلبري هات


غم نان

۲۹ بازديد

 

گاري سيب فروش سر ميدان افتاد

مرد از جاذبه در بهت خيابان افتاد

سيبها ريخت كه از مرد نماند چيزي

جوي پرشد كه دو سر عايله در آن افتاد

 بعد از آن كوچه نديدش به گمانم آن مرد

يك دو ماهي به همين جرم به زندان افتاد

 يا نه مثل همه ي مردم شيدا شايد

گذرش بر حرم شاه شهيدان افتاد

گره مشكل او دست خدا باز نشد

كار او باز به يك مشت مسلمان افتاد

او كه عاشق تر از آن بود كه دانا باشد

سر و كارش به همين مردم نادان افتاد

غم نان ، كاش بداني غم نان يعني چه

يعني آدم به تب گندم از ايمان افتاد

آدم آن روز كه دستش به دهانش نرسيد

از خدا دست كشيد و پي شيطان افتاد

**

... و شب بعد زمين مرده ي او را بلعيد

جسدش در حرم شاه شهيدان افتاد

گله آرام ميان شب عريان خوابيد

زخم چون گرگ به جان ني چوپان افتاد:

لا لالا برگ گُلُم! شاخه ي بيدُم لالا

يوسفُم دست كدوم گرگ بيابان افتاد؟

***

برف چون حوله اي آرام وسبكبار و سپيد

گرم روي تن عريان زمستان افتاد

برف باريد كه از مرد نماند چيزي

شاعري باز پي قافيه ي نان افتاد


حياط چند شهريور

۳۰ بازديد

 

"ظهيرالدوله" مي رقصد هياهوي تن ما را

بغل وا مي كند  بي تابي  پيراهن  ما را

مرا مي تابد از نيلوفري هاي تنت اينجا

تماشا مي كند  فوج  به هم  پيچيدن ما را

تو در من شعله مي گيري، من آتش مي شوم در تو

تويي كو تا سرا پا  گر بگيراند  منِ ما را

نسيم آشنايي دارد از صد باغ گل خوش تر

سر سنگي كه مي گيرد به حسرت دامن ما را

بدنبال "رهي" مي گردي از خاموش سنگي كه

به آتش مي كشد دنباله هاي شيون ما را

من و تو سنگساران كدامين جرم معصوميم

كه دنيا بر نمي تابد كبوتر بودن ما را ؟

گره از روسري واكن بخندان باغ را بر من

كه مي خندد زمين شوق ز سر وا كردن ما را

چراغاني بيار اي ازدحام كوچه خوشبخت!

هواي بي فروغ خانه ي بي روزن ما را

***

اتاقي  گوشه ي دنج حياط چند شهريور

بغل وا مي كند تاب و تب پيراهن ما را

به تهران باز مي گرديم و يك تجريش مي بيند

چكا چا چاك برق چشم هاي روشن ما را