عصر است و غروب رمضاني كه گرسنه است
لب هاي تو در بانگ اذاني كه گرسنه است
لب هاي تو و تشنگي چك چك ليوان
دستان من و سفره ي ناني كه گرسنه است
وقت است بيايي و دل تب زده ام را
هذيان صدايي بچشاني كه گرسنه است
كوهم من و سر مي كشد از بُهت دهانم
نام تو به رنگ فوراني كه گرسنه است
مي دزدمت از مردم قحطي زده ي شهر
مي پوشمت از چشم جهاني كه گرسنه است
بلعيده دو دست از شب پيراهن من را
راهي شده ام با چمداني كه گرسنه است
پرواز صد و يازده، مقصد شب قحطي
بلعيده هوا را خلباني كه گرسنه است
مي گردم و دنبال ورم كرده ي يك ماه
در كوچه ي بي نام و نشاني كه گرسنه است
سومالي سودا زده را مي خرم امروز
از گيشه ي پر گرد دكاني كه گرسنه است
سومالي ماتم زده يك مادر تاريك
با كودك بي تاب و تواني كه گرسنه است
انگار عروسي تو در دهكده بر پاست
خونريز من و سورخوراني كه گرسنه است
من را ببر از داد و هوارِ شبِ لبخند
من را ببر از خانه براني كه گرسنه است
بر حسرت من يك شكم سير بخند و ...
آزاد كن از رنج جهاني كه گرسنه است
من آمده ام با شـب واگـير بجنگم
با شيشه ايِ قطره چكاني كه گرسنه است
جاري شدم از نيل كه دنباله بگيرم
آشوب تو را در شرياني كه گرسنه است
مي بينم و يك نيمه ي سير از كره ي خاك
در كاسه ي خالي جواني كه گرسنه است
يك شاخه يِ خشك است ميان عطش باد
اين سبزه ي باريك مياني كه گرسنه است
اسطوره اينان همه طبل و طپش مرگ
پاكوبي شان جامه دراني كه گرسنه است
اينجا همه در هلهله ي سرخ و سياهند
در كشمكش ديوكشاني كه گرسنه است
انگار كه برخاسته اند از شبح خويش
از هول هيولاي نهاني كه گرسنه است
گــرما و بيــابان و تب و تـاول و تشـويش
در مي برم از مهلكه جاني كه گرسنه است
***
[ قانون زمين است كه گاه از سر سيري
بنشيني و هي شروه بخواني كه گرسنه است
درد تو تب قافيه اي باشد و با زور
در پاي رديفي بنشاني كه گرسنه است...]
با حرف مسلمانم و با دل چه بگويم
خون مي خورم از نيش زباني كه گرسنه است
در جنگ صليبي است زمين با من و چشمم
بر بازوي امداد رساني كه گرسنه است
انگار كه ضحاكم و روييده دو تا دست
از شانه ي من شكل دهاني كه گرسنه است
يك سوي زمين مرتع گاوان هياهو
يك سو شكم گاوچراني كه گرسنه است
صد ها گَله قرباني عيش دو سه چوپان
ما دلخوش موسي و شباني كه گرسنه است(!)
قانون زمين است كه سگ باشي و خود را
تا لاشه ي گرگي بكشاني كه گرسنه است
قانون زمين است و منِ تشنه ي لبهات
قانون زمين است و زماني كه گرسنه است
مي دزدمت از مردم قحطي زده ي شهر
مي پوشمت از چشم جهاني كه گرسنه است
***
عصر رمضان است و تو و شوق نفسهات
افطاري جان از هيجاني كه گرسنه است
حيف است كه در نافله ي ناز نبيني
شب ناله ي چشم نگراني كه گرسنه است
درد است و دريغ است كه با دشمن خونيت
در مخمصه باشي و نداني كه گرسنه است