مي پرسم از اندوه نايابي كه او را برد
از هاله ي نه توي مهتابي كه او را برد
اين بيت، بند دوم يك آهْ سايشگاه
او ميخكوب عكس بي قابي كه او را برد
مي پرسمش از دور، ازديروز، از دريا
از موج خيز ِسردِ سيلابي كه او را برد
اول نگاهم مي كند-گفتم، رواني نيست-
مي گويد از شب هاي شادابي كه او را برد:
من را سوارِ... يك سمند بي پلاك آمد
داماد... من اي كاش... سهرابي كه او را برد
چيزي نمي فهمم از اين بي سطر نامفهوماو خود ولي مي گويد از آبي كه او را برد:
سهراب نام دوست... بيچاره ليلا هم
من... بين ما روزي شكرآبي... كه او را برد
هي رفتم و هي آمدم بي كودكي ها... ها
افتاده بودم در همان تابي كه او را برد
دختر فراري ها برايش پارك آوردند
ليلا نبود آن بيد لرزابي كه او را برد
يك هشت شنبه... ساعت فردا... پري روزا
با من قرار مانتويي آبي كه او را برد
از آستانه تا خود دروازه خنديديم
هي گفت از هر در سخن... بابي كه او را برد
اين آخرين ديدار ما.... مرفين اگر... بي او
مي پيچدم در خلسه ي خوابي كه او را برد
مثل پسينِ سالمندي هايِ يكشنبه
افتاده بودم كنج زندابي كه او را برد
زن هاي فاميل آمدند از بوق بوق شهر
ديدم عروس و تور و قلابي كه او را برد
زن ها به رسم ايل بر آتش.... سپنديدم
هي سوختم بي رسم و آدابي كه او را برد
دف مي خورد حالا تمام شهر بي تنبور
كِل مي خورم بي زخم مضرابي كه او را برد
***
من راوي اين قصه ام، از متن مي آيم
مي گفتم از مردي و سيلابي كه او را برد
از آهْ سايشگاه او تا خانه ي ليلا
مي تابدم مهتاب بي تابي كه او را برد
او خود منم، من اويم و آيينه مي داند
آهي كه من را سوخت، گردابي كه او را برد
من خواب مي ديدم، همان خوابي كه او را ديد
من خواب مي بردم، همان خوابي كه او را برد
من را سوارِ... يك سمند بي پلاك... آمد
من عاشقش بودم، نه سهرابي كه او را برد