يك قاب شكسته ست كه تصوير ندارد
باغي ست كه يك شاخه ي انجير ندارد
يك قوري چيني ترك خورده تر از ماه
گنگويي يك بغض كه تعمير ندارد
آن چيست بگو؟ آن كه شبيه شبح ماه
مي آهد و در قلب تو تأثير ندارد
ديرنده و دور است زماني عطش مرگ
گاهي نه... نه... يك ثانيه تأخير ندارد
اين ساعت كز كرده به دلتنگي ديوار
ديريست كه درمانده و تدبير ندارد
عمري است كه حيراني يك هيچ نهان را
سر مي دود و ميل به تغيير ندارد
واكرده ام امروز سر سفره ي دل
نان، سهمي از اين بغض گلوگير ندارد
وارونه بيانداز زمين را كه ببيني
امروز گرسنه خبر از سير ندارد
از جان خودت سيري و شهري كه دريده ست
شهري كه دلي پاي دلي گير ندارد
خود خواسته جان در قدمش ريختم اي مرگ!
تيغ غضب آلود تو تقصير ندارد
از گردنه ي هيچ به هر حيله گذشتم
اين راه نفس گير، سرازير ندارد
هي فلسفه مي بافم و مي افتمت از عقل
ديوانه هميشه غل و زنجير ندارد
بي كوچه و بي عابر و سرگشته تر سيب
بي خوابي ماه اينهمه تعبير ندارد
***
پايان غزل قصه ي يك كولي تنهاست
با آينه اي كهنه كه تقدير ندارد
مثل من آواره كه دارايي ام از هيچ
يك قاب شكسته است كه تصوير ندارد